به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

وابسته است... تموم لحظه های زندگیم به خنده هات

زندگی

زندگی!

زندگی؟!!

زندگــــــــی؟!!!!!

زندگی چیز عجیبی است

یک روز پر از شور و هیجانی و یک روز خالیِ خالی از هر شوری

یک روز لبریزی از زندگی و  روز دیگر تهی از هرگونه نشانی مبنی بر زیستن

یک روز مسافت زیادی را با عشق گام بر می‌داری و با وجودِ رنجش تسلیم می‌شوی در برابر تقاضای "بَگَل بَگَل" کودکت و روز دیگر چنان از در به خود می‌تابی که هیچ التماسش کارگر نمی‌افتد که حتی درازکش و مچاله به جای عروسکش حرف بزنی

یک روز تمامش را در حال تلاش و بدو بدو هستی و روز دیگر تمامش را از این گوشه به آن گوشه فقط جا عوض می‌‌کنی

یک روز زود بیدار می‌شوی و دیر می‌خوابی؛ روز دیگر در هر فرصتی خواب چشمانت را می‌رباید

یک روز جمع و جور می‌کنی و صبحانه را در طبیعت می‌خوری و روز بعد را که فکر می‌کردی باز هم مثل دیروز طبیعت گردی را تکرار کنی از شدت درد مچاله می شوی و زمین را گاز می‌زنی

زندگی پر از پارادکس است. و همین زیبایش می‌کند. که اگر این تناقض ها نبود؛ لذت بردنی هم نبود. همه اش یکنواختی بود و تکراری بی احساس

و زیباترین قسمت اش می‌دانی چیست آلِلّا؟ این که در  مچاله‌ترین حالتِ ممکن و در دردناک‌ترین لحظه روز؛ درونِ افکارت، زنی پر از شور زندگی؛ در حال نقشه کشیدن و هدف‌گذاری است برای زمانی که درد، گورش را گم خواهد کرد. 

و این یکی از عجیب‌ترین پارادوکس‌های زندگی یک زن است که دردهای مچاله کننده‌ای که نشان از سلامتیِ زنانه‌ترین بخشِ متابولیسم تن‌اش دارد.

پر از خواب، با تنی کوفته از درد، کم خوابی و بدخوابی،پلک بر هم میزنم و لبخند زنان کلمه ها را بهم می‌بافم و این بافتن صیقلی است بر جانم

 

پسرک مظلوم

پسرک

 

صدای چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی، باد کولر و فن لپ‌تاپ، تنها صداهای خانه است، در این وقت شب. همسر برای کاری بیرون رفته و من که غذای ماهک را گذاشته بودم برای گرم شدن؛ بعد از اینکه آشغال‌ها را جمع و جور کردم که همسر ببرد؛ وقتی با دست خیس به سمت ماهک برگشتم؛ با فرشته‌ای مواجه شدم که هفت پادشاه را خواب می بیند. در صورتیکه همین چند دقیقه قبل که همسر عزم بیرون رفتن کرد؛ بیدار بود. دستهای خیسم را روی صورت چون برگ گلش می‌گذارم؛ به امید اینکه بیدار شود و گرسنه نخوابد؛ اما نور چشمم را چنان خواب در نوردیده که با وجودِ حساسیت زیادش به خیسی؛ کوچکترین عکس العملی در صورتش نمایان نمی‌شود. هنوز پنج دقیقه نیست که خوابش برده اما آنقدر خسته بوده که به کل بیهوش شده. با عجله موهای ژولیده ام را که از فرط خستگیِ ظهر، بعد از حمام سشوار نزدم؛ تر می کنم و بعد از سشوار زدن به رژ گیلاسی که این روزها پایه ثابت صورتم شده فکر می کنم. اما اول ملافه تخت ماهک را عوض می کنم و بالش‌اش را با بالشی تمیز جابجا می‌کنم و بعد از اینکه صورتش را بوسه باران می کنم؛ تن لختش را مادرانه به آغوش می کشم. تا برسم به تخت صورتش را به بوسه زدن ادامه می دهم. با وجودِ این که لباس تن‌اش نیست؛ طفلکم از عرق خیس است و چقدر بدش می آید که عرق کند و چند روزی است از شدت گرما لخت توی خانه می گردد. با این حال کافی است فقط نصف روز از حمامش بگذرد و فقط کمی بخوابد؛ آنوقت تمامِ طلایی موهایش بهم می چسبد. خلقت عجیبی دارند این کوچولوهای بهشتی؛ وجودشان و از آن بیشتر سرشان، چنان گرم است که حرارت می زند بیرون. روی تخت که می گذارمش؛ پاهایش را توی شکمش جمع می کند. تصمیم می‌گیرم چادر نمازم که تازه خشک شده را روی تنش بیندازم و وقتی زیر آن چادر بلند، فقط گلوله ای کوچک برجسته می ماند؛ چنان دلم ضعف میرود که چادر را کنار می‌زنم و روی سرتاسرِ سمتِ راستِ صورتش، بدنش و پاهایش را به ثانیه نرسیده، غنچه های بوسه می کارم و می گویم خدا نگهدارت باشد پاره تنم.

 

 

مردم از خوشی :)

 

از خستگی له له ام و ولو ام روی تخت

ولی از اون خستگیایی که دارم از خوشی میمیرم

و هنوز یک عالم وقت هست تا شب که بتونم به کلی کار برسم

 

+ استراحت کنم  میام نظرات رو جواب میدم

 

 

هیجان انتظار برای بسته‌ای پر از عشق

رویا

 

با دیدن پیامک پست گل از گلم می‌شکفد. کد رهگیری مرسوله را وارد می کنم و ته دلم قیلی ویلی می‌رود برای سفارش‌هایی که خیلی وقت بود تنبلی می‌کردم بدهم. از همه بیشتر دلم برای آن زنِ قد بلند با موهای قهوه‌ای بلند که تاجی از گل طبیعی بر سر دارد و دامن سبزِ برگ برگی به تن دارد و با قامتی کاملا برافراشته؛ سبدِ سبزیِ تازه به دست و ظرفِ میوه‌ای بر شانه؛ در حال گام برداشتن است. همان زن قدرتمندی که نقش‌اش روی دفتر بولت ژورنال انتخابی‌ام است. اصلا این‌ها به کنار؛ دلم برای دریافت بسته‌ای قنج می رود که پر از عشق و محبتِ تک تک آنهایی است که سی سال در تک تک لحظه‌هایم حضور داشتند. عشق و محبتی که به دلیل مهار "احساس نکن" خیلی وقت‌ها نمی‌فهمم که چقدر دلتنگش هستم اما حالا که بسته‌ای از سمت آنها برایم در راه هست؛ تمام وجودم شده انتظار. گویی قرار است موقع تحویل بسته هر چهار نفرشان از راه برسند و من یکی یکی در آغوش بکشم‌شان و غرق بوسه کنم صورت و دستهای مهربان و دلتنگشان را.

 

هنر رندانه به چپ گرفتن

زن قوی

 

زن باید قوی باشد

مستقل و با اقتدار

هیچ زنی هنگام زاده شدن؛ قوی، مستقل و با اقتدار نیست

اینها درس های زندگیست

باید آموخت

و آموزش داد

به دخترکانی که فردا زن‌های این دنیای پهناور می‌شوند 

غزل

خودت را از نو بساز

 

lhnv nojv

درونت را بکاو

خودت را در آغوش بگیر

با خودت حرف بزن

درونت را بهم بریز

همه چیز را ویران کن

و دوباره از نو بساز

حقیقتِ ما آنی نیست که می‌بینیم

حقیقت ما آن است که پروردگار در ما نهاده است

و ما عمریست که آن را به فراموش سپرده ایم

غ ز ل

 

 

چیزی روی تنم تکان میخورد و هشیارم میکند؛ بدون اینکه چشم‌هایم را باز کنم، دستم را دور تن کوچکش قفل می کنم که با تکان خوردن نیفتد. طی یک سال گذشته این دومین باریست که از خواب بیدار شده و توی تاریکی خودش را به من رساند و توی بغل من جای داده. اگرچه وظیفه مادری ام حکم می کند که عادتش بدهم به جدا خوابیدن اما نمی توانم منکر این شوم که چقدر عاشق این هستم که کنارم و در آغوشم تا صبح وول بخورد و من بارها از خواب بیدار شوم. همین حس درونی‌ام هست که شیرین ترین خواب و بیداری دنیا را با خوابیدنش روی تنم؛ می بلعد. نمی‌دانم چقدر از آمدنش که آن را اصلا نفهمیدم میگذرد که خودش را از روی تنم پایین می کشد و روی تخت دراز میکشد و زمزمه وار در گوشم می گوید جیش. بی درنگ و با منتها درجه عشق از روی تخت بلند میشود و محکم در آعوش می کشم‌اش و همین می شود آغاز یک روز فوق العاده. ساعت از 5:30 صبح گذشته. هووا گرگ و میش است/ می گویم زود است و می گوید خوابم نمی آید بازی کنیم. می رویم داخل اتاقش به عروسک بازی. بعد خوردن صبحانه و آغاز کار. با این که فقط 5:30 ساعت خوابیده بودم اما آنقدر خوب بیدار شدم که به جرات می توانم بگویم یکی از بهترین بهترین روزهای زندگی‌ام است. همسر ساقه های آویزان پتوس را جابجا می کند و برگهای خشک را روی زمین میریزد و گوشه پذیرایی چون روزهای پاییز پر از برگهای زرد و قهوه‌ای است. ازش می خواهم لاله لوسترها را باز کند و من با همه عشقم به این زندگی تک تک شان را در آب زلال احساسم غسل می دهم و صیقل شان می دهم. لوبیا سبزها را خورد میکنم و مقداری از آن را برای لوبیا پلو ناهار آب پز می کنم. روی تخت هستیم و با گوشی سونیک بازی می کنیم که می گوید تا تو بازی میکنی و من اینقدر بخوابم و انگشت اشاره و شستص را بهم می چسباند و به دقیقه نمی رسد که نفس هایش عمیث میشود. یکی دو بار دیگر بازی میکنم که وقتی بیدار میشود  با تعمیر شهر خوشحال شود و میروم سایتی را زیر و رو می کنم و یک پولوشرت قرمز برای همسر شفارش میدهم. عصر تک تک لوسترهای کله غازیمان را که هنوز هم یعد از چند سال به نظرم یکی از بهترین انتخاب هایم موقع خرید جهاز بود را گردگیری می کنم. با کمک ماهک یکی لاله ها را به همسر میدهیم که ببندد و بعد قصد دور زدن می کنند پدر و دختر. با عجله جارو میزنم و شال و کلاه می کنیم. اول به مغازه ارگانیک محبوب من می رویم و دو تا حلوا با شیره خرما؛ یک عصاره مالت و یک بسته لواشک به سفارش ماه بر میدارم و بعد چون دیر شده به جای پارک سگ دار به پارک پله دار میرویم. نصف چراغ های پارک خاموش است. در قسمت زمین بازی هم و این به نفع من و ماهک است چون آنجا هیچ کس نیست و تا ماه دلش بخواهد می توانیم مسابقه بدو بدو بدهیم. می گوید:"هر کس 1و2و3و4 بگه پرنده میشه" وسط بازی می گوید:"دستهات رو اینطوری اینطوری تکون بده و بگو دستام سالمِ و قوی ام هست" و من هم به اول این بازی کلمه ها "خدا را شکر" را ضافه می کنم. نگران ورزش انجام نداده ام هستم اما همین بدو بدو ها جبران چند دقیقه چالش سی روزه را می کند. به خانه که می رسیم از 10:30 گذشته و من می خواستم 10 شب بخوابیم. به شدتت مصمم به تغییر عادت خوابمان هستم چون هم همسر سحرخیز هست و هم وقتی زود بیدار می شوم زمانم انگار چند برابر می شود. 

برایش خوشحالم. برای اینکه بودنش مرا از جا بلند کرد و با حضورش همتی بلند شد برای ساختن خودم. برایش خوشحالم که می توانم آنچه را من در این سن می آموزم می تواند در سنین قبل و دوران نوجوانی اش بیاموزد و در همان روزها به کارش گیرد. خیلی چیزها هست که می گوییم ای کاش به عنوان مهارت زندگی در مدرسه به بچه ها آموزش می دادند ولی حالا که آموزش نمی دهند منِ مادر موضف و مسئول هستم که این ها را به فرزندم؛ پاره تنم؛ نور چشمم بیاموزم. راستش را بگویم بعد از مادرم، ماهک بزرگترین معلم زندگی من است. قدش کوچک است و کلامش کودکانه اما بزرگترین درسهای زندگی را با همین سن کم و در همین سه سال و نه ماه آموخته. 

پنجشنبه بعد از دو روز پر فشار، برای انجام کاری که برعهده گرفته بودم و مجبور بودم بیشتر درخواستهایش برای بازیهای دو نفره را رد کنم چون آنقدر هر 5 دقیقه یک بار گفته بود "مامان" و تمرکزم را بهم ریخته بود و همین باعث طول کشیدن کارم شده بود؛ در حال چرخاندن سیم شارژر ضربه ای به سرم خورد که کل تنم لرزید و بی اختیار سرش داد کشیدم. یک ربع بعد گوشه آشپزخانه کنار پای من که ایستاده بودم و کاری انجام میدادم چمباتمه زده بود و جمله ای را مرتب زیر لب تکرار می کرد. روبریش نشستم و گفتم میشه تکرار کنی؟ درنگ کرد و با تردید نگاهم کرد. نمی دانست علت درخواستم خوبیِ جمله است یا بدی آن. گفتم:"چیه جادویی؟"

گفت: "قُترَتِ جادویی درونته" با شنیدن این جمله از دهن عزیزترین موجود دنیا در لحظه‌ای که با تمام وجود بهش احتیاج داشتم؛ می خواستم از خوشی بمیرم. بهش گفتم:" اینو از کجا یاد گرفتی؟" گفت:"از کارتون" خواهرک گفت: "تو از این حرفا زدی؟" گفتم: "من در مورد رشد فردی توی خونه حرف میزنم با همسر اما  این که کارتون دیده و از همه اون کارتون با یک عالم حرف؛ این جمله رو برداشت کرده و به من میگه یک نشونه خیلی خیلی واضح و بزرگه برای پایداری و ثابت قدم بودن در راهی که در پیش گرفتم" ماهک رو غرق بوسه کردم و گفتم: "این جمله فوق العادست و یک حقیقتِ؛ از فردا من این رو به تو یادآوری می کنم و تو هم به من بگو"

میدانم آنچه ماهک از این جمله برداشت کرده است با آنچه حقیقت را برای ما نمایان می کند؛ قطعا متفاوت است اما من این جمله را هدیه‌ای به خودم بعد از یک تلاش بزرگ و ممتد از ربان شیرین ترینِ زندگی ام می دانم. یادت باشد "قدرت جادویی درونته"

 

+ امروز دو تا پست نوشتم اگر دوست داشتید در مورد رواق بخونید داخل پست قبل ازش گفتم

هستی اندیشی

نیلوفر

 

مرگ در تمام طول عمر ما جاریست

هر لحظه از عمرِ ما به یک اندازه در روند مرگ تاثیر دارند

رواقیون معتقدند همه چیز در حال حرکت به سوی مرگ است

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد .... در خرابات بگویید که هوشیار کجاست  

تنها در رویارویی بامرگ است که خودِ انسان متولد میشود

فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می برد که آماده دست کشیدن از زندگی باشد

عطر زندگی

انگوری

 

زندگی اگر پیچیدن بوی خوش یک عالم سبزی تازه توی خونه نیست پس چیه؟ 

زندگی اگر مزه شور پنیر لیقوان وقتی که داری جا میدی توی ظرف، توی دهنت نیست پس چیه؟

زندگی اگر خوردن یک عصرانه سه نفری توی اتاق خواب نیست پس چیه؟

زندگی اگر خسته و له بودنای آخر شب از انجام یک عالم کار مفید در طول روز نیست پس چیه؟

زندگی اگر ریخت و پاش های یک دونه دختر مو طلایی نیست پس چیه؟

زندگی اگر رفتن داخل مغازه خرت و پرت فروشی شلوغ سر خیابون؛ پس از یک سال و نیم نیست پس چیه؟؟

زندگی اگر خریدن یک بطری اسپری کوچولو با طرح قلب که روش نوشته you با دیدنش بعد از خریدن پس چیه؟

زندگی اگر درخواستهای ماهِ کوچک زندگیت برای تام‌پُرو (تام هیرو) نیست پس چیه؟

زندگی اگر نوشتن درونیاتت داخل دفتر خاطراتت نیست پس چیه؟

زندگی اگر دریافت یک عطر خوش بو به مناسبت تولدت از نزدیک‌ترین دوست این روزها و غربت نیست پس چیه؟

زندگی اگر صدای شنیدن صدای سر حال عزیزانت نیست پس چیه؟

زندگی اگر خوردن دو بشقاب لبریز از آش رشته نیست پس چیه؟

زندگی اگر کنار اومدن با خودن و مهر ورزیدن به خودت نیست پس چیه؟

زندگی اگر تلاش برای بهتر بودن و بهتر شدن نیست پس چیه؟

زندگی اگر رفتن زیر دوش بعد از انجام کلی کار و له بودن از خستگی نیست پس چیه؟

زندگی اگر رضایت آخر شب، لحظه خواب از خودت و عملکرد روزانه ات نباشه پس چیه؟

زندگی اگر نوشتن و خونده شدن نباشه پس چیه؟

زندگی اگر صدای ناز کردن دردونه ات موقع خواب توی بغلت نباشه پس چیه؟

زندگی اگر بیدار شدن تو نیمه شب با صدای نور چشمت نباشه پس چیه؟

زندگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

هر که دل‎‌آرام دید، از دلش آرام رفت

 

طبعیتِ بودا که به کل جهان راه میابد؛ همین حالا و در همین جا وجود دارد. من شایستگی این عملکرد را به همه موجوداتِ صاحبِ ادراک تقدیم می کنم. ما با هم آزادی را خواهیم شناخت.

 

این کلمات در مورد همه کس و همه چیز صدق می کند. شما اگر احساس راحتی بیشتری می کنید؛ می توانید به جای طبیعت بودا، کلمه محبت یا خدا یا مسیح یا قدرت های مافوق یا هر شخص یا مفهوم معنوی دیگر را جایگزین کنید. این مهم نیست. آن را هر چه بنامید معنایش یک انرژی مهربان، عاقل و مشفق است. شاید با ویژگی هایی ورای قدرتِ ادراکِ ما که همه اتم ها مولکول ها و ذراتِ دارای انرژی در کل جهان را سرشار میکند. به عبارت دیگر، انرژی که از آن ساخته شده ایم و به حرکت درآمده ایم. این انرژی، این طبیعت بودا یا مسیح یا خدا یا محبت همین حالا و همیشه و در اینجا و در همه جا وجود دارد. شما می توانید عملکرد زندگی روزانه تان را با روشی همدلانه برای پیشرفت همه موجودات دارای ادراک یعنی همه موجوداتی که آگاهی دارند؛ تقدیم کنید. با هم. زیرا همه ما به یکدیگر مرتبط هستیم می توانیم آزادی را تجربه کنیم. آزادی به معنای خلاص شدن از  فرایند تولد و مرگ و تولد دوباره. به نحوی که بتوانیم از مدرسه ای که آن را زمین می نامیم فارغ التحصیل شویم. این دو کلمه "با هم"؛ همین دو کلمه ساده تعیین کننده است.

در جمع آمدن یک گروه، انرژی خاص و مقدسی وجود دارد. این تصادفی نیست. تقارن زمانی هم نیست. که عده معینی از افراد در زمانی مشخص و برای یک هدف جمعی دور هم جمع می شوند. بعضی از شرکت کنندگان کارگاه هایم می توانند ریسمان های ابدی پیچیده ای که همه ما را بهم وصل میکند را درک کنند. بعضی دیگر که خودشان را غریبه می دانند می بینند که در طول زندگی صمیمانه به یکدیگر مرتبط هستند.

غریبه ای وجود ندارد. جدایی در کار نیست. هیچ کس تنها نیست. آنها قبل از اینکه حتی در یک جا جمع شوند به هم مرتبط بوده اند و توسط نیروی هماهنگ کننده ای قوی به سمت یکدیگر کشیده شده اند. مثل این است که جاذبه ای کیهانی آن روح های معینی را که برای آن کارگاه لازمند به سمت یکدیگر جذب می کند.

این دعای کوچک چقدر مهم است.

"معجزه وجود دارد"

 

 

He who cannot boast cannot succeed

شروع

 

از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم

بعد از چند سال دوباره من و تاریکی و سکوت نیمه شب خونه، پلی لیست شادِ جدید، لپ تاپ و تایپ اون مطالبی که خوراکِ من و این روزهای منِ

بماند به یادگار؛ باشد که این گام کوچک، نقطه عطفی باشد برای رسیدن به آرزوهای بزرگ

این بار با همیشه فرق می کنه. چون من دیگه اون غزل قبلی نیستم و این اون راهی نیست که قبلا رفتم

این بار پر از عشقِ این مسیر و یک عالم چیزهای دیگه که قبلا در من نبود

همه چیز رو از نو شروع کردم و موفق ترین میشم

این خط، این نشون

زنده باد خودم

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan