به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

پسرک مظلوم

پسرک

 

صدای چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی، باد کولر و فن لپ‌تاپ، تنها صداهای خانه است، در این وقت شب. همسر برای کاری بیرون رفته و من که غذای ماهک را گذاشته بودم برای گرم شدن؛ بعد از اینکه آشغال‌ها را جمع و جور کردم که همسر ببرد؛ وقتی با دست خیس به سمت ماهک برگشتم؛ با فرشته‌ای مواجه شدم که هفت پادشاه را خواب می بیند. در صورتیکه همین چند دقیقه قبل که همسر عزم بیرون رفتن کرد؛ بیدار بود. دستهای خیسم را روی صورت چون برگ گلش می‌گذارم؛ به امید اینکه بیدار شود و گرسنه نخوابد؛ اما نور چشمم را چنان خواب در نوردیده که با وجودِ حساسیت زیادش به خیسی؛ کوچکترین عکس العملی در صورتش نمایان نمی‌شود. هنوز پنج دقیقه نیست که خوابش برده اما آنقدر خسته بوده که به کل بیهوش شده. با عجله موهای ژولیده ام را که از فرط خستگیِ ظهر، بعد از حمام سشوار نزدم؛ تر می کنم و بعد از سشوار زدن به رژ گیلاسی که این روزها پایه ثابت صورتم شده فکر می کنم. اما اول ملافه تخت ماهک را عوض می کنم و بالش‌اش را با بالشی تمیز جابجا می‌کنم و بعد از اینکه صورتش را بوسه باران می کنم؛ تن لختش را مادرانه به آغوش می کشم. تا برسم به تخت صورتش را به بوسه زدن ادامه می دهم. با وجودِ این که لباس تن‌اش نیست؛ طفلکم از عرق خیس است و چقدر بدش می آید که عرق کند و چند روزی است از شدت گرما لخت توی خانه می گردد. با این حال کافی است فقط نصف روز از حمامش بگذرد و فقط کمی بخوابد؛ آنوقت تمامِ طلایی موهایش بهم می چسبد. خلقت عجیبی دارند این کوچولوهای بهشتی؛ وجودشان و از آن بیشتر سرشان، چنان گرم است که حرارت می زند بیرون. روی تخت که می گذارمش؛ پاهایش را توی شکمش جمع می کند. تصمیم می‌گیرم چادر نمازم که تازه خشک شده را روی تنش بیندازم و وقتی زیر آن چادر بلند، فقط گلوله ای کوچک برجسته می ماند؛ چنان دلم ضعف میرود که چادر را کنار می‌زنم و روی سرتاسرِ سمتِ راستِ صورتش، بدنش و پاهایش را به ثانیه نرسیده، غنچه های بوسه می کارم و می گویم خدا نگهدارت باشد پاره تنم.

 

 

وقتی کمی دلم با بوسه های بی وقفه آرام می‌گیرد؛ روبروی آینه می ایستم و چشم به زنی می‌دوزم که حالا صورتش در طبیعی ترین حالتِ یک ماه گذشته است. اکستنشن‌های مژه ریخته‌اند و بهتر است بگویم وقتی که دیگر از نظمشان خارج شدند؛ از آنجا که فعلا قصد ترمیم نداشتم؛ بودنشان، مثل کرم افتاده بود به جانم و آنقدر بهشان ور رفتم که مژه های طفلکی خودم هم به فنا رفت. بر عکس همیشه یک خط چشم ضخیم سرتاسر چشمم می کشم و بعد رژ گیلاسی. این برنامه جدیدم است و تصمیم گرفته ام به عنوان عادت حفظش کنم. اینکه همیشه موهایم سشوار کشیده و ظاهرم آراسته باشد. آنقدر که اگر کسی سر زده در را کوبید؛ بعد از رفتنش نگویم ای وای لباسم فلان بود و ظاهرم بیسار و البته وقتی که همسر از در وارد شود؛ قطعا نشان از انتظارِ من، برای رسیدنش دارد این آراسته بودن. صبح ها فقط برای خودم و شبها برای خودم و همسر.

توی آبینه نگاه می کنم و زن لب قرمزی را می بینم که امروز و این لحظه بیشتر از هر زمانِ دیگری دوستش دارم. زنی را می بینم که دیگر برای هیچ تلخی در زندگی اش، کسی را مقصر نمی داند. زنی که مسئولیت همه زندگی اش را تمام و کمال پذیرفته و می داند فقط خودش است که امروز و آینده را می تواند بسازد. پس اگر تلاش کند؛ امروز آینده ای بهتر خواهد داشت و اگر از پا بنشیند؛ نباید انتظار اضافه ای داشته باشد از زندگی و دیگران. زنی را می بینم که تا مدتها پدرش را برای تمام سختی‌هایی که در خانه پدری متحمل شده بود؛ مقصر می دانست و امروز باور دارد که پدرش مظلوم ترین پدر دنیاست. زنی که حالا چهار سال است دیگر پدرش را بَری از تقصیر برای سختیهای گذشته می داند و اکنون که می نویسد صورتش از فکر مظلومیت پدرش خیس است. راستش از یک جایی به بعد ایمان داشت همه آنچه پدر انجام داده؛ ناشی از نوع زندگی دوران کودکی و نوع تربیت اش است.

پدر که هیچ، خانم جان تعریف کرده بود که از وقتی بابا دو ساله شد؛ همراه آقاجان می‌رفته مغازه داخل بازار شاه‌ آقاجان. آقاجان و عمو بزرگِ قلم زنی می کردند و بابا آنجاها برای خود؛ بچگی که نه؛ فقط می پلکیده. خوب، از پدری که کودکانه ترین لحظه هایش اینطور سپری شده؛ چه انتظاری می توان داشت؟ و این زن تازه یک هفته است که واقعیتی را شنیده که از وقتی شنیده تمام دلش ریش شده برای آن پسرک کوچکی که بیخال‌ترین دوران زندگی اش را خیالهایی تلخ پر کرده بوده و با چنین رنج بزرگی سپری کرده است. تازه فهمیده است که آن پسرک کم سن و سال، به ازای روزهایی که وَردستِ آقاجان کار می کرده؛ مزد می‌گرفته اما هر روز باید مزدش را در قُلکی در گوشه خانه کاه‌گِلی آقاجان که با گِل توی سه گوشه حیاط محکم شده بوده می انداخته و بعد از آن هرگز رنگ آن پولها را نمی دیده و احتمالا تمام آن دوران خودش را نالایق ترین فرد برای داشتن پول تلقی می کرده و چه رنجی برای نداشتن چنین حقی تحمل کرده و همین تربیت لعنتی بوده که باعث شده تمام عمرش با تمام وجود تلاش کند و پول بدست بیاورد؛ آن هم کم نه. همیشه خیلی پول داشت و همیشه به سه خانواده؛ ما، آقاجان و عمه صدیق که همسرش شهید شده بود؛ رسیدگی می کرد. اما هر بار به بدترین شکل، هست و نیستش را با اعتمادهای کودکانه به باد می داد. این سناریو در زندگی ما بارها تکرار شد و آخرین بار هم سال 90 بود. آن موقع کسی، هست و نیستش را بالا نکشید ولی فقط نقد نشدنِ چند طلب، چنان دلشوره ای به جانش انداخت و چنان ترسید از تکرار تجربیات گذشته که بی آن که بداند چرا؟! از پا نشست و این بار، ترسش بود که همه چیزش را به باد داد. البته که پسرهای خواهرهایش؛ همان‌ها که برایشان پدری هم کرده بود و البته محصولِ بی پدریِ ناشی از جنگ بودند و قطعا آسیب‌های کودکی‌شان، نقشی عمیق در این حق خواهی‌های بیش از اندازه داشته؛ در این بالا کشیدن ها سهمی بسیار عظیم داشتن و پدر فقط برای آن نوعِ تربیتِ ناآگاهانه اش  لابد در ناخودآگاهش این ثبت شده بوده که هر چه بدست می آورد؛ حق خانواده اش است نه خودش. چیزی که در کودکی آموخته بود و البته ما در آن نقشی ایفا نمی کردیم و همیشه این ما و خودش بودیم که مهجور واقع می شدیم.

حالا دلم می‌خواهد در آغوشش بکشم؛ پدر را؟ نه. آن پسرک کوچکی را که  همیشه پول های عرق جبینش را در قُلکی بدون ته می انداخت که هرگز زمان شکستن اش نمی رسید و هر از گاهی که یواشکی از انداختن پول، داخل قلک سرباز می‌زد؛ با سر خودش را به سینما می رساند و یک بار که عمو بزرگِ فهمیده بود؛ یک صبح تا شب، پسرک، آواره کوچه و خیابان شده بود؛ چون برادرش، دنبالش گذاشته بود که تا می خورد کتکش بزند؛ باشد که آخرین بار شود که حقش را در قلک نمی اندازد که دیگران بخورند.

خدا ماهک رو حفظ کنه براتون.

منم مدتهاست که هر چیزی که باعث سختی میشده از رفتارهای مامان و بابا رو واسه خودم تحلیل کردم و میکنم و الان دلم میخواد فقط همیشه آروم و دلخوش باشند...

حتی بعضی چیزهایی که شاید قدیما مخصوصا واسه نوجوونی مون اعصاب خردی محسوب میشده مدتهاست واسم شده جوک...

اما داداش هام هنوز بابا رو واسه بعضی چیزها سرزنش میکنند و من دلم خیلی میشکنه...

ممنونم خدا عزیزان شما رو هم حفظ  کنه
خیلی خوبه با این دید نگاه کنیم
دقیقا منم چند روز قبل که خواهرم به خاطر طرح صیانت با خودش فکر کرده بود که به بابا بگه اینا میراث شماست
دلم گرفته بود
مقصر اتفاقات هر کی باشه مسئول احساساتمون خودمونیم و بس
و خیلی دلم میخواد زودتر این حسو میداشتم

غزل جان

واقعا احساس مشترک همه مامانها حس عشقیه که موقع خواب فرشته هاشون یکهو سرریز میکنه اینطور نیست؟!😊 کلی کیف کردم از احساسات مادر دختری...

 

و اما از پدر، راستش من هم دارم یاد میگیرم که بایدِ باید والدین مون رو ببخشیم و مقصر ندونیم شون؛ درواقع اونها هم آسیب دیده از یکسری تربیتها و شرایط سخت زندگی بودن که بدون اینکه دخیل باشن توش ولی روی کل زندگی و شخصیت شون سایه انداخته درست مثل ما در دوران طفولیت

ههیچوقت دیر نیست ایکاش با این آگاهی روشنایی بخش مسیر زندگی بچه هامون باشیم...

ازت ممنونم برای یادآوری💚🌷🙏

جانم
اصلا بی نظیرترین حس دنیاست.

دقیقا باید بخشید چون اونا هم ناخواسته آسیب دیدند
الهی آمین
خواهش می کنم :)

عزیزدلم ممنون از احوالپرسی. پدرم با وجود تزریق دو دوز واکسن مبتلا شدند اونهم با عفونت بالای خون، مادرم هم با شدت کمتری درگیر بود. به خواست و رضایت خودشون در منزل تحت مراقبت قرار گرفتند و شکر خدا بهتر هستند. من سعی کردم همچنان شکرگزار باشم اون هم در شرایطی که وضعیت شهر سیاه هست و آمار و ارقام تلفات سیاه تر .  تجربه عجیبی هست توأمان دغدغه مادر بودن و فرزند بودن، نصف قلبم موند پیش پسرکم ، نیم دیگرش در کنار پدر مادری که در بطن بیحالی باز هم نگران به زحمت افتادن فرزندهاشون بودند. از ته دل دعا میکنم بگذره این ایام از سر کل جهان. خدا مراقب شما و خانواده محترمت باشه غزل جانم 🙏💝

خواهش می کنم فرنوش عزیزم
عزیزم خدا حفظشون کنه. باز خدا رو شکر که واکسن زده بودند. 
دقیقا تجربه عحیبی هست 
الهی زودتر بگذره و نجات پیدا کنیم همه مون. همه آدمهای دنیا
خیلی مراقب خودت باش فرنوش عزیز

آخی عزیزم ، طفلک پدر 

همیشه رفتار دیگران را اگر علت یابی کنیم برامون قابل درک میشه

انشالله که حالت زودتر خوب بشه غزل جان

هیچ عجله ای نیست عزیزم

دقیقا همینطوره
مرسی عزیزم این بار بد ناخوش شدم خوبه که یکی دو روزه خوب میشه :)

غزل جانم چه خوب که با نوشته هات خیلی چیزها برام تداعی میشه. مدتهاست رنج‌هایی که از والدینم در نوجوانی و بلوغ داشتم رو عمیقا کنار گذاشتم، درست لحظه ای که دریافتم اونها هم قربانی ناآگاهی بودند، بار سنگین رنجش از دوشم برداشته شد. خدانگهدار پدر و مادر گل و عزیزانت باشه. امیدوارم ما بتونیم مراقب لطافت روح فرشته هامون باشیم. قلک وجودت مالامال از سکه های شادی عزیزم 💗💕💋

الهی عزیزم
چه عالی
دقیقا اونا هم قربانی ناآگاهی هستند
مرسی عزیز دلم خدا نگهدار عزیزان شما هم باشه
الهی آمین
مرسی مرسی

دلم غنج رفت از تصور صحنه ی خفتن  یک فرشته  کوچولوی گیس طلایی زیر خنکای چادر نماز، انگار تکه ای از بهشت در چهاردیواری منزل نمایان شده. چشمهام قلبی قلبی شد از تصور مهبانوی رژ گیلاسی که با درون و بیرون خودش به صلح رسیده. زنده باد خالق این صحنه ها، زنده باد غزل نازنین 😍💋

خیلی قشنگ بود و اینو فقط یک مامان میتونه درک کنه :)
مهبانو شمایی با این همه  واژه دلبر توی هر جمله ات
زنده باد فرنوش عزیز

از اون بوسه های مادرانه ی شیرین تا این اشکهای دخترانه ی تلخ 

پدرها خیلی مظلومن خیلی 

پدر منم از 12 سالگی مجبور شد کار کنه و هیچوقت هیچ پولی برای خودش نخواست همه اش رو می بخشید 

و امروز دقیقا یک ساله که نیست و من آرومم که با هم خیلی پدر دختری کردیم و خیلی خوش گذروندیم و خیلی عاشقش بودم و عاشقم بود فقط دلم تنگ شده برای محبت های بی دریغش که هیچی باعث نمیشد محبتش رو هیچ وقت به هیچ شکلی از ما دریغ کنه جز مرگ که بهش دچار شدیم 

 

زنده باشن پدر شما غزل جان دستانشون رو ببوسید و تا میتونی حضورش رو تو لحظه ها و قلبت پر رنگ تر کن 

ای جانم نسیم
خیلی مظلومند
ای جان دلم
روحشون قرین رحمت
چقدر خوب
ما اما پدر دختری نداشتیم
بابا خیلی خوددار و درون گرا بود
و من همیشه ازش خجالت می کشیدم
ولی خوب از یک جایی به بعد من مدلم رو عوض کردم الان رابطه مون خیلی بهتره

ممنونم عزیزم
میبوسم جتما
چشم ممنونم از توصیه دوستانه ات

غزل بانو‌ جان سلام...

قسمت اول پست و توصیف ماهک جانخیلی دلنشین و پر از عشق بود.

و قسمت دوم... تلخی ای که توام شده بود با شیرینی قلم و بیان خودت.

دلم برای پدر و مادر ها و اون دورانی که در بچگی گذروندن کبابه.

هر چند این زنجیره ی معیوب از نسلهای خیلی قبلتر ادامه پیدا کرده تا رسیده به والدینمون و ناخواسته به ما.

کار ما سختتره غزل بانو جان.

همین آگاهی الان وظیفمون رو سنگین میکنه.

چیزی که گذشتگانمون نداشتن ولی ما داریم و دیگه جایی برای توجیح اشتباههامون نمیگذاره.

حالا که به ما رسیده ، باید قطع کننده ی این زنجیر باشیم.

بقول مورنای عزیز : این خاطرات تلخ ، انرژی های ناخواسته ، افکار ارتعاشات رها خالص پاک و بریده شود و به نور خالص تبدیل شود

سلام مامانی جان
کلا روابط مامانها و بچه هاشون خیلی قشنگه

مرسی عزیزم لطف داری به نوشته های من
دقیقا ریشه مشکل به نسلهای خیلی قبل برمیگرده.
کتابهایی که در مورد زندگی نسلهای قبل میخونی این تلخی کاملا مشهوده

چه جمله فوق العاده ای
ممنونم ازت


قسمت اول پستت فقط برام لبخند بود و لبخند :)

 

قسمت آخرش یاد پدر خودم افتادم .. ی حالی شدم ... ایشون هم از 8،9 سالگی شروع کرد به کار کردن .. از ی ده کوچیک نزدیک دماوند اومد تهران .. کار و کار و کار ...

 

فردا فرصت داشته باشم بنویسم بازم لبخند میارم روی لبات با نوشته ام :)
امروز خیلی به ماهم خوش گذشت و من خوشحالترین مامان دنیا بودم
لبخند از سر حال خوب دائمی باشه رو لبهات رهای عاشق و دوست داشتنی و صبور

واقعا دلم نمی خواست تلخ تمام بشه
ولی بعضی قصه ها رو هر کاری کنیم تلخه
من میخواستم از مسدولیت پذیری این روزهام در قبال خودم بگم
ولی ختم شد به یک جای دیگه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan