به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

هیچ و پوچ

کی میدونه چند لحظه بعد دنیاش چه شکلی به خود خواهد گرفت. فقط به اندازه یک ریشخندِ او و مثل بمب منفجر شدنِ من، باعث یک ماهِ تلخ و سخت شد. سفر ترکستان اونم بعد از یکسال به گند کشیده شد و تهش من به این روز افتادم.

حالا با خودم فکر میکنم او نتونست حرصشو نشون نده کاش من سکوت کرده بودم تا اون حرفِ بیش از اندازه سنگین و تلخ رو نشنوم و یه بحث مسخره به اینجا کشیده نشه. خوب که فکر میکنم می بینم چقدر الکی بحثمون شد و اگر  مثل قبل ترها بودیم اینقدر کش دار نمیشد دلخوریمون. 

اولین باری بود که اینطور دلخوریمون کشدار و آزاردهنده شد و این یک زنگ هشدار بود که اگر مراقب رابطه نباشیم همین بحثای کوچک به ظاهر ساده میتونه همه چیز رو بهم بریزه. 

عمیق تر که فکر میکنم می بینم که مگه چند سال دیگه هستیم و نفس می کشیم؟ کاش یاد بگیریم بیشتر مراقب خودمون و رابطه امون باشیم. کاش دست از خودخواهیامون برداریم. کاش بپذیریم همو با همه تفاوتهامون. کاش دوباره عاشقی کنیم مثل اون روزایی که مسئولیت زندگی رو دوشمون نبود. کاش این بار خیلی بهتر شروع کنیم. 

ممنونم از احوالپرسیاتون. دیروز خیلی سخت بود. امروز هم بین ۸ تا ۱۱ خیلی سخت بود. البته مثل دو سال قبل حمله ها پیوسته نبود. درست مثل دردهای زایمان میگرفت و وقتی دیگه حس میکردم نفسم داره کم میاد رهام میکرد. الان کمی بهترم و ریزه ریزه دارم کار میکنم چون فردا مهمان دارم. و امیدوارم اجبار مهمونی کمکم کنه که زودتر خودمو جمع کنم.

 

گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر .... آه ! شرمنده که من خود به دعا محتاجم

ده ها بار اومدم نوشتم اما اونقدر بار منفی داشت که نه تونستم کاملشون کنم و نه منتشر

من الان فقط یک آرزو دارم اونم این که برای همیشه این احساس های تهوع آور برن و برنگردن و من از همین حالا بتونم عین بقیه آدمها، نرمال و عادی زندگی کنم. یک آدم تمیز و نرمال نه با این حساسیت های کشنده که منو از خیلی از لذتهای زندگی محروم کرده. دلم میخواد خلاص شم از این شستن های تمام نشدنی. اینجور وقتا دلم برای ماهک خیلی می سوزه خیلی و از همسر خجالت می کشم که اینطور بهم میریزم و نمی تونم جمعش کنم.

شاید منی که ارتباطات برام یک ارزشِ تو زندگی نباید هبچوقت دور می شدم از شهر و خانوادم. شاید ... نمیدونم هزارتا شاید به ذهنم میرسه اما مهم اینه که شرایط زندگی که من انتخابش کردم اینه و الان باید چی کار کنم که حالم بهتر بشه

تا قبل از عید فکر میکردم دنبال کردن و جدی گرفتن مطالب توسعه فردی حالم رو بهتر کنه اما حالا به شدت نیاز به یک استاد معنوی دارم اما همون استادایی که توی معبد سالها مراقبه کردند و چیزهای عمیق و بزرگی رو درک کردن. یک استادی که منو بکشونه تو راهِ درستِ معنویت. 

دلم بغل میخواد. همسر اینجاست بغلم هم کرده اما اشکهام بند نمیاد و ماهک که قول دادم باهاش بازی کنم، تنها مونده و فهمیده که روبراه نیستم اگرچه صبح تا ظهر زیاد باهاش بازی کردم؛ ولی دلم میخواد براش یک مامان شاد باشم و نمیتونم

میشه برام دعا کنید؟

 

۱- بعد از مدتها سلام

 با صدای جیک جیک گنجشکا و آواز پرنده ها روی تخت تمیز و راحتم چشمام باز میشه. بر خلاف انتظار لبریزم از اضطراب. خودمو از تخت میکشم بیرون و پنجره رو باز میکنم. خنکای صبح بهاری پوستم و نوازش میکنه و همین که وارد ریه هام میشه شدت اضطرابم بالا میره. بدون درنگ پنجره رو می بندم ودنبال یک راه فرار میگردم که خودمو از این اضطراب جدا کنم. یهویی دلم میگیره عمیق و شدید که انگار بعد از حمله های عصبی و اضطرابی ۹۹ قرار نیست من اون آدم نرمال قبلی بشم. تغییراتی که قبلا با اتفاق افتادنشون فقط کمی دپرس میشدم الان منو به احوالات بدی می کشونه. درونم غرق اندوه میشه که من تو این لحظه از زندگی تو این نقطه به جز جریان کسب و کار که اونم یک زمانی خودم میخواستم دیگه کار نکنم و دور بودن از خانواده هامون؛ همه چیز همونه که آرزوشو داشتم اما من مدتهاست که وضعیت روانی ام پایدار نیست. درست از بعد از اون حمله ها که سه ماه دیگه میشه دو سال. همین قبل عید به همسر پیشنهاد دادم که برای مدرسه ماه بریم تهران اما الان اونقدر سرم میسوزه و قلبم تحت فشاره که فکر میکنم من باز تحمل فشار خونه فروختن و خونه خریدن و وحشت کلاهبرداری تو این مسیر رو ندارم با اینکه دو ماه پیش با فکر کردن بهش کلی حالم خوب میشد. حتی تحمل اینکه با تمام شدن تعطیلات یکباره دورم خلوت شده و همسر هم از صبح زود باید بره سر کار رو ندارم. در حالیکه لحظه شماری میکردم برگردم خونه و قبلا در چنین روزهایی خیلی حالم خوب بود.

با تمام شدن جمله مقایسه خودم با خودِ قبلی یاد حرف مربی می افتم که میگه باید خودت رو با خودت قبلت هم مقایسه نکنی چون شرایطت عوض شده. خوب اینو راست میگه. به هر دلیلی که نمیدونم، من اون بحران وحشتناک سه ماهه رو پشت سر گذاشتم پس لابد باید به خودم خسته نباشی بگم و از خودم تشکر کنم که تحمل کرده :|

به طرز وحشتناکی دلم برای مامان اینا تنگ شده اما اونا انگار براشون ارزش نداشته که چند بار گفتیم عید فطر میریم اصفهان چون با بقیه فامیل برنامه ایذه گذاشتن و انتظار دارن منم برم تو اون شلوغی واینطوری برنامه اصفهان رفتن ما کنسله

از طرفی به دلیل حساسیت هام واقعا روانم ظرفیت مهمان چند روزه نداره. قبل از عید خیلی اذیت شدم. خواهره هم انتظار داشت چون توی عید تفریح نکردن، من ِ خسته از شلوغی قبول کنم آخر هفته بیان اینجا در حالیکه من هنور نتونستم کامل خونه رو جمع کنم. و واقعا دلم خلوتی میخواست ولی کاش اینقدر حساس نبودم و دعوتشون میکردم. دلم خیلی تنگ شده

 

غ ز ل واره:

+ فکر میکردم وقتی برسم ترکستان با وجود تلخی درونم بنویسم " صدای مرا از بهشت می شنوید" اما نه وقتی رسیدم احساس رسیدن به بهشت داشتم نه دل و دماغ نوشتن. 

 

+ خدایا چه نعمتیه نوشتن. چقدر سبک شدم با نوشتن همین چند پاراگرافِ شاید بی ربط

 

+ حالا که بهترم "سال نوتون مبارک"

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan