به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۲۷. توقع

پریود که شروع شد با همون سرخوشی کوتاهش فکر کردم از شر حالتهای نحس pms خلاص شدم اما زهی خیال باطل. حالم بدتر  شد و از همون سه شنبه شب احساس میگردم که این مود عادی نیست. الان پریود تمام شده و من فرو رفتم توی باتلاق افسردگی و حالتهایی دارم که خیلی آزارم میده و امان از وقتی که با ترسهام روبرو بشم که سرم میسوزه. مدتش کوتاهه اما اون حس همراهش خیلی سِتَم هستش. یک جوری داغونم که منِ دلتنگِ مامان، مامانم اومده و من نمیتونم کیفشو ببرم. 

احساس میکنم این رفت و آمد هر هفته اذیتم میکنه. چون وقتی کسی خونته انتظار میره یه زمانی هم با تو بگذرونه اما خواهره یک سره درکیر کلاس و پیجشه و سه شنبه ها هم حالا که همسر خوته است و میتونم بخوابم مجبورم ۶ بیدار شم چون کلاس داره. بعد درسته من ترحیحمه خودم کار کنم اما مثلا سالاد درست کنه دیگه واسه سفره انداختن نمیاد. یا سفره جگع میکنه خورشت و برنج رو بدون در میزاره نیره. یا بالش پتو میاره بخوابه وسط سالن ول میکنه میره و من یه جور مسخره ای توقعم از آدما بالا رفته. چرا خانواده همسر به من کادو تولد ندادن؟ چرا اومدن هیچی نیاوردن؟ چرا من هر سه شنبه باید زود بیدار شم

و این هفته هم که نه هممممممه مردم میرفتن کربلا، کل اتوبوسا رفتن مرز مهرلن و لاقل دو هفته همین وضعه و خواهره مجبوره با بابا اینا بیاد‌ چقدر مسخره است که خانمای ما تنها نمیرن جاده بین شهری؟! شایدم نه‌ نن اصلا احساس امنیت نمیکنم واسه تنها رفتن جاده های بین شهری. به خصوص بعد اتفلقی که برلی شوهر خاله رخ داد.

از همسر یه جور فجیعی دلخورم. نه که بحث خاصی شده باشه ولی جمله ای خطاب به من گفت که از ۱۰۰ تا توهین بدتر بود.

 

+ یک جور مسخره ای حس میکنم بابا دستاشو بعد از سرویس بهداشتی۶ نمیشوره و این عذاب آورترینه وقتی مامانتم هست اما اون اضطراب نمیراره لذت ببری

 

کم مونده غش کنم. غلطای انلایی ویرایشی رو ببخشید

26. دلتنگ مامان

یه وقتایی دوری خیلی خیلی غم انگیز میشه

به ندرت میشه همه دور هم باشند و من دلم بخواد برم اما امروز به طرز وحشتناکی دلم میخواد منم کنار بقیه تو کارگاه خواهرک بودم.

هم دلم تنگ شده، 

هم جونِ بیرون رفتن و راه رفتن ندارم،

هم خیلی حوصله ام سر رفته

و هم دلم میخواد کنار مامانم باشم

دلم میخواد تو حیاط  سر سبز و با صفای کارگاه بشینم و به سر و صدا و شلوغی بقیه گوش کنم و یک وقتایی منم قاطی شلوغی بشم و بلند بلند حرف بزنم و بخندم و آخر شب که همه رفتند، توی ایوون رختخواب پهن کنم و چشم بدوزم به آسمون و تو سکوتی که با پیچیدن باد لابلای برگ درختا میشکنه غرق خواب بشم.

امروز بعد از مدتها دوباره با فکر این که باز هم روزها گذشته و من پا روی ترسهام نگذاشتم و کار و کسبی برای خودم شروع نکردم، روز رو شروع کردم. کاش از منطقه امنم بیام بیرون :(

 

25. فصل نو

نوشتن!

آرامبخش تر از نوشتن هم داریم؟

 

24. یکدنگی یا چی؟

محض ثبت تغییر رویه من با شروع این سه ماه

۲۳. سو تفاهم و pms

همونقدر که وسط غمهای پست قبل، وقتی داشتم به خودم میگفتم لاقل حساس نبودی یه سفر طبیعت گردی میرفتی و یکهو هوس رفتن به بهشت رو کردم، همونقدر یکهو حس کردم که باید برگردم. با همه دردی که داره، چقدر خوبه که خداحافظی ها هست که به خلوت خودمان پناه ببریم. خصوصا وقتی توی pms گیر افتادی. 

 

22. نداشته‌ها

ما به خاطر ناآگاهی‌هامون زندگی می‌کنیم نه به خاطر آگاهی‌هامون

ما به خاطر نداشته‌هامون زندگی می‌کنیم

نداشته‌هامون نقش مهمی در زندگی ما دارن، نداشته‌هامون

یکی امکان داره همه چیز داشته باشه ولی اون چیزی که میخواد رو نداشته باشه

ما فکر می کنیم افراد متمول رنج ندارن. اصلا چنین چیزی نیست

یک شعر ترکی هست که میگه:

وقتی به کوه نگاه میکنی احساس حقارت نکن

کوه هم درد کوهی داره 

از کوچکترین چیزی آلوده میشه

سفید هم درد سفیدی داره

اردشیر رستمی

 

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan