با دیدن پیامک پست گل از گلم میشکفد. کد رهگیری مرسوله را وارد می کنم و ته دلم قیلی ویلی میرود برای سفارشهایی که خیلی وقت بود تنبلی میکردم بدهم. از همه بیشتر دلم برای آن زنِ قد بلند با موهای قهوهای بلند که تاجی از گل طبیعی بر سر دارد و دامن سبزِ برگ برگی به تن دارد و با قامتی کاملا برافراشته؛ سبدِ سبزیِ تازه به دست و ظرفِ میوهای بر شانه؛ در حال گام برداشتن است. همان زن قدرتمندی که نقشاش روی دفتر بولت ژورنال انتخابیام است. اصلا اینها به کنار؛ دلم برای دریافت بستهای قنج می رود که پر از عشق و محبتِ تک تک آنهایی است که سی سال در تک تک لحظههایم حضور داشتند. عشق و محبتی که به دلیل مهار "احساس نکن" خیلی وقتها نمیفهمم که چقدر دلتنگش هستم اما حالا که بستهای از سمت آنها برایم در راه هست؛ تمام وجودم شده انتظار. گویی قرار است موقع تحویل بسته هر چهار نفرشان از راه برسند و من یکی یکی در آغوش بکشمشان و غرق بوسه کنم صورت و دستهای مهربان و دلتنگشان را.
یک روزهایی هم در زندگی هست که بی دلیل سطح انرژی ات آنقدر پایین هست که کل روز را در گوشه های مختلف خانه مچاله می شوی یا چمباتمه می زنی.
هیچ چیز، شور و شوقی در تو ایجاد نمی کند
حتی کودکِ پر از شور هستیات
سگ میشوی و برای هر خطای کودکانهاش عصبانی میشوی
موقع خواب حیرت میکنی از رفتار پر از خشمات
اما می دانی که سرزنش و حساب کتاب کشیدن در این اوضاع، هیچ کمکی به بهبود حالت نمیکند
از ماه کوچکت میپرسی چه حسی داشتی وقتی آب روی تخت ریخت و دلت میسوزد برای گریه سوزناک چند دقیقه قبلاش که نشان از حال خیلی بدش داشت. و ماهت می گوید: "حس خیلی بدی داشتم". چند احساس بد را برایش میگویی ولی او هیچکدام از آنها را ندشته.سعی میکند توضیح بدهد اما متوجه میشود که قادر به این کار نیست و می گوید "مِمِدونم. فقط حس خیلی بدی داشتم"
پتوی روی تخت از خیسی تخت خیس می شود و تو برای اولین بار در این شش سال، شب را بدون همسر روی تخت می خوابی کج دراز میکشی که خیس نشوی و ماه کوچک تن ظریفش را روی کل بالش بابایش جا میدهد و یک روز مسخره به پایان میرسد.
صبح روز بعد ماهک ساعت 6 بیدار میشود و تو همچنان پایین ترین سطح انرژی را داری. درخواست کارتون می کند و شیر و بعد دوباره روی تخت میخزی تا ساعت 8 که با صدای فرشته کوچک زندگیت بیدار می شوی که می گوید بیا با هم بازی کنیم و دستت را میگجیرد و از تخت می کشد بیرون. بی حوصله روی شزلون خودت را جا میدهی و به خاطر می آوری؛ دیروز عصر کنار گاز توی آشپزخانه بود که متوجه شدی اینها دلیلی جز PMS ندارد. همان موقع که به خاطرت آمد که هدی .... و باورت نمی شد که به این سرعت یک ماه گذشته باشد. حوصله خوردن صبحانه نداری و با خودت فکر می کنی اگر همسر روزها تاکیدی بر دونفره صبحانه خوردن نداشت احتمالا هر روز تا ظهر گرسنه می ماندی.
ماه کوچک نگاهت می کند و می گوید: "با من خیلی خوشحال باش" و تو خجالت میکشی از هیکل گندهات. تابه را برمیداری و نیمرویی با زده شل آماده می کنی. بعد از مدتها فقط و فقط برای خودت چای دم میکنی و به قرص هر روزت یک ب-کمپلکس و یک ب1-300 اضافه می کنی و با خودت می گویی امروز نباید مثل دیروز به هدر برود"
غزلواره:
+ دیروز در ادامه تکه اول نوشتهام یک عالم از محبت عزیزانم در روزهای سخت 99 نوشتم. اما دلم نخواست منتشرش کنم. انرژی خودم پایین بود و ترجیح دادم اینجا حال خوبم بیشتر جریان داشته باشد.
+چقدر زندگی بی مزه میشود وقتی بدانی که شب میشود و مَردت از در خانه وارد نمیشود. اگرچه که فکر کنی شاید این دوری کوتاه مدت برای هردویتان لازم و ضروریست
+ چند وقتی است که خوابهای در هم بر هم با حس های ناخوب می بینم و وقتِ بیدار شدن سر حال نیستم
+ انرژی های مثبت و خوبتون رو امروز بفرستید برای هدی جانکم که امروز براش خیلی خیلی روز مهمی هست.
+این روزا نگرانم برای ماهک. هر چیزی رو می کنه توی دهنش و دستاشو خیلی تو دهنش می کنه.
- سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰