به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۶. دل مشغولی

به خیال اینکه ماهک و همسر پدر دختری دارند کیف می کنند، اومدم نشستم سر لپ تاپ همسر که بنویسم. هنوز جمله اولم تمام نشده که ماهک با سرعت تمام از راه میرسه و از سر و کولم بالا میره. بهش می گم برو تنبک تمرین کن تا بیام اما به جاش دنبال کنترل می گرده که تلویزیون ببینه.

درونم حس تشکر قشنگی نسبت به خودم دارم چون با همه اینکه کرونای لعنتی یازده روز خیلی اذیتم کرد و روانم رو هم بهم ریخته بود و هنوز هم میل به غذام خیلی کمه اما من دست از مدیتشن هام بر نداشتم و امروز مدیتیشن جدید رو شروع کردم که مربوط به پاکسازی دیتاهای منفی و سایه های ناخودآگاه هست. راستش به نظرم این سری از مدیتیشن ها واقعا داره بهم کمک می کنه که نشخوارهای ذهنیم حذف بشه. از طرفی من وقتی حالمبد میشد زیاد در موردش حرف میزدم اما با توجه به تکنیک هایی که یاد گرفتم شروع کردم به چفت کردن ذهنم روی مسایل دیگه و لذت بردن از لحظه حال و این داره بهم کمک میکنه که خودم رو جمع و جور کنم.

از اونجایی هم که به خاطر مشغله های امسال فرصت شروع یک کار جدید یا فعالیت شغلی رو ندارم؛ میخوام تمرکزم رو روی یکی دوتا کار دیگه بزارم که شروع کردم و یکیش رو باید تمام کنم و یکی دیگه رو جدی دنبال کنم.

بعد از عیدی برای موسیقی ثبت نام نکردم. واقعیت اینه که من توی حفظ قطعات هنوز مشکل دارم و همین موضوع باعث میشه که ارایه درس رضایتبخش نباشه و اذیت بشم و استادم تنها راهنماییش گذروندن دوره ریتم خوانی بود. حالا استاد خوبی پیدا کردم که سبک تدریسش متفاوته و اگر بخوام باید آفلاین باهاش کار کنم چون کلاس آنلاین نداره. میدونم کلاسهای سلفژ و ریتم خوانی جز ملزومات موسیقی هستند ولی فعلا قصر گذروندن این دوره ها رو نداشتم. اما اگر با سیک این استاد هم مشکل حل نشد مجبورم که این دوره ها رو بگذرونم :))

مدرسه ماهک خیلی رفته روی مخم و خسته ام از این وضعیت. ببرمش باید تنم بلرزه تا سالم برگرده خونه و وقتی هم نمیبرم عذاب وجدان اینو دارم که نرفت و آموزشش ندید. خسته ام از این وضعیت و فشار روانی که داره ولی با حال هم هستیم که صدامون هم در نمیاد

اووووف اینو گفتم یاد فیلم "برادران لیلا" افتادم. مدتها بود که فیلم نگاه نمی کردم و با دیدنش واقعا پشیمون شدم. از بس شدت بی کفایتی شون تو این فیلم بی حد و حصر معلومه که بهش مجوز پخش ندادن و منِ خر تو روزای اولی که کرونا گرفته بودم اینو دیدم و از اول تا آخر فیلم اشک ریختم از بس واقعی بود حسِ بدبختی که مردم به خاطر این اوضاع دارند. مامان بابای پدرسوخته اشون و خیلیای دیگه هم نمادِ خیل عظیمِ مسئولانِ بی مسئولیت بودند و از اون روز بود که حال روحیم خیلی بد شد. خلاصه اگر مثل من ظرفیت این همه تلخی که اینقدر قشنگ به تصویر کشیده شده رو ندارید اصلا نگاش نکنید

 

+ نیمه شب یکشنبه با صدای جیغ یک زن از خواب بیدار شدم صداش خیلی سوز داشت و من واقعا ترسیده بودم. صداش صدای جیغ زنی که عزیزی رو از دست داده باشه. اما وقتی کاملا هوشیار شدم دیگه صدایی نشنیدم و فکر کردم خواب بوده. یککشنبه که ماهک رو بردم کلاس دیدم دو پلاک اونطرف تر دیوارها پر از پلاکارد هستش و داغ فرزندشون رو تسلیت گفتن. دلم میخواست برم بپرسم چی شده و ببینم ربطی به داهایی که من شنسدم داره؟ ولی از اونجایی که من زیادی همذات پنداری میکنم تصمیم گرفتم مثل همیشه که گذر می کنم و فضولی نمی کنم این بار هم بگذرم اما هنوز صدای اون جیغ و ناله های گهگداری این خانم داغدار ذهنم رو بد درگیر کرده

 

+ ممد که مرد لیلا گفت حلالش کن و من روزی که از اصفهان برگشتم متوجه شدم من هنوز نسبت به عزیزترین کَس اَم (بابا) اون احساس بخشش عمیق رو به خاطر اعتمادِ اشتباهش به ممد و بقیه اشون، نتونستم تجربه کنم چرا باید به فکر بخشیدن یا نبخشیدنِ کسی که هرگز حلالیت نخواست و هر بار بابا گفت بیا تسویه کنیم گفت پولای خودم بوده، ذهنم رو درگیر کنم؟ فرداش که با خواهرک حرف زدم، حرف رسید به جمله بابا که گفت: "من می فهمیدم خواهرم شماها رو دوست نداره ولی پیش خودم انکار می کردم. باورم نمیشد". خواهرک گفت که بعد از شنیدنِ این جمله بیشتر از همیشه حالش بد شده چون فهمیده که بابا میدونسته اونا خانوادشو نمی خوان اما باز تمام سرمایه گذاری مالی و عاطفی اش روی اونا بوده نه ما و اگر این سرمایه گذاری رو روی ما کرده بود الان زندگی شون (پدر مادرم) اینقدر سخت و در تنگنا نبود. تهش گفت به این نتیجه رسیدم که بابا همیشه دنبال محبت خانوادش بوده و وقتی پولدار شده خواسته با پولش محبت اونا رو برای خودش بخره اما باز هم موفق نشده و بارها و بارها باعث شکست عاطفی و مالیش شدن. بهم گفت مادامی که بابا رو نبخشیم اونا تو زندگی ما هستن و به هدفشون رسیدن. بابا هیچوقت زندگی نکرده. بیا بابا رو ببخشیم و تلاش کنیم بقیه عمرش رو در محبت و حال خوش بگذرونه. 

نمیدونم تحلیل خواهرک راجع به خریدن محبت اونا چقدر درسته اما جمله های آخرش خیلی تکان دهنده بود و من دارم تلاش میکنم هرچقدر هم سختی زندگی خانوادم رو ببینم دیگه اجازه ندم فکر بدی راجع به بابا و گذشته به درونم راه پیدا کنه.

 

+ احساس می کنم نوشتن حتی همینقدر جسته گریخته ذهنم رو سبک می گنه و گاهی گره های ذهنم رو باز میکنه. از طرفی این روزا خیلی از بچه ها دارن کانال تلگرام میزنند. نمیدونم منم این کار رو بکنم یا اینجا بهتره؟

۵. رخوت

دوباره یه جور آزاردهنده احساس ناامنی دارم نسبت به فضای مجازی. از ثبت اطلاعاتم متنفرم.

#عطف به گرفتن نوبت سنجش ماهک

 

بالاخره بعد از ۱۱ روز امروز عین آدم بیدار شدم. نه جسمم معیوب بود نه حال روانم. اما

 وقتی خوابیدم و ۹ بیدار شدم افکاری عین بختک روم افتاده بود که دلم میخواست همشو بالا بیارم

 

دوشنبه که از فرط بدحالیِ روان، پشت تلفن اشک میریختم و به خواهرک میگفتم وقتی این احساسهای تهوع آور پیداشون میشه فکر میکنم همه دنیا حال روانشون خوبه جز من. در حالی که میدونم واقعیت نداره. چرا تمام نمیشه این حسهای بد و هر بار فکر میکنم تموم شده باز ...؟ خواهرک گفت: "من ۴ سال با این حالتها دست به گریبان بودم و کتابهای رابینز، شنا، و.... راه نجاتم شد". گفتم من این همه خوندم. این همه دوره برای کنترل ذهن شرکت کردم همش کشک؟. گفت:" من نتیجه خونده های اون زمان رو الان دارم واضح و روشن تو زندگیم می بینم. من آدم قوی شدم و دیگه اون حالتها رو هرگز تجربه نکردم. تو خیلی چیزای قشنگی از کتابها و دوره هات برام میگی. شک نکن همه اینها به مرور تو زندگیت متبلور میشه و نتیجه همه تلاشهاتو میگیری"

بعد از سبک شدنم و تمام شدن تماس میبینم تو گروه مامانا نوشتن باز گاز انداختن. به خودم میگم والا تو با زندگی تو این وضع شدیدن آنرمال اجتماعی هَرَجی بهت نیستا:|

 

مهنوش برام پاکسازی کرد و امروز یک نفرشونم موقع بیرون رفتن ندیدم. این بهترین هدیه بود برام. کاش دائمی باشه :)

۴. اینم شد خوش گذرونی؟

گیر افتادیم تو چرخه این بیماریِ کوفتی

من بی جون و بی رمق از هشت نه روز بیماری و مریض داری. واقعا تب ماهک خیلی اذیتم کرد

ماهک بی خواب از خوابِ زیادِ ناشی از تب

و همسرِ تبدار بیهوش

 

# نه_به_عید_دیدنی🤪

۳. ۱۳ به در

 این ۴روز چنان سخت گذشت که انگار نه انگار رفته بودم اصفهان. 

در واقع با همه اینکه اونجا حال روانم خوب بود ولی ملاحظات بیش از اندازه خانوادم برای رفت و آمد با نزدیکان بیمار مامان گند زد به کل برنامه عید

عصر سوم ماهک تب و لرز کرد و دو روز بعدش هم بابا. شب آخر هم مورد مذکور تشریف آوردن خونه مامان اینا و از خجالت بنده هم درومدند

بعد امشب به مامان میگم: "به همسر گفتم از این به بعد اونجا من تصمیم میگیرم کجا بریم کجا نریم چون تو همش میگی هرچی بزرگترا بگن" مامان نه گذاشته نه برداشته میگه حالا معلوم نیست دیگا کی بیای اینجا شاید سال بعد هم عید ترکستان باشی

و من دهنم باز مونده که چرا مامان همیشه چپکی حرفای منو متوجه میشه و بعد به بجای درک مطلب صورت مسئله رو کلا پاک میکنه، یک جوری که انگار مشکل من با رفتن خونه اوناست

خودم هم اخلاقای گند زیاد دارما اما این خصوصیت مامان که ترجیحش پاک کردن صورت مسئله است خیلی اذیتم میکنه.

امشب و دیشب به لحاظ روانی داغون بود. دیشب عصبانی و امروز شدیدن دپرس. امیدوارم بره که برنگرده این بیماری 

۲. خونه

از شدت تب تمام تنم خواب رفته و نای تکون خوردن ندارم. سرم گیج میره با این وجود حس قشنگی در درونم وول میخوره و باور دارم همه چیز در کمال هستش برای سعادت من

 

بهارتون قشنگ

1402

یه جور وحشتناکی نیاز به دفتر و خودکارم دارم. اما برخلاف گذشته این بار فراموش کردم همراهم بیارمشون و حالا دیگه راهی جز تایپ کردن نیست. ساعت از 3 گذشته. مامان روزه است و بابا ناخوش احوال و هر دو خوابند و بقیه به کاری مشغول. صدای چرخش لباسشویی، صحبت کردن خواهرک از دور و گوشی همسر سکوت بعد ازظهر را شکسته. دلم برای خانه و روزهای عادی تنگ شده اما دلم نمی خواهد این روزها هم تمام شوند. واقغیت این است که آنقدر دیر به دیر میایم اصفهان که 4، 5 روزی طول می کشه تا به شرایط جدید و متفاوت از قانون های خاصم توی خونه، عادت کنم و وقتی عادت می کنم تازه زمان لذت بردن است. 

بعد از 9 ماه آمده ام اصفهان و بعد از یک هفته عادت کرده ام به شرایط جدید و چه خرسندم که مجبور نیستیم بدو بدو جمع کنیم و بریم که ترکستان هم سر بزنیم. راستش با اینکه پارسال تمام عید را ترکستان بودیم و به خاطر دلتنگی، و دعوای یک ماهه من و همسر، از روز 13 به در که رسیدیم خونه من ناخوش احوال شدم و تمام یک ماهِ بعدش به گند کشیده شد؛ ولی امروز خوشحالم که جای گله و شکایتی از سمت خانواده همسر نبود و من اگر بخوام می تونم با خیال راحت تمام تعطیلات رو اینجا بمونم. 

نمیدونم آخرین باری که اینجا احساس امنیت داشتم کی بود. اصلا آخرین باری که بهار توی اصفهان با حس های قشنگ گذشت کی بود؟ فکر کنم سال 92. و بعد از اون دیگه بهار، صدای جیک جیک  پرنده ها، صبح زود و لطافتش پر شده بود از احساس ‌های حال بهم زن و آزاردهنده. تا شنبه هفته قبل که به خاطر استرس، سرزنش های درونی به خاطر عقب موندن از کارهای خونه تکونی و ساک بستن و سفر، بعد از بیشتر از 9 ماه دوباره دچار ... شدم؛ البته در حد یک ساعت و تو اون لحظه‌ها پیام دادم به کوچم و ازش خواستم برام همه اینها رو به اضافه دو تا چیز دیگه رو پاکسازی کنه و اون برام مراقبه از فرش تا عرش رو فرستاد و من فرصت نکردم انجام بدم.

و امروز بهار، اصفهان، جیک جیک پرنده‌ها و همه چیز خیلی قشنگه. اگرچه که صبحِ سومِ فروردین به خاطر از دست دادن کنترلِ افکارم با حال خیلی بدی بیدار شدم و دلم می خواست اون "اگرِ لعنتی" و "اون شکِ" موقع دستشویی بردنِ ماهک تو سرم نبود و اونقدر سلسله مراتب برام نمی‌بافت. اما ظهر که توی آشپرخونه خاله مهین خورده ظرفها رو می شستم تا ریخت و پاشهای قبل از ناهار کم بشه به خودم اومدم و دیدم من به اضطراب شدیدم بی‌توجهی کردم و الان نه از اون "اگرِ لعنتی" خبر بود و نه از اون سلسه مراتب ساختگی. پر بودم از حال خوب و لذتِ مهمونی و دورهمی

از فکر اینکه دفعه بعد که میام چمدونم رو تو خونه خودِ مامان اینا باز می کنم اونم بعد از این همه سال احساس عدم امنیت، قلبم بوم بوم میزنه. این حس رو فقط کسی متوجه می شه که خانوادش به خاطر خیانت فامیل همه چیزشون رو از دست دادند و بعد از سالها سختی تونستن اون امنیت رو دوباره به دست بیارند. درسته که من دیگه کنار مامان اینا زندگی نمی کردم اما این خونه های اجاره ای حسِ خونه برای من نداشتند. 

کارگاه جدید خواهره خیلی دلنشینِ. یکی از درختا غرق شکوفه سفیدِ و درخت سیب در شرف باز شدن شکوفه های صورتی. خدا کنه تا باز شدن صورتی ها اینجا باشم

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan