به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

کارهای ناتمام

 

یه جور ناجوانمردانه ای روزها شب می شوند و من شبها با یک دنیا کار انجام نشده چشم در چشم می شوم. کمرم در شرف دو نیم شدن است. وقتی غروب شد ماهک گفت: "مامان اینقدر کار کردی که شب شد" با این حال ناراضی ام. چرا هیچ چیز سر جایش نیست؟ چرا احساس بی عُرضه بودن می کنم؟ من از ساعت 6 صبح بیدارم اما هنوز خانه همانقدر بهم ریخته و نامرتب است. تنها تفاوتی که هست تمیز شدن کف پذیرایی و آشپزخانه است و چقدر اینجور وقتها خستگی به تنم می ماند. ته دلم ولی امیدوارم نگاهم سخت گیرانه باشد اگرچه باور ندارم سخت گرفته باشم.

+ امروز تمرکزم صفر بود. صفر به تمام معنا و این خیلی عجیب بود.

+ دلم لک زده بی دغدغه بنشینم. بنویسم و وبگردی کنم نظر بدهم و نظر تایید کنم ولی چرا همین کارهای ساده و کوچک برایم رویا شده؟

 

رویای محقق

 

سخت گذشت 

گاهی تلخ گذشت

اما باز هم آسان خواهد شد

 

انسانیت گم شده!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

راه نجات چیست؟

 

 

خوبم اما خوب نیستم

همه چیز خوبه اما خوب نیست

همه جا آرومه ولی آروم نیست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به هم اند

 

مفهومی که امروزه آسیب زیادی به انسان ها می زند "استبداد مثبت گرایی" است. یعنی باید خوشحال باشیم. در حالی که "عیب ندارد اگر حالت خوش نیست". جهان، جهانی شده که لبخند را روی لب آدمها جراحی می کند و وادارشان می کند که باید خوب باشید. در حالیکه اجداد ما زندگی را با تمامیتش تجربه می کردند. هم شادی واقعیت زندگی هست و هم اندوه و هم اضطراب. اما ما اسیر این هستیم که اگر اندوهگین می شویم این را یک انحراف از حالت نرمال تلقی می کنیم و بعد میفتیم به جان خودمون و  جامعه هم همین کار را می کند که باید حالت خوب باشد  و این بیشتر به ما آسیب میزند . در حالیکه اندوه هم بخشی از زندگی است. این افکار، ضد شادی نیست. ضد انحصار است. "انحصار شادی" مقوله خطرناکی است. همانطور که تاریکی کامل خطرناک و کور کننده است. زندگی در گذشته مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها؛ رنج ها و خوشی ها بوده و همه قبولش داشتند ولی ما اگر کسی اندوهگین باشد، سریع برچسب میزنیم که مریض است و ایزوله میشود و همین باعث ماندگاری افسردگی میشود. باید به خود اجازه بدهیم که ناراحتی پیش آمده را تجربه کند.

برگرفته از صحبت های دکتر شکوری

رخوت

چرا این رخوت لعنتی تمام نمی شود؟

چه سر حال نمی شوم.

چرا همه خوشیهالی هایم لحظه ای شده و گذرا

و اونچه درونم رخنه کرده رخوت است و رخوت؟

تنم بی جان شده و کلا بی حالم

قرص های مکمل هم کمکی به سر حال شدن جسم ام نمی کنند و همین بی حالی موجب عقب افتادن کارها و درنهایت رخوتی تمام نشدنی است

کاش مجالی بود که نفسی تازه کنیم؛ با دیداری، سلامی، یا دیاری

 

کافه ژپتو

 

یک وقت هایی باید سخت گیری ها را کنار بگذاری و خودت را آزاد بگذاری و میان همه دلواپسی ها، مشغله ها، ترس ها، حال طوفان زده و خانه ای که در آن سگ می زند و گربه می رقصد؛ یک کتاب راحت و عاشقانه برداری و همه چیز جز واجبات زندگی را تعطیل کنی و شب و روزت خلاصه شود در داستان کتاب. بشوی مهتا، بشوی میراث، حتی خیام و جای تک تک شان بخندی، رنج بکشی، عاشقی کنی، بترسی و از ته ته دل گریه کنی

آرزوی خلوت

نیلوفر

 

در طول سالها و خصوصا درمانهای روانپزشکی شاهد بوده ام که بسیاری از افراد احساس می کنند که بازنده اند. آنها احساس می کنند به هدفی که در نظرشان آنها را به موفقیت می رساند نرسیده اند. شاید هدفشان یک هدف مالی بوده یا فرار از یک کمبود یا جذب تایید خانواده، خوابی در کودکی یا هرچیزی دیگری که به آن نرسیده اند. من همچنین بسیاری از سران تجارت و سازماندهی، بازیگران زن و مرد؛ مشاهیر ورزشی و افرادی از این قبیل را درمان کرده ام که خیلی ها ممکن است فکر کنند که آنها به همه اهدافشان رسیده اند. در حالیکه خود آنها احساس شکست نارضایتی و اندوه داشته اند. این همه ناخوشنودی ناشی از القای معیارهای ذهنی و غیر واقعی از موفقیت توسط والدین، جامعه و فرهنگ است. ما روح هستیم. آدم آهنی یا ربات نیستیم. ما به اینجا آمده ایم تا محبت همدلی، مهربانی و عدم خشونت را یاد بگیریم. موفقیت را باید با این کیفیتها اندازه گیری کرد. آیا فهمیم تر و دلسوزتر شده ایم؟ اگر شده ایم پس موفق هستیم. روح وابسته به این آموزشهاست زیرا که این آموزش ها حقایق معنوی هستند. در مورد آن دسته از مراجعینم که از لحاظ حرفه ای به اوج رسیده اند اما همچنان احساس ناخشنودی می کنند، کارمان را با تمرکز روی ارزش واقعی انسان بهتر و مهربانتر بودن شروع می کنیم. آنوقت دیدگاهشان شروع به بهبود کرده. هیچ که نه، علت بودنشان روی زمین، همین است.  هدف ما در زندگی، نویسنده پر فروش ترین کتابها شدن یا ستاره شدن نیست. هدف ما مهربانتر شدن و دلسوزتر شدن. از موفقیت می شود برای پیشرفت در مسیر معنوی  و رسیدن به بسیاری از انسانها استفاده کرد ولی آنها فقط یکی از ابزارهای ممکن هستند، نه پایان راه. هدف اصلی کمک کردن به دیگران است و اگر شما کمک به دیگران را هدف اصلی خود قرار دهید، ممکن است سرانجام نویسنده پرفروش ترین کتابها بشوید. ممکن هم هست که نشوید. این مهم نیست. کافیست چشم دلتان را باز کنید. باقی چیرها درست خواهند شد. از پول می شود استفاده عالی و خیرخواهانه کرد اما ما از طریق روابط درسها را یاد میگیریم نه از طریق اشیا. پس از مرگ جسم، جهانِ دیگر مکان انرژی ها و آگاهی های متعالی تر است. آنچه همیشه باقی می ماند دل مهربان است و هرگاه صاحب چنین چیزی بشوید هرگز از دستش نخواهید داد

دکتر وایس

 

من و این روزها

نی نی

 

رفته بودیم برای واکسن همسر. ماهک توی بغلم بود که خانمی با معلولیت ذهنی از جلویمان رد شد. ماهک تا به حال چنین صحته ای ندیده بود؛ گفت: "مامان این خانومه چِگَدر گَشنگ می‌رَصگِه"

و من چند روزه که مرتب این جمله در ذهنم مرور میشه و اون صحنه در جلوی چشمم تکرار و با خودم میگم شاید حقیقت واقعی همین باشه. شاید تمام اعضای اون خانوم که در اختیار خودش نیستند؛ مشغول پیچ و تاب خوردنهای عاشقانه است برای سپاس از پروردگاری که او رو خلق کرده. چند روزه دارم فکر می کنم چقدر ما تلخ و سطحی به دور و برمان نگاه می کنیم و چقدر ساده از کنار هر درخت یا هر پدیده دیگری رد می شویم. چتد روزی است تمام جهان بینی ام زیر سوال رفته و گُم و مبهوت شدم در پاسخ به این سوال که آیا همه چیز همانطوریست که من می بینم؟ یا اینها فقط نقابی است که من برای آنها ساخته ام؟

 

یکی از روزهایی که رفته بودیم پارک "سگ‌دار" یکی از سگها به من خیلی نزدیک شد و من جیغ زنان فرار کردم. ماه که مرتب می گفت: "مامان با تو که کاری نداره. نباید بترسی" این صحنه ذهنش را حسابی درگیر کرده. چند روز قبل که می رفتیم پارک سگ دار به همسر می گه: "حامی ببین. اگر مُرگ زیاد بخری، ما اُسدوخونش رو میاریم برای سگ ها. آخه اونا فکر می کنند ما اُسدوخونیم" :)))) و من و همسر غش کرده بودیم از خنده بابت دیدگاه بامزه‌اش. تا این که چند روز قبل جلو گوشت پختم و گوشتش استخون هم داشت. تا که دید اومد گفت: "حامی میشه این اوسدوخونا رو ببریم بدیم به سگ ها؟" و جمعه برای استخون دادن به سگ ها یک ساعت تو ترافیک جاده آتشگاه گیر افتادیم. ولی هم با مزه بود هم خوش گذشت

 

 

غ ز ل واره:

+ ماه به مرغ و گوشت هر دوتاش میگه مُرگ (هنوز ق رو نمی تونه تلفظ کنه)

+ دیروز آرایشگاه بودم. ناخن هام رو اون رنگی کردم که ماه پسندیده و خودم هم دوست دارم. اما از اونجایی که به خاطر وضع خراب کرونا آزی سالن رو در خلوت ترین حالت ممکن نگه میداره؛ هیچ کس نبود و به جای چرت گفتنای دور همی و خندیدن مثل دفعه های قبل؛ آزی از تلخی های این روزاش گفت و چقدر براش ناراحتم. بی خبر که نبودم اما این که اون تلخی بیشتر از همیشه شده خیلی دلم گرفت. خدا کنه همه چیز براش روبراه بشه

+ از پریشب حرفایی پیش اومد که تلخ بودند. دیروز هم. و خوابهای ناخوشایند شبهام انرژی هام رو خیلی آورده پایین. باید یک پادکست خوبِ انرژیتیک پلی کنم. کمی برقصم و شاید یک قهوه بخورم تا انرژیهام بیاد بالا :)

+ این روزها به خاطر اون ترجمه ای که گفتم خیلی وقتم کم شده و چون ماهک هم حاضر نیست تنهایی بازی کنه و مرتب از من می خواد باهاش بازی کنم فرصتم خیلی کم شده. می خونمتون اما فرصت نکردم که کامنت بزارم قشنگای من

هزار رنگِ زندگی

عشق

زندگی شهر هزار رنگی است

که هر نقطه‌اش رنگی دارد و احساسی

نقطه‌ای سیاه و سخت پر از احساساتِ تلخ

نقطه‌ای خاکستری و خالی از هرگونه احساس 

نقطه‌ای پر از رنگ، شبیه رنگین کمان؛ لبریز از احساساتِ رنگارنگ

و نقطه‌ای سپید که فقط امنیت و امنیت و امنیت است

 

غ ز ل

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan