به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

72. وضعیت ناپایدار

قرص سفید و آبی رو باهم میخورم و لحظه شماری میکنم که تاثیر بزارن و آروم بگیرم ....

مشغول جارو زدن بودم که بغضم شکست. به زحمت جارو زدن رو تمام کردم و چپیدم گوشه آشپزخونه که جلوی چشم ماهک نباشم. های های اما آروم گریه میکردم که همسر متوجه من شد و با خنده و مسخره بازی اومد بغلم کرد. گفتم: " من خیلی می ترسم" با آرامش گفت :" این حس ها خیلی زود تمام میشه. تاثیرداروهاست. دو هفته ای تحمل کن تا اون دارو قطع بشه". ماهک رسید و گفت:" مامان من گریه حامی رو تا حالا ندیدم ولی تو تازگیا زیاد گریه میکنی"و من خیلی مختصر توضیح دادم که چی شده.

در حقیقت ۰صٌبح‌ها یک جوری حالم داغونِ که حس می کنم بیچاره ترین آدم روی زمینم در حالیکه میدونم واقعیت نداره و فقط تاثیر تغییر دوز داروهاست. لحظه ها اونقدر سخت میگذره که مرتب با خودم تکرار میکنم "غزل اینم میگذره تحمل کن". سعی میکنم سرمو با کارهای خونه گرم کنم و جسمم رو درگیر. صبح با خودم فکر می‌کردم توی وضعیتی هستم که اگر دوستی تو این وضعیت بود تا حد ممکن ازش فاصله میگرفتم تا بهتر بشه چون خودم مستعد تاثیر گرفتن از حالِ بد دیگران هستم. ولی الان که فکر میکنم می بینم در مورد ثنا این کار رو نکردم. تا جایی که تونستم همراهش شدم. شنیدمش. حالم بد نشد و بالاخره روزی رسید که دوباره خندید و سرپا شد. دلیلش این بود که جنسِ حال بدش با من فرق نداشت و همین باعث شد من بتونم کنارش باشم. بنابرین باز هم با دوستی با شرایطِ بدِ مشابه خودم فاصله مو حفظ میکردم و به همین دلیلِ که سعی میکنم خیلی با کسی جز نزدیکانم در ارتباط نباشم. حتی وقتی داغونم با خواهرک هم حرف نمیزنم چون میدونم که بهم میریزه. دلم نمیخواد با حال بدم حال کسی رو بد کنم

اما در این لحظه که آرامش دارم، باورم نمیشه که صبح تو اون وضع افتضاح بودم. یک جوری افتضاح که با خودم فکرمیکردم من چطوری تو این سالها با این حسهای وحشتناک زنده موندم. اصلا چطور از خونه بیرون میرفتم در حالیکه الان عین سگ میترسم؟ حتی حسرت ارتباطات ساده و معمولی آدما رو میخوردم. و صدای خواهرک تو گوشم پیچید که شب قبل ستاره رو صدا زد و از ماجرای خریدش رو براش گفت. تهش با همه ترسهام بعد از ناهار همراه ماهک و همسر رفتم گلخونه و با یک پدیلانتوس و شمعدونی صورتی، بوته توت فرنگی و یک گل صورتی روشن برگشتم خونه. 

 

 

غ ـ ـزل‌وار:

 

1+ صبح که ماهک به پهلو  دراز کشیده بود روی کاناپه و سرش رو به دستش تکیه داده بود و با ناز و خنده با حامی حرف میزد، من غرق غصه بودم که از شدت حال بد نمیتونم لذت این دلبریهاشو ببرم.

 

2+ در عین  بد حالیهام واقعا اضطرابم با این داروها کنترل شده.میفهمم حالم بده اما اضطرابشو حس نمیکنم.

 

3+ دو تا از داروها مرتبط با کنترل وسواس (حتی دست شستن های مکرر) و ترس هست و یکیش کنترل اضطراب و فکر میکنم بعد از قطع داروی فعلی و یک تعادل نسبی دوز داروها کمتر بششه.

 

4+ اوضاع پوست دستهام واقعا خیلی بده و هر بار نگاش میکنم حرص میخورم. 

 

5+ ماهک میگه من میخوام یک جاهایی برخلاف حرف شیطانِ مغزت رفتار کنم تا درست بشی :)) یک جور قشنگی هوامو داره. 

 

6+ قبلا احساس شرمندگی نسبت به ماهک داشتم اما حالا میگم ماهک هم اومده درسهای زندگی خودش رو بگیره و لابد بودنِ من در این شرایط با وجود همه تلخیهاش، رشدی برای ماهک و حتی حامی در بر داره.

 

7+ باورم نمیشه من همون آدم داغون صبحم که با آرامش اینجا نشستم و تایپ میکنم

عزیزم.من حالت رو درک می‌کنم.دقیقن در روزهایی به سر می‌برم که با قرصی که دکتر داده عجین نشدم و حالم اصلا خوب نیست.ولی تلاش می‌کنم برای ادامه دادن.

خیلی سخته
من تقریبا هیچوقت با اون قرص عجین نشدم. چون زیاد پیش میومد که سرم و شونه هام بسوزه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan