به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

76: دل تنگم

 

باید ساعت 12 برای هدیه معلم ها توی کافه آموزشگاه حاضر میشدیم. بعد از انجام کارهای واجبم سریع دوش گرفتم. آرایش کردم و چون مانتوم نسکافه ای بود یک رژ قهوه ای زدم و با کلی ذوق برای شال و کیف و کفش جدیدم (نه اینکه تازه خریده باشم ولی زیاد ازشون استفاده نکرده بودم) آماده شدم که برم. امروز اولین روزی بود که من اول صبح دست به دامن دیازپوکساید نشدم و اونقدر آروم بودم که یادم بره باید دارو بخورم. با عجله داروهامو خوردم و زدم بیرون. همسر درست روبروی آموزشگاه پارک کرد. همین که رسیدم داخل کافه و تو فکر بودم که کجا بشینم مامان دایانا (دوست صمیمی ماهک) که صمیمیتی خاصی هم بین ما نیست، تو جوی که خیلی هم شلوغ نبود، همین که با من دست داد بلند گفت: "چی شده؟ چرا اینقدر داغونی؟" گفتم: "خیلی کار داشتم با عجله حاضر شدم و اومدم"

کم کم شلوغ شد. بچه ها اومدن و پشت سرشون تیچرها و مدیر آموزشگاه. همه ظاهرن خوشحال بودن و سر حال اما من هم استقبال ناخوشایندی ازم شده بود هم تمام مدت ذهنم درگیر این بود که ماهک یا خودم نخوریم به سطل آشغال آموزشگاه (آخه درست جلوی من بود). حالا نه که خیلی کثیف باشه اما تمیزی هم نبود. از این که برم جلو بین مامانها و بخورم بهشون تا بتونم دوتا عکس بگیرم اجتناب میکردم. فکر کنم از بعد از کرونا است که من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد و از این که کسی بهم بخوره اذیت میشم. همه سرخوش درگیر این بودن که بچه اشون با تیچرها عکس بگیره، نه این که من نمیخواستم. من هم این کار رو کردم اما دیگه دلم میخواست از اونجا فرار کنم. شلوغی اذیتم میکرد. ولی یک چیز خیلی توجهم رو جلب میکرد. اینکه هیچکس، مطلقا هیچکس نگران نبود که به اون سطل بخوره و شاید خیلی ها هم بهش خوردن و نگرانش هم نبودن. حتی نگاش هم نکردن. یکی از مامانها هم که پاش به پدال سطل نمیرسید با دست در سطل رو باز کرد و آشغالش رو انداخت داخلش. کاری که من بمیرم هم انجام نمیدم

دم در از مامان دایانا پرسیدم کجا ثبت نامش کردی؟ گفت عترت و دیگه اینم رفت روی مخم. وقتی سوار ماشین شدم خوب نبودم. به همسر گفتم از نهم برو من این مدرسه عترت رو ببینم. راستش بعد از اینکه من ماهک رو مدرسه مد نظرم ثبت نام کردم همه اونایی که بین مدرسه مورد نظر من و عترت شک داشتن رفتن عترت چون مدرسه مد نظر من معلمای کلاس اولش پیرن. این اتفاق باعث شد شک کنم به انتخابم چون عترت تنها مدرسه ای بود که من نرفتم سر بزنم. مدرسه رو که دیدم همسر گفت برای ماهک همون مدرسه بهترین گزینه است چون وقتی جابجا بشیم پنج دقیقه بیشتر فاصله نداره با خونه  و ماهک هم میگه من دوست دارم بتونم پیاده برم مدرسه.

به همسر گفتم صورت من چطوره؟ گفت معمولی. گفتم مامان دایانا میگه چقدر داغونی؟ همسر گفت: "چهره ات خوشحال نیست. اون اضطرابی که در درون داری تو ظاهرت مشخصه". تا ده روز قبل خودم میدیدم که چشمام هیچ فروغی نداره. واقعا هیچی. فقط یک موجود زنده و متحرک بودم. اما بعدش حس میکردم بهتر شده اما حالا به اندازه یک دنیا غمگینم. اونقدر غمگین که دلم میخواد از همه چیز انصراف بدم. گاهی روبرو شدن با حقایق این چنینی اونم از زبون کسی که تقریبا غریبه است اونقدر تلخ و گزنده است که فکر میکنی تمام تلاشهات بی فایدست.

همش فکر میکنم چرا بین اون همه آدم فقط من نگران بودم که کسی یا خودم به سطل نخورم. چرا بین اون همه آدم هیچکس با خوردن به دیگران مشکل نداشت. چرا همه .... چرا من...؟؟؟؟ واقعا چرا؟

 

+اجازه بدید شب پیامها رو تایید کنم. الان واقعا خوب نیستم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan