به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

زنده شدن خاطرات خیلی بد

نشستم بنویسم اما اینقدر خاطرات بد و تلخ هجوم آورد به ذهنم و کمی که نوشتم به جای بهتر شدن سرم شروع کرد به سوختن و الان در شرف درد گرفتن هستش کلا بیخیال نوشتن شدم. باید راه دیگه ای پیدا کنم. من دیروز دو تا مسکن خوردم تا از درد نجات پیدا کنم. امیدوارم امروز اینطوری نشه. یک ویدئو پیدا کردم برای کنترل استرس. اگر کمکم کرد حتما به شما هم معرفیش می کنم.

فکر کنم بهتره سعی کنم خودمو رو با تدارکات یلدا سرگرم کنم تا بهتر بشم 

درررررررررررررررررررررررررررررررررررررد

به شدت احتیاج دارم با کسی حرف بزنم. کسی که قضاوت نکنه و فقط گوش کنه. اینقدر قلبم سنگینه که احساس می کنم از فشاری که روش هست نزدیک به انفجار هستش. اما چی بگم؟ 

دیشب خواهرک زنگ زد و بین حرفهاش از مشکلاتی گفت و گریه کرد و ازم خواست برای همسر اصلا تعریف نکنم. بعد به خاطر ماهک من حتی نمی تونم گریه کنم چون همین که صورتم خیس بشه خودشو مچاله میکنه کنارم یا توی بغلم و میره تو فاز گریه و من مجبورم این برون ریزی رو بیخیال بشم. بعد من الان توی روابط واقعی ام، رابطه ای ندارم که بتونم چنین حرفهایی رو مطرح کنم و نزدیکانمون هم خودشون اینقدر درگیری مسائل خودشون هستند که ترجیح میدی سکوت کنی

ولی من الان احساس می کنم میمیرم اگر حرف نزنم و نمی دونم باید چه خاکی تو سرم کنه از این وضع خلاص شم

 

هیجان و نور

 

روزنه که پدیدار شود

نور که به افکارت بتابد

قلبت که با نور بدرخشد

و با تصور خواسته ات به طپش بیفتد

تو را در مسیری پیاده می کند که سالها به دنبالش می گشتی

همان مسیری که تو را به سوی منبع نور هدایت می کند

غزل

 

زنده باد خودم

 

در تاریکی محض

نوری بر وجودم تابید 

روزنه ای پیدا شد

و ناگاه سر تا پایم غرق نور شد

غزل

زندگی نزیسته

 

خدایا میشه اون شاخه رو بیاری پایین؟

تو که تلاش من رو می بینی

بغلم بگیر

راه رو بهم نشون بده

قدرت انجامش رو بهم عطا کن

و حمایتم کن ثابت قدم و استوار ادامه بدم تا به نتیجه برسم

عدم تعادل

چرا یک کارهای به ظاهر ساده را بلد نیستم؟ چرا نمی توانم تعادل بین خواب و بیداری‌ام برقرار کنم؟ چرا وقتی خیلی زود بیدار می شوم و از خواب دارم می‌میرم؛ به زور بیدار می‌مانم 

و یا وقتی همان صبح زود مست خوابم، می خوابم و بعد نمی‌توانم بیدار شوم حتی با آلارم

در حالت اول سرحال نیستم و کل روز کم انرژی و کم کیفیت میگذرد

در حالت دوم حس بد زیاد خوابیدن روزمو خراب میکنه

چرا بلد نیستم حد وسطش را بگیرم؟

خنده دارتر از این، اینکه نمیتوانم وسط کارهای روز تشخیص بدهم که الان استراحت (خوابیدن) کار به موقعی هست؟ یا نه. کلا با مقوله خواب دچار چالشم این روزا

 

حالا که خوب فکر می کنم می بینم کلا با مقوله حفظ تعادل در زندگی فردیم دچار مشکل هستم. وقتی کاری غیر از کارهای خانه را شروع می کنم؛ در حفظ تعادل بین نظم و رسیدگی به خانه و انجام کار جدید دچار مشکل میشوم به شکلی که گاهی نه کارهای خانه درست انجام میشود نه کار جدید به خوبی پیش میرود و در نهایت حس های بد است که سر و کله شان پیدا می شود. گاهی بیخال انجام کاری متفاوت میشوم اما تهش با آن هم راحت نیستم. روانم نیاز به این کارهای متفاوت دارد. اما چرا تعادل برقرار نمی شود؟

نمونه های دیگری هم هست که فعلا در خاطرم نیست ولی اگر من این مشکل را حل کنم دنیای درونی ام رنگ آرامش عمیقی خواهد گرفت. آن وقت آن گام بزرگ را راحت تر برخواهم داشت

 

+ واقعا چقدر نوشتن کمک کنندست. چقدر ذهن سبک میشود و باز. باید یه واژه جدید به مطالعاتم اضافه کنم. تعادل

صاعقه زده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خشم در نوشته

 

با خودم قرار گذاشته بودم که یک ساعت اول بعد از خواب از هیچ وسیله الکترونیکی استفاده نکنم. ولی یک پیامی رو توی دایرکت باید چک میکردم . بالاترین پست در مورد وضعیت آشفته اصفهان به دلیل خشکسالی بود. یک لحظه به دلیل شباهت اسم فکر کردم دختر خاله آن پست را نوشته و خوب بدون فکر شروع کردم به خواندن و الان بیشتر از دو ساعت است که به دلیل روایت یک اتفاق تلخ از سالهای قبل از اصفهان، با توصیفی تا آن حد دلخراش قلبم چنان مچاله شده که نمی دانم با کدام اتوی احساسی باید بازش کنم. پست تمام شده و نشده پیج آن دوست را آنفالو کردم. اما وقتی بعد از دو ساعت با وجود بیدار شدن ماهک و دیدن و صحبت کردن با مامور مُسن و خوش معاشرت مخابرات که برای بررسی مشکل اینترنت آمده بود و می گفت: "کجایی خانوم؟ همسایه تون منو بیچاره کرد. می گفت تو کی هستی؟ چرا اومدی؟ میگفتم مامور مخابراتم. میگفت نه لابد در باز بوده اومدی تو. خانم مارپل بود. وقتی فامیلتون رو گفتم بالاخره کوتاه اومد و رفت" و من کلی خندیدم از رفتار خانم همسایه طبقه دوم و به آقا گفتم که قبلا دزد آمده بود خانه اش و خیلی می ترسد؛ بهتر نشدم، برای آن دوست نوشتم: "همه ما از این اتفاقها ناراحتیم اما فکر می کنم لازم نباشه برای مطرح کردن میزان ناراحتیمون، نوشته ای تا این حد دلخراش منتشر کنیم. من هم این خبر را سالها پیش شنیده بودم اما با توصیف دلخراشت نفسم بند آمد .... فکر می کنم ماهایی که می نویسیم باید تلاش کنیم هم حرفمان را بزنیم هم حد خشونت متن مون رو از یک اندازه ای بیشتر نکنیم که تا این اندازه کسی بهم بریزه وگرنه بحران خشکسالی، حقیقتا بحران وحشتناکی هستش. همه مون ناراحت و خشمگین هستیم اما لازمه مراقب هم هم باشیم."

برایش این را نوشتم اما واقعا میشود مراقب میزان خشم و ناراحتی در نوشته هایمان باشیم و از خواننده مان مراقبت کنیم؟

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan