به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

کافه ژپتو

 

یک وقت هایی باید سخت گیری ها را کنار بگذاری و خودت را آزاد بگذاری و میان همه دلواپسی ها، مشغله ها، ترس ها، حال طوفان زده و خانه ای که در آن سگ می زند و گربه می رقصد؛ یک کتاب راحت و عاشقانه برداری و همه چیز جز واجبات زندگی را تعطیل کنی و شب و روزت خلاصه شود در داستان کتاب. بشوی مهتا، بشوی میراث، حتی خیام و جای تک تک شان بخندی، رنج بکشی، عاشقی کنی، بترسی و از ته ته دل گریه کنی

آرزوی خلوت

نیلوفر

 

در طول سالها و خصوصا درمانهای روانپزشکی شاهد بوده ام که بسیاری از افراد احساس می کنند که بازنده اند. آنها احساس می کنند به هدفی که در نظرشان آنها را به موفقیت می رساند نرسیده اند. شاید هدفشان یک هدف مالی بوده یا فرار از یک کمبود یا جذب تایید خانواده، خوابی در کودکی یا هرچیزی دیگری که به آن نرسیده اند. من همچنین بسیاری از سران تجارت و سازماندهی، بازیگران زن و مرد؛ مشاهیر ورزشی و افرادی از این قبیل را درمان کرده ام که خیلی ها ممکن است فکر کنند که آنها به همه اهدافشان رسیده اند. در حالیکه خود آنها احساس شکست نارضایتی و اندوه داشته اند. این همه ناخوشنودی ناشی از القای معیارهای ذهنی و غیر واقعی از موفقیت توسط والدین، جامعه و فرهنگ است. ما روح هستیم. آدم آهنی یا ربات نیستیم. ما به اینجا آمده ایم تا محبت همدلی، مهربانی و عدم خشونت را یاد بگیریم. موفقیت را باید با این کیفیتها اندازه گیری کرد. آیا فهمیم تر و دلسوزتر شده ایم؟ اگر شده ایم پس موفق هستیم. روح وابسته به این آموزشهاست زیرا که این آموزش ها حقایق معنوی هستند. در مورد آن دسته از مراجعینم که از لحاظ حرفه ای به اوج رسیده اند اما همچنان احساس ناخشنودی می کنند، کارمان را با تمرکز روی ارزش واقعی انسان بهتر و مهربانتر بودن شروع می کنیم. آنوقت دیدگاهشان شروع به بهبود کرده. هیچ که نه، علت بودنشان روی زمین، همین است.  هدف ما در زندگی، نویسنده پر فروش ترین کتابها شدن یا ستاره شدن نیست. هدف ما مهربانتر شدن و دلسوزتر شدن. از موفقیت می شود برای پیشرفت در مسیر معنوی  و رسیدن به بسیاری از انسانها استفاده کرد ولی آنها فقط یکی از ابزارهای ممکن هستند، نه پایان راه. هدف اصلی کمک کردن به دیگران است و اگر شما کمک به دیگران را هدف اصلی خود قرار دهید، ممکن است سرانجام نویسنده پرفروش ترین کتابها بشوید. ممکن هم هست که نشوید. این مهم نیست. کافیست چشم دلتان را باز کنید. باقی چیرها درست خواهند شد. از پول می شود استفاده عالی و خیرخواهانه کرد اما ما از طریق روابط درسها را یاد میگیریم نه از طریق اشیا. پس از مرگ جسم، جهانِ دیگر مکان انرژی ها و آگاهی های متعالی تر است. آنچه همیشه باقی می ماند دل مهربان است و هرگاه صاحب چنین چیزی بشوید هرگز از دستش نخواهید داد

دکتر وایس

 

من و این روزها

نی نی

 

رفته بودیم برای واکسن همسر. ماهک توی بغلم بود که خانمی با معلولیت ذهنی از جلویمان رد شد. ماهک تا به حال چنین صحته ای ندیده بود؛ گفت: "مامان این خانومه چِگَدر گَشنگ می‌رَصگِه"

و من چند روزه که مرتب این جمله در ذهنم مرور میشه و اون صحنه در جلوی چشمم تکرار و با خودم میگم شاید حقیقت واقعی همین باشه. شاید تمام اعضای اون خانوم که در اختیار خودش نیستند؛ مشغول پیچ و تاب خوردنهای عاشقانه است برای سپاس از پروردگاری که او رو خلق کرده. چند روزه دارم فکر می کنم چقدر ما تلخ و سطحی به دور و برمان نگاه می کنیم و چقدر ساده از کنار هر درخت یا هر پدیده دیگری رد می شویم. چتد روزی است تمام جهان بینی ام زیر سوال رفته و گُم و مبهوت شدم در پاسخ به این سوال که آیا همه چیز همانطوریست که من می بینم؟ یا اینها فقط نقابی است که من برای آنها ساخته ام؟

 

یکی از روزهایی که رفته بودیم پارک "سگ‌دار" یکی از سگها به من خیلی نزدیک شد و من جیغ زنان فرار کردم. ماه که مرتب می گفت: "مامان با تو که کاری نداره. نباید بترسی" این صحنه ذهنش را حسابی درگیر کرده. چند روز قبل که می رفتیم پارک سگ دار به همسر می گه: "حامی ببین. اگر مُرگ زیاد بخری، ما اُسدوخونش رو میاریم برای سگ ها. آخه اونا فکر می کنند ما اُسدوخونیم" :)))) و من و همسر غش کرده بودیم از خنده بابت دیدگاه بامزه‌اش. تا این که چند روز قبل جلو گوشت پختم و گوشتش استخون هم داشت. تا که دید اومد گفت: "حامی میشه این اوسدوخونا رو ببریم بدیم به سگ ها؟" و جمعه برای استخون دادن به سگ ها یک ساعت تو ترافیک جاده آتشگاه گیر افتادیم. ولی هم با مزه بود هم خوش گذشت

 

 

غ ز ل واره:

+ ماه به مرغ و گوشت هر دوتاش میگه مُرگ (هنوز ق رو نمی تونه تلفظ کنه)

+ دیروز آرایشگاه بودم. ناخن هام رو اون رنگی کردم که ماه پسندیده و خودم هم دوست دارم. اما از اونجایی که به خاطر وضع خراب کرونا آزی سالن رو در خلوت ترین حالت ممکن نگه میداره؛ هیچ کس نبود و به جای چرت گفتنای دور همی و خندیدن مثل دفعه های قبل؛ آزی از تلخی های این روزاش گفت و چقدر براش ناراحتم. بی خبر که نبودم اما این که اون تلخی بیشتر از همیشه شده خیلی دلم گرفت. خدا کنه همه چیز براش روبراه بشه

+ از پریشب حرفایی پیش اومد که تلخ بودند. دیروز هم. و خوابهای ناخوشایند شبهام انرژی هام رو خیلی آورده پایین. باید یک پادکست خوبِ انرژیتیک پلی کنم. کمی برقصم و شاید یک قهوه بخورم تا انرژیهام بیاد بالا :)

+ این روزها به خاطر اون ترجمه ای که گفتم خیلی وقتم کم شده و چون ماهک هم حاضر نیست تنهایی بازی کنه و مرتب از من می خواد باهاش بازی کنم فرصتم خیلی کم شده. می خونمتون اما فرصت نکردم که کامنت بزارم قشنگای من

هزار رنگِ زندگی

عشق

زندگی شهر هزار رنگی است

که هر نقطه‌اش رنگی دارد و احساسی

نقطه‌ای سیاه و سخت پر از احساساتِ تلخ

نقطه‌ای خاکستری و خالی از هرگونه احساس 

نقطه‌ای پر از رنگ، شبیه رنگین کمان؛ لبریز از احساساتِ رنگارنگ

و نقطه‌ای سپید که فقط امنیت و امنیت و امنیت است

 

غ ز ل

دوای حالم

با اینکه خانم همسایه یک ساعتی بود و حرف زدیم اما الان به شدت دلم حرف زدن می خواد با کسی مثل خواهر یا مادر یا یک دوست خیلی صمیمی

حرف خای ندارم فقط دلم حرف زدن می خواهد

اما دلم نمیخواهد با مادر و خواهرک حرف بزنم. نه که مسئله خاصی باشد. بعدن پست نیمه کاره ام را کامل می کنم و می گویم چرا دلم نمی خواهد.

حتی فرصت نوشتن هم ندارم

مجبورم به نوشتن هم چند خطِ در هم بر هم قناعت کنم

کاش بتونم خودم رو با مشغله های جدید تطبیق بدم و زمانم رو مدیریت کنم که به همه کارهام برسم و بتونم بنویسم. دلم یک عالم نوشتن میخواد. یک عالم

چی میشد این ویو این تخت این اتاق مال خودِ خودِ من بود؟!

 

ناتمام

چرا زمانم کمه

روزهایی هم هست که همه چیز ناتمام یا حتی انجام نشده بر جای می مانند

و تو در حیرتی که صبح را چگونه به شب رسانده ای که استرس این همه ناتمامی در وجودت موج می زند

هستند روزهایی که به هیچ می گذرند اما خوشحالی چرا که این تویی که تعیین کرده ای که آن روز را مهمان خودت باشی

پایان روزهایی پر از ناتمامی سخت‌اند

اما هنوز فرصتی هست که کارهای کوچکی را تمام کنی

چای گرمی بنوش

و خواندنی هایت را تمام کن

 

 

وابسته است... تموم لحظه های زندگیم به خنده هات

زندگی

زندگی!

زندگی؟!!

زندگــــــــی؟!!!!!

زندگی چیز عجیبی است

یک روز پر از شور و هیجانی و یک روز خالیِ خالی از هر شوری

یک روز لبریزی از زندگی و  روز دیگر تهی از هرگونه نشانی مبنی بر زیستن

یک روز مسافت زیادی را با عشق گام بر می‌داری و با وجودِ رنجش تسلیم می‌شوی در برابر تقاضای "بَگَل بَگَل" کودکت و روز دیگر چنان از در به خود می‌تابی که هیچ التماسش کارگر نمی‌افتد که حتی درازکش و مچاله به جای عروسکش حرف بزنی

یک روز تمامش را در حال تلاش و بدو بدو هستی و روز دیگر تمامش را از این گوشه به آن گوشه فقط جا عوض می‌‌کنی

یک روز زود بیدار می‌شوی و دیر می‌خوابی؛ روز دیگر در هر فرصتی خواب چشمانت را می‌رباید

یک روز جمع و جور می‌کنی و صبحانه را در طبیعت می‌خوری و روز بعد را که فکر می‌کردی باز هم مثل دیروز طبیعت گردی را تکرار کنی از شدت درد مچاله می شوی و زمین را گاز می‌زنی

زندگی پر از پارادکس است. و همین زیبایش می‌کند. که اگر این تناقض ها نبود؛ لذت بردنی هم نبود. همه اش یکنواختی بود و تکراری بی احساس

و زیباترین قسمت اش می‌دانی چیست آلِلّا؟ این که در  مچاله‌ترین حالتِ ممکن و در دردناک‌ترین لحظه روز؛ درونِ افکارت، زنی پر از شور زندگی؛ در حال نقشه کشیدن و هدف‌گذاری است برای زمانی که درد، گورش را گم خواهد کرد. 

و این یکی از عجیب‌ترین پارادوکس‌های زندگی یک زن است که دردهای مچاله کننده‌ای که نشان از سلامتیِ زنانه‌ترین بخشِ متابولیسم تن‌اش دارد.

پر از خواب، با تنی کوفته از درد، کم خوابی و بدخوابی،پلک بر هم میزنم و لبخند زنان کلمه ها را بهم می‌بافم و این بافتن صیقلی است بر جانم

 

پسرک مظلوم

پسرک

 

صدای چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی، باد کولر و فن لپ‌تاپ، تنها صداهای خانه است، در این وقت شب. همسر برای کاری بیرون رفته و من که غذای ماهک را گذاشته بودم برای گرم شدن؛ بعد از اینکه آشغال‌ها را جمع و جور کردم که همسر ببرد؛ وقتی با دست خیس به سمت ماهک برگشتم؛ با فرشته‌ای مواجه شدم که هفت پادشاه را خواب می بیند. در صورتیکه همین چند دقیقه قبل که همسر عزم بیرون رفتن کرد؛ بیدار بود. دستهای خیسم را روی صورت چون برگ گلش می‌گذارم؛ به امید اینکه بیدار شود و گرسنه نخوابد؛ اما نور چشمم را چنان خواب در نوردیده که با وجودِ حساسیت زیادش به خیسی؛ کوچکترین عکس العملی در صورتش نمایان نمی‌شود. هنوز پنج دقیقه نیست که خوابش برده اما آنقدر خسته بوده که به کل بیهوش شده. با عجله موهای ژولیده ام را که از فرط خستگیِ ظهر، بعد از حمام سشوار نزدم؛ تر می کنم و بعد از سشوار زدن به رژ گیلاسی که این روزها پایه ثابت صورتم شده فکر می کنم. اما اول ملافه تخت ماهک را عوض می کنم و بالش‌اش را با بالشی تمیز جابجا می‌کنم و بعد از اینکه صورتش را بوسه باران می کنم؛ تن لختش را مادرانه به آغوش می کشم. تا برسم به تخت صورتش را به بوسه زدن ادامه می دهم. با وجودِ این که لباس تن‌اش نیست؛ طفلکم از عرق خیس است و چقدر بدش می آید که عرق کند و چند روزی است از شدت گرما لخت توی خانه می گردد. با این حال کافی است فقط نصف روز از حمامش بگذرد و فقط کمی بخوابد؛ آنوقت تمامِ طلایی موهایش بهم می چسبد. خلقت عجیبی دارند این کوچولوهای بهشتی؛ وجودشان و از آن بیشتر سرشان، چنان گرم است که حرارت می زند بیرون. روی تخت که می گذارمش؛ پاهایش را توی شکمش جمع می کند. تصمیم می‌گیرم چادر نمازم که تازه خشک شده را روی تنش بیندازم و وقتی زیر آن چادر بلند، فقط گلوله ای کوچک برجسته می ماند؛ چنان دلم ضعف میرود که چادر را کنار می‌زنم و روی سرتاسرِ سمتِ راستِ صورتش، بدنش و پاهایش را به ثانیه نرسیده، غنچه های بوسه می کارم و می گویم خدا نگهدارت باشد پاره تنم.

 

 

مردم از خوشی :)

 

از خستگی له له ام و ولو ام روی تخت

ولی از اون خستگیایی که دارم از خوشی میمیرم

و هنوز یک عالم وقت هست تا شب که بتونم به کلی کار برسم

 

+ استراحت کنم  میام نظرات رو جواب میدم

 

 

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan