به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

70. بهار دلربا

چشمامو که باز کردم آروم بودم ولی در کسری از ثانیه فکری اومد توی سرم که حالمو خیلی بد کرد. با توجه به برنامه‌ای که برای خودم برای سال جدید در نظر گرفتم باید و باید و باید یه کاری می‌کردم چون نمی‌خواستم توی اون حالت بمونم و نمی‌خواستم به اون فکر بها بدم که برم مثلاً اون لباسا رو بریزم بیرون بشورم. کمد و تمیز کنم تا خیالم راحت بشه. بعد از اینکه ما آماده کردم که بره مدرسه همسر گفت برنامه تو چیه گفتم باید منو ببری بیرون. 

چند بار اولی که پارک باغستان رفتم، پارکشو دوست نداشتم چون فقط اولشو رفته بودم ولی وقتی که رینگ پیاده‌روی رو زدن و بعد از اون قسمت‌های بالاتر پارکو رفتم دیدم خیلی خیلی خیلی اون قسمتا رو دوسشون دارم. به همسر گفتم منو ببر پیاده روی. با این حالتایی که دارم  باید از خونه برم بیرون. باید برم توی طبیعت و قدم بزنم. میخواستم رینگو دور بزنم که همسر گفتش که بیا بریم ببینیم نهر اینجا آب داره یا نه. سه هفته قبل از عید که رفته بودیم یه آب کمی میومد و خیلی هم خوشگل و آرام بخش بود. رفتیم و در کمال تعجب نهرش خیلی پر آب بود. میگم نهر چون کوچیکه و اغلب مواقع تقریبا آب نداره.  ولی الان فوق العاده بود اصلا نگم چقدر زیبا بود. هوا چقدر لطیف و مطبوع و دوست داشتنی بود. منی که کلی کار توی خونه داشتم باید برمیگشتم  تا چمدون و ریخت و پاش‌ها رو جمع میکردم، بیخیال همه اونا شدم. همسر گفت برگردیم گفتم نه من باید این راهو ادامه بدم. میخوام برم بالا و با ذکر "همه جا تمیزه، همه چیز تمیزه" از حاشیه نهر رفتم به سمت بالا. و نگم هر تیکه ای از اون آب که به تبع اون جغرافیایی که داشت صدای متفاوتی داشت. یه جایی صداش خیلی وحشی بود که دقیقا منویاد زمان های مینداخت که میرفتم ۳۳ پل یا پل خواجو و وقتی آب به دهانه‌های پل می‌خورد و رد میشد واقعا یک صدای در عین جذابیت رعب‌آوری داشت که آب چه قدرتی می‌تونه داشته باشه و یک جاهایی صداش در حد یک چشمه بود. یه چشمه خیلی باریک کوچولو. واقعا فوق العاده بود اون لحظه‌ها و بوی محشری که میومد. مدتها بود از بهار اینطوری لذت نبرده بودم. اصلا بهار با همین چیزاش قشنگه

 

موقع برگشت یه جایی رسیدم که یه سری بوته بود که گل‌های مایل به قرمز قرمز داشت. خیلی دلبر و جذاب بودن و من وقتی که اونا رو دیدم اونقدر ذوق کردم که گفتم "واقعا قشنگ تر از بهارم هست؟" همسر بهم گفت: "تو که میگفتی که بهار حال منو بد می‌کنه!". بهش گفتم: "حس ها و خاطرات بدی رو توی بهار تجربه کردم که حالمو بد میکنه" گفت: "اتفاق خوبم داشتی ما توی بهار نامزد کردیم" و راست میگفت ما اواخر اردیبهشت نامزد کردیم اما سال بعدش درست وسط اردیبهشت چنان چالش بزرگی بین من و حامی پیش اومد که من تا یه مدت طولانی خیلی حالم خراب بود و یه بخشی از این حمله‌هایی که سه چهار سال گذشته تجربه می‌کنم رو برای اولین بار اون موقع بود که تجربه کردم. چون همه چیزو از دست رفته می‌دیدم. فکر میکردم دیگه هرچی بین ما بوده تموم شده و قراره که دیگه نباشه.

زمانی که من با حامی ازدواج کردم همه چیز مثل یه رویا بود. اوضاع خونه ما افتضاح به تمام معنا بود ولی ازدواج من واقعا عین یه معجزه  یه جوری اتفاق افتاد و پیش رفت که یه جورایی باورنکردنی بود. یعنی هیچکس باورش نمی‌شد که یه ازدواج اینقدر قشنگ، اینقدر راحت، اینقدر بدون حرف و نقل، اصلا خیلی خیلی همه چیز عالی رخ بده. یکی از دلایلی که من عاشق خانواده حامی هستم همینه که توی دوران قبل از ازدواج یا دوران عقد یا حتی بعدش با حرفاشون با رفتاراشونمنو اذیت  نکردن. شاید جاهایی پیش اومده که  اونا دلخور شدن یا من دلخور شدم ولی از عمد نبوده. آدمایی نبودن و نیستند که قصد آزار کسی رو داشته باشند. خیلی مهربون و خوب. در کنار اینا خانواده منم اصلاً اهل حرف درست کردن حاشیه درست کردن نبود این بود که یه ازدواج واقعا رویایی بود. برای ازدواج من نه توی خریدا بحثی پیش اومده بود نه توی مراسم ها هیچ جا. همه چیز آروم و قشنگ برگزار شدو بعدش بین من و حامی هم چالش خاصی نبود چون ما یک سال و نیم با هم بودیم و توی شرایطی با هم بودیم که اون منو توی بدترین وضعیتم دیده بود.

حالا بدترین وضعیت منظورم  زمانهایی هست که فوق العاده خسته بودم یا خیلی داغون و مریض بودم یا خوابم میومد یا حتی  دعواهای زیادی که توی اون دوران با هم داشتیم. چون من هفته‌ای چند روز برای ارشد می‌رفتم تهران و بقیه‌شو سر کار بودم. اینطوری بود که مثلاً صبح خیلی زود که من خسته از راه می‌رسیدم میومد دنبالم. شب آخر شب که میخواستم همراهیم میکرد تا ترمینال و اینطوری بود که تو موقعیت های کاملا متفاوت همدیگه رو دیده بودیم و این باعث شده بود که شناخت نسبتا خوبی از  هم پیدا کنیم. به همین دلیل تو دوران عقدمون هم چالش خاصی  نداشتیم خیلی همه چیز عالی بود تا اینکه اتفاقی افتاد که من همه چیزو از دست رفته می‌دیدم و وحشت از دست دادن این بهشت، این حال خوب و اون کسی که دلیل این حال خوب شده بود، باعث شد که حمله هایی شبیه حمله های سال ۹۹ ولی سبک تر رو تجربه کنم. البته اون زمان دارویی که روانپزشک برای من داده بود باعث یک سری حالت های خیلی بد در من شده بود که بعد از برگشت از سفر مامان تمام داروها رو ریخت توی سطل زباله و با قطعش کم کم بهتر شدم. حمله ها قطع شد اما یک سال افتضاحی رو پشت سر گذاشتم از شدت فشاری که اون اتفاق بهم وارد کرده بود.

 

امروز ایستاده بودم کنار پنجره هوا درست مثل روزی بودکه اول صبح با هم رفته بودیم پارک ملت و چقدر من حالم خوب بود اما وقتی که یادم اون خاطره افتادم دیدم تار می‌بینمش. انگار غبار گرفته باشه، خاطرش پر از اضطرابه در حالی که اون زمان هنوز چالشی بین منو حامی پیش نیومده بود ولی اون اتفاق اضطرابشو به تمام خاطرات تهران گردیهای بهار اون سال من  گسترده. به حدی که تو بهارتو اصفهان راه میرفتم حالم بد بود، ترکستان بودم حالم بد بود. تهران بودم حالم بد بود و اینطوری شد که بعد از اون بهار که خیلی ترسناک و تلخ گذشت، با اینکه دیگه همه چیز سر جای خودش بود، با اینکه این وسط ما عشقمون رو وفاداریمون رو و همه خودمون رو به هم ثابت کردیم که محکم و استوار پای این زندگی و این تعهد ایستادیم اما حس های آزاردهندش تو فصل بهار همچنان باقیست.

بعد از اون خصوصاً وقتی که اومدم کرج از خیلی چیزا گذشتم فقط به خاطر اینکه ثابت کنم که من پای این زندگی وایستادم. این زندگی  برای من مهمه و تو برای من مهمی. البته شاید تا اون حدش لازم نبود ولی به هر حال من برای ترسی که تو وجودم بود همه تلاشم را کردم و  الان می‌تونم بگم یکی دو ساله که دیگه اون حالت‌های ترس از دست دادن به شدت کمرنگ شدن. به هر صورت اون روزا گذشت ولی هاله اضطراب، نگرانی و حس‌های تهوع آور و ترسش رو توی بهار برای من به جا گذاشت

توی کتاب "نجات از هزارتو" دکتر لپرا میگه تو تحقیقاتش متوجه شده آدمها نه تنها به مواد و مشروب و رفتارها معتاد میشن بلکه به حس هاشون هم اعتیاد پیدا میکنند. اون کسی که دایم غمگینه وقتی براش از اتفاقها و چیزهای خوب حرف بزنی، در اولین فرصت صحبت رو میبره سمت مسائل غمگینچون براش راحت تره که غمگین باشه و من صبح که جلوی پنجره دوباره اون حس بد اضطرابی رو که بهار تو این سالها برام به همراه داشته رو تجربه کردم یاد این مطلب افتادم و متوجه شدم که من به حسای بد توی بهار معتاد شدم. همون لحظه به خودم قول دادم که یه بهار قشنگ برای خودم بسازم و اجازه ندم اون حسای تلخ، اون اضطرابای گذشته سایشو دوباره روی این بهار و بهارای بعدی بندازه. اگرچه این چند روز اول سال هم به خاطر قول قبلی به خودم که باید به فکرای وسواس گونه میدون ندم، ناخواسته در این راستا تلاش کردم، ولی تصمیم گرفتم که یه جور دیگه زندگی کنم و همه تلاشمو بکنم که هرجایی اون حس‌های بد دوباره اومدن بالا با یه کار خوب با یه چیز خوب اون حسو تغییر بدم یا مجبورش کنم بره پی کارش.

یه استادی میکفت: "همیشه اینطوری نیست که غم‌های آدما بیشتر از شادیاشون باشه. معمولا شادی‌ها بیشتر از غمها است ولی از اونجایی که برای غم ها میتونی سناریو بسازی، میتونی کشش بدی. میتونی هی بهش فکر کنی و به اندازه لحظه وقوعش یا حتی بیشتر براشون غصه بخوری، به نظر میاد که بیشتر در رنجیم تا آرامش. بیشتر غصه خوردیم اذیت شدیم و دلیلش اینه که شادی ها زود برامون تموم میشن. ما یه لطیفه میشنویم بار اول خیلی میخندیم بار دوم کمتر میخندیم بار سوم یه خورده کمتر و یه جایی میرسه که دیگه به اون لطیفه نمی‌خندیم ولی غصه ها اینطوری اند که همیشه بهشون فکر کنیم و هر بار قابلیت اینو داریم که از اول و با همون شدت حتی بیشتر براشون غصه بخوریم و من میخوام تلاشمو بکنم و نذارم این اتفاق هر روز و هر لحظه تکرار بشه. قطعا کار سختیه ولی میشه براش تلاش کرد. من و بهار لایق اینیم که لحظه به لحظه شو با هم عشق بازی کنیم

 

غ ـ ـزل‌وار:

 

1+ لَه لَه میزدم برای نوشتن ولی فرصت نداشتم. از دوشنبه که برگشتیم تمام مدت مشغول کار کردن و جمع و جور کردن وسایل خونه و رسیدگی به خونه بودم. واقعا چرا به جا رسوندن وسایل سفر برای من اینقدر چالش برانگیز و سخته. رسما دهنم سرویس میشه :))  تهش ربات ویس به متن رو فعال کردم تا تو زمانهای کم بین کارهام بتونم ویس ضبط کنم.

 

2+ از عملکردم تو این چند روز واقعا راضی ام. خیلی خوب حس های بدم رو مدیریت کردم. اونایی که هی داد میزنند کثیفه. به قول ماهک "شیطانِ درون" رو نشوندم سر جاش. اذیت میشم اما بهتر از ادامه این وضعیته آزاردهنده هست. یک جاهایی هم کم آوردم و بهش گوش کردم اما اون قسمتهایی که مهارش کردم خیلی خیلی مهم بودن

 

3+ به طور واضح و مبرهنی بهم ثابت شد که این سالها چقدر ذهنم بهم دروغ گفته و من با کوتاه اومدن در مقابل دروغها میدون وسیعی بهش دادم. حالا باید بزنم دهن دروغگوشو له کنم :))

 

4+ بالاخره فهمیدم چه روزی و چه ساعتی باید برم نوبت بگیرم از دکتر کرج. امیدوارم خیلی زود بتونم ببینمش

 

5+ به جز 10 ام و 11ام به قول نوشتن هر روزم عمل کردم. زنده باد

این همه بهار زیبا داشتی تو زندگیت پس سعی کن اون بهاری که کمتر زیبا بود رو با لگد بزنی پرت بشه تو انباری ذهنت و درش رو قفل کنی. 

تو خیلی قوی تر از چیزی هستی که فکر می کنی فقط باید بیشتر خودت رو قبول کنی و به خودت بها بدی

امیدوارم خیلی زود بتونی از دکتر وقت بگیری 

دارم تلاشمو میکنم
دقیقا همین بها دادنِ و قبول داشتن خو خودش یک دنیایی هستش
رفتم عشقم :) 

چقدر پر از حس های خوب بود این نوشته ات غزل!

 

اینکه وقتی ریشه یه چیزی رو پیدا میکنی احساس کاشف بودن به آدم دست میده.

 

امیدوارم در له کردن شیطون درونت روز به روز موفق تر بشی.  

خدا رو شکر صبا جان


دقیقا من برای فهمیدن این چیزها سالها وقت صرف کردم و الان واقعا خوشحالم براش


مرسی عزیزم امیدوارم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan