به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

همیشه کوچکِ من

هنوز در حیرتم. کی آنقدر بزرگ شد که وقت مدرسه رفتنش رسید. مادر شدن عجیب شیرین و سخت است و این دل کندن ها از مسئولیت مادرانگی هم سخت تر است. و اولین دل کندن همان وقتی است که باید دردانه ات را از شیر بگیری. همان روزها که میدانی برای مستقل شدنش و سلامتش این مهم است اما دلت رضا نمی دهد و کمی هم شاید میترسی از اینکه دیگر آنقدر شیرین و کودکانه خودش را به تو نچسباند و دلت میخواهد کسی دل به دلت بدهد و آرامت کند برای این استقلال. بعد کم کم زمان کلاس های متفرقه این را تجربه می کنی اما مدرسه رفتن!!!! یعنی چند ساعت خارج شدن کل امورِ بندِ نفس ات از کنترل تو. یعنی ناگهان 5 ساعت در روز ندیدن عزیزترینت. نه اینکه باید کاری کرد که جانِ دلت، بی تو در مدرسه طاقت بیاورد که او خیلی زود این شرایط برایش شیرین و خواستنی می شود، بلکه باید کاری کنی که خودت بتوانی بدون او در تنهایی آسوده نفس بکشی. مادر شدن شاید بزرگترین پارادوکس دنیا باشد. همزمان خواستن و نخواستن. هم زمان بودن و نبودن. 

دیروز که رفته بودیم برای عکس 3*4 اش برای مدرسه و نیم ساعت طول کشیده بود که من ابریشم های طلایی اش را خرگوشی ببندم و صد بار باز کرده و بسته بودم و ماه کوچکم غش غش خندیده بود از اینکه من با موهایش حرف میزدم و می گفتم موهای خوبی باشید و مرتب بسته شوید؛ وقتی که روی صندلی عکاسی نشاندمش، وقتی که در معصومانه ترین حالت یک دختر 4 سال و 10 ماهه تمام تلاشش را کرده بود که صاف بنشیند و لبخند کوچکی کنج لبش جا دهد، احساس کردم با مدرسه رفتنش همه چیز دارد از دستم می رود. می دانم که عادت می کند و عادت می کنم. بالاخره مجبورم بپذیرم و ماهک کوچکم را آزاد بگذارم که آینده اش را با دستهای کوچک و فکرهای بزرگش بسازد اما هر مرحله از رشد او مرا تبدیل به غزل جدیدی می کند. غزلی که بدون اینکه بداند دل داده و دل کنده است و هزاران تغییر ریز و درشت درونش رخ می دهد که نمودش را شاید همان موقع متوجه نشود.

ماه کوچکِ مامان غزل گامهایت استوار و مسیرت روشن همیشه کوچکِ من

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan