به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

خودت را از نو بساز

 

lhnv nojv

درونت را بکاو

خودت را در آغوش بگیر

با خودت حرف بزن

درونت را بهم بریز

همه چیز را ویران کن

و دوباره از نو بساز

حقیقتِ ما آنی نیست که می‌بینیم

حقیقت ما آن است که پروردگار در ما نهاده است

و ما عمریست که آن را به فراموش سپرده ایم

غ ز ل

 

 

چیزی روی تنم تکان میخورد و هشیارم میکند؛ بدون اینکه چشم‌هایم را باز کنم، دستم را دور تن کوچکش قفل می کنم که با تکان خوردن نیفتد. طی یک سال گذشته این دومین باریست که از خواب بیدار شده و توی تاریکی خودش را به من رساند و توی بغل من جای داده. اگرچه وظیفه مادری ام حکم می کند که عادتش بدهم به جدا خوابیدن اما نمی توانم منکر این شوم که چقدر عاشق این هستم که کنارم و در آغوشم تا صبح وول بخورد و من بارها از خواب بیدار شوم. همین حس درونی‌ام هست که شیرین ترین خواب و بیداری دنیا را با خوابیدنش روی تنم؛ می بلعد. نمی‌دانم چقدر از آمدنش که آن را اصلا نفهمیدم میگذرد که خودش را از روی تنم پایین می کشد و روی تخت دراز میکشد و زمزمه وار در گوشم می گوید جیش. بی درنگ و با منتها درجه عشق از روی تخت بلند میشود و محکم در آعوش می کشم‌اش و همین می شود آغاز یک روز فوق العاده. ساعت از 5:30 صبح گذشته. هووا گرگ و میش است/ می گویم زود است و می گوید خوابم نمی آید بازی کنیم. می رویم داخل اتاقش به عروسک بازی. بعد خوردن صبحانه و آغاز کار. با این که فقط 5:30 ساعت خوابیده بودم اما آنقدر خوب بیدار شدم که به جرات می توانم بگویم یکی از بهترین بهترین روزهای زندگی‌ام است. همسر ساقه های آویزان پتوس را جابجا می کند و برگهای خشک را روی زمین میریزد و گوشه پذیرایی چون روزهای پاییز پر از برگهای زرد و قهوه‌ای است. ازش می خواهم لاله لوسترها را باز کند و من با همه عشقم به این زندگی تک تک شان را در آب زلال احساسم غسل می دهم و صیقل شان می دهم. لوبیا سبزها را خورد میکنم و مقداری از آن را برای لوبیا پلو ناهار آب پز می کنم. روی تخت هستیم و با گوشی سونیک بازی می کنیم که می گوید تا تو بازی میکنی و من اینقدر بخوابم و انگشت اشاره و شستص را بهم می چسباند و به دقیقه نمی رسد که نفس هایش عمیث میشود. یکی دو بار دیگر بازی میکنم که وقتی بیدار میشود  با تعمیر شهر خوشحال شود و میروم سایتی را زیر و رو می کنم و یک پولوشرت قرمز برای همسر شفارش میدهم. عصر تک تک لوسترهای کله غازیمان را که هنوز هم یعد از چند سال به نظرم یکی از بهترین انتخاب هایم موقع خرید جهاز بود را گردگیری می کنم. با کمک ماهک یکی لاله ها را به همسر میدهیم که ببندد و بعد قصد دور زدن می کنند پدر و دختر. با عجله جارو میزنم و شال و کلاه می کنیم. اول به مغازه ارگانیک محبوب من می رویم و دو تا حلوا با شیره خرما؛ یک عصاره مالت و یک بسته لواشک به سفارش ماه بر میدارم و بعد چون دیر شده به جای پارک سگ دار به پارک پله دار میرویم. نصف چراغ های پارک خاموش است. در قسمت زمین بازی هم و این به نفع من و ماهک است چون آنجا هیچ کس نیست و تا ماه دلش بخواهد می توانیم مسابقه بدو بدو بدهیم. می گوید:"هر کس 1و2و3و4 بگه پرنده میشه" وسط بازی می گوید:"دستهات رو اینطوری اینطوری تکون بده و بگو دستام سالمِ و قوی ام هست" و من هم به اول این بازی کلمه ها "خدا را شکر" را ضافه می کنم. نگران ورزش انجام نداده ام هستم اما همین بدو بدو ها جبران چند دقیقه چالش سی روزه را می کند. به خانه که می رسیم از 10:30 گذشته و من می خواستم 10 شب بخوابیم. به شدتت مصمم به تغییر عادت خوابمان هستم چون هم همسر سحرخیز هست و هم وقتی زود بیدار می شوم زمانم انگار چند برابر می شود. 

برایش خوشحالم. برای اینکه بودنش مرا از جا بلند کرد و با حضورش همتی بلند شد برای ساختن خودم. برایش خوشحالم که می توانم آنچه را من در این سن می آموزم می تواند در سنین قبل و دوران نوجوانی اش بیاموزد و در همان روزها به کارش گیرد. خیلی چیزها هست که می گوییم ای کاش به عنوان مهارت زندگی در مدرسه به بچه ها آموزش می دادند ولی حالا که آموزش نمی دهند منِ مادر موضف و مسئول هستم که این ها را به فرزندم؛ پاره تنم؛ نور چشمم بیاموزم. راستش را بگویم بعد از مادرم، ماهک بزرگترین معلم زندگی من است. قدش کوچک است و کلامش کودکانه اما بزرگترین درسهای زندگی را با همین سن کم و در همین سه سال و نه ماه آموخته. 

پنجشنبه بعد از دو روز پر فشار، برای انجام کاری که برعهده گرفته بودم و مجبور بودم بیشتر درخواستهایش برای بازیهای دو نفره را رد کنم چون آنقدر هر 5 دقیقه یک بار گفته بود "مامان" و تمرکزم را بهم ریخته بود و همین باعث طول کشیدن کارم شده بود؛ در حال چرخاندن سیم شارژر ضربه ای به سرم خورد که کل تنم لرزید و بی اختیار سرش داد کشیدم. یک ربع بعد گوشه آشپزخانه کنار پای من که ایستاده بودم و کاری انجام میدادم چمباتمه زده بود و جمله ای را مرتب زیر لب تکرار می کرد. روبریش نشستم و گفتم میشه تکرار کنی؟ درنگ کرد و با تردید نگاهم کرد. نمی دانست علت درخواستم خوبیِ جمله است یا بدی آن. گفتم:"چیه جادویی؟"

گفت: "قُترَتِ جادویی درونته" با شنیدن این جمله از دهن عزیزترین موجود دنیا در لحظه‌ای که با تمام وجود بهش احتیاج داشتم؛ می خواستم از خوشی بمیرم. بهش گفتم:" اینو از کجا یاد گرفتی؟" گفت:"از کارتون" خواهرک گفت: "تو از این حرفا زدی؟" گفتم: "من در مورد رشد فردی توی خونه حرف میزنم با همسر اما  این که کارتون دیده و از همه اون کارتون با یک عالم حرف؛ این جمله رو برداشت کرده و به من میگه یک نشونه خیلی خیلی واضح و بزرگه برای پایداری و ثابت قدم بودن در راهی که در پیش گرفتم" ماهک رو غرق بوسه کردم و گفتم: "این جمله فوق العادست و یک حقیقتِ؛ از فردا من این رو به تو یادآوری می کنم و تو هم به من بگو"

میدانم آنچه ماهک از این جمله برداشت کرده است با آنچه حقیقت را برای ما نمایان می کند؛ قطعا متفاوت است اما من این جمله را هدیه‌ای به خودم بعد از یک تلاش بزرگ و ممتد از ربان شیرین ترینِ زندگی ام می دانم. یادت باشد "قدرت جادویی درونته"

 

+ امروز دو تا پست نوشتم اگر دوست داشتید در مورد رواق بخونید داخل پست قبل ازش گفتم

زنده باد غزل و قدرت جادویی درونش. پرنسس فسقلی در سایه داشتن این مامان آگاه و پرانرژی همیشه پرنده خواهد بود 👌👌👌 عزیزدلم پوزش که از مطالب مفیدت کمتر  بهره میبرم، این روزها .مشغول پرستاری و تیمار پدر و مادر مبتلا شده هستم. غرق در شادی باشی عزیزم💗💝

زنده باد فرنوش یادت باشه قدرت جادویی درونته :)
امیدوارم بتونم بچه آگاهی رو تربیت کنم
نفرمایید مهربونم

ای جانم
حالشون چطوره الان؟
مراقب خودت که هستی بانو؟

چقدر لذت بردم ازون قسمتی که نوشته بودی اونی که امروز یاد میگیرم رو ماه میتونه تو کودکی و نوجونی استفاده کنه

چققققدر مادرآگاهی هستی غزل خوش بحال ماه 

 

این نظر لطفته
امیدوارم بتونم بهش انتقال بدم آموخته هامو

بسیار لذت بردم از این پست غزل جان

لحظه به لحظه زیست کردنِ زندگیت رو لمس کردم 

چقدر خوبه افتادن توی این مسیر 

اصلا هم نمیگم کاش زودتر اتفاق می افتاد من میگم قطعا زمان درستش همین الان بوده و من تمام تلاشمو میکنم که توی این مسیر باقی بمونم و به بیراهه نرم

ممنون بابت اشتراک گذاشتن برشهای زیبای زندگیت بانو🌱🌹

فدای مهربونیت آرامش عزیز
خیلی عالی میشه اگر بتونیم توش بیفتیم و خودمونو در این مسیر نگه داریم
امیدوارم منم بتونم
دقیقا موافقم
زمان درستش الانه
مرسی عزیزم🌺🌺

ای جانم انقدر لذت بخشه اینجوری صبح میان سراغ آدم 😍😍😍

خداحفظش کنه ماهتو❤❤❤❤

چقدر زود خوابیدن و بلند شدن خوبه

آره خیلی
ممنونم خدا حفظ کنه بچه های تو رو یلسی جان
خیلی خوبه کاش بشه اینطوری باشم

قلمتون..

سبک نوشتنتون و حقایقی که ازش مینویسید حرف نداره🌿💫🌿

چقدر رابطه تون با ماهک عالیه.

چیزی که خیلی سعی کردم درستش کنم اما نمیشه. و این هر روز منو ازار میده.

چه خوبه که اینقدر صبورید.

میتونم بگم اصلاح رابطه م با دخترکم و زندگی در لحظه از اولویتهای زندگیمه.

 

نوع نگاهتون به زندگی رو دوست دارم ، غزل بانوی دوست داشتنی❤️♥️❤️♥️

این نظر لطف شماست مامانی عزیز
تلاش میکنم عالی باشه اما یه وقتا هم میزنیم جاده خاکی 😁
شک نکن که میتونی بهبودش بدی
ایمان داشته باش که میتونی و شروع کن

ممنونم مامانی عزیز🥰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan