به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

هزار رنگِ زندگی

عشق

زندگی شهر هزار رنگی است

که هر نقطه‌اش رنگی دارد و احساسی

نقطه‌ای سیاه و سخت پر از احساساتِ تلخ

نقطه‌ای خاکستری و خالی از هرگونه احساس 

نقطه‌ای پر از رنگ، شبیه رنگین کمان؛ لبریز از احساساتِ رنگارنگ

و نقطه‌ای سپید که فقط امنیت و امنیت و امنیت است

 

غ ز ل

 

هیچوقت صدا و آهنگهای گلزار برایم جذاب نبود. تا اینکه آهنگ "جونم" را گوش دادم و چیزی توی این آهنگ معتادم کرد به گوش دادنش؛ تا دیروز که فهمیدم دردم چیست؟

وقتی این آهنگ را گوش می‌کنم چقدر عجیبِ حسم. عین خودِ 21 ساله ام که در تب و تاب عشق می سوختم. عشقی یک طرفه و نافرجام که این روزها زیاد به این فکر می‌کنم که چرا اینطور ساده‌دلانه وا داده بودم و دل سپرده بودم به پسرکِ مغرور و بلاندی که وقتی برای اولین بار وسط کلاس درس در را باز کرد و وارد شد؛ آسی که نزدیکترین دوستم بود و خوب می‌دانست من عاشق آدمای بلاندِ چشم روشن هستم با آرنجش کوبید توی پهلوی من و گفت: "غزل اینو". پسرکی قد بلند و چهارشونه با صورتی گرد و پوستی گندمگون و چشمهای عسلی. پسر خوش تیپ و خوش چهره ای که اگرچه به شدت شبیه مرد رویاهای من بود اما جایی در دنیای واقعی زندگی من نداشت و اسمش رویش ماند. مرد رویاهای 21 سالگی. بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که کشته مرده زیاد دارد و سمیه می‌گفت یکی از دخترهای کلاس‌شان تمام ساعت کلاس را مشغول کشیدن چهره پسرک بوده. 

این روزها خیلی دلم برای غزلِ 21 ساله آن روزها می‌سوزد. برای دخترک چشم و ابرو مشکیِ دلسوزی که تمام دوران کارشناسی‌اش را با اضطراب‌های ناتمام گذراند. دخترکی که یک روز آب در دلش تکان نمی‌خورد به دلیل حضور دوست اشتباهی و مشکلاتی مالی شدید پیش آمده در آن روزها، تبدیل به دخترکی به شدت مضطرب شده بود که صبح ها از فرط حالت تهوع قادر به خوردن یک لقمه صبحانه نبود. دخترکی که فوقِ دلسوز بود و برای آدم‌هایی توی زندگی‌اش دلسوزی کرد که تمامش را به باد دادند. دلش برای آن دختر انحصارطلبِ بی‌اعتماد به نفسی می‌سوخت که اگر ده نفر زیبایی اش را تایید می‌کردند ولی غزل نظری نمی داد؛ مثل اسپند روی آتش بالا پایین می‌پرید که چرا غزل تایید نکرده؟ هر بار از سر شیطنت و کشش های آن سن، پسرکی را نشان دختره انحصارطلب می‌داد که این خیلی بامزه است؛ دو روز بعد دختره انحصارطلب می‌گفت این پسره به من آنتن میده. :| و اینقدر این تکرار شده بود که وقتی دلِ غزل برای پسرکِ مغرور و بلاند از کف رفته بود؛ آسی را پیشاپیش فرستاد که ببیند پسرک اصلا نگاهی به دختره خودشیفته می اندازد؟ که مدعی است سیگنالهایی دریافت می کند؟ و مطمئن شد که اصلا نگاهش هم نمی‌کند و با اینکه بارها خواهرک گفته بود این دختره دوست خوبی نیست؛ با خودش فکر می کرد ما که اینقدر زیاد با هم می خندیم اشکالی ندارد با هم باشیم. بی خبر از آسیب‌هایی که ذره ذره در وجودش پخش می شد و به گودی سیاه و تو خالی مبدل می‌شد.

چقدر دلم می سوزد برای تمام دهه بیست زندگی‌ام.  برای سخت‌ترین دهه عمرم تا به امروز. البته احتمالا دهه اول زندگیم هم مالی نبوده که من از دوران بچگی خاطره های کمی را به یاد می آورم. برای تمام ناامیدی‌هایم؛ برای گریه‌های ناتمامم؛ برای عزتِ نفسی که با دوستی‌های اشتباه پایمالش کردم. برای همه تفریح های نکرده‌ای که پایه و همراهی نداشت. برای علاقه‌مندیهای دنبال نشده‌ای که به دلیل مخالفت مامان ازشان گذشتم. برای استعدادهایی که عاشق‌شان بودم و ناکام ماندند. برای همه تنهایی‌هایم با اینکه هیچوقت بدونِ دوست نبودم اما هر کدام به نوعی درگیر زندگی خودشان بودند. چقدر افسوس می خورم که خیلی چیزها را بلد نبودم. که بلد نبودم به کسی تا آن حد دل نبندم خصوصا وقتی نمیدانی او هم دل در گرو تو دارد یا نه. که نمیدانستم دوستی های اشتباه چه آسیب‌هایی را متوجه‌ام می کند و دوستی کردم با دختره خودشیفته آن هم ۹ سال و سالها رنج بردم از عزت نفس تخریب شده‌ام و مدتها تلاش کردم شاید سایه تلخ‌شان را کمی کمتر کنم. حالا  بعد از 11 سال قطع رابطه، فقط چند ماهی است که خواب آن دختره خودشیفته را نمی‌بینم. و از نظر خودم تنها دلیلش مرکب شدن اثر تلاش هایم برای بازسازی عزت نفس بر باد رفته ام است. چرا که با مطالعاتم به این نتیجه رسیدم که روحش به من بدهکار است برای آسیب هایی که به من زده و این است که تا این حد در خوابهایم حضور دارد و حالا که خود را رهانیده ام از آن رنج؛ از خوابهایم حذف شده.

دلم می‌سوزد برای دخترک معصومی که آنقدر تمرکزش را از دست داده بود که آرزوی دانشگاه مورد علاقه‌اش برای ارشد به باد رفت و تازگیها مدت کوتاهی است که احساس می کند تمرکزش به حالت نرمال خودش برگشته. دلم می‌سوزد برای غزلی که 26 سالگی‌اش سیاه‌ترین روزهای عمرش شد و ترس و وحشت آن شبها شد این وسواس لعنتی که روز و شب‌های زیادی از شدتش آرزوی مرگ می‌کرد. اما نه می‌مرد و نه توان غلبه بر وسواس‌ش را داشت و چه فرصت‌ها و زمان‌هایی را به دلیل این حساسیت‌ها که از دست نداد.

از چند ماه قبل که خواب پسرک را دیدم و دوباره احساس خواسته نشدن را تازه‌تر از هر زمانی در خواب تجربه کردم؛ گاهی نمی‌توانم به آن روزها فکر نکنم. نمی توانم برای خودم دل نسوزانم. با اینکه من در چند سال گذشته آموخته ام که گذشته را چاشنیِ زندگیِ امروزم نکنم اما این احساس‌های دوست نداشتنی و رنجی که آن روزها کشیدم؛ گاهی چنان رویم چمبره می‌زدند که مرا به مسلخ می‌کشاند. خصوصا از چند روز قبل که قصه عشق یک طرفه مریم آقایی را شنیدم و دیدم چقدر خانواده و استادهایش مراقبش بودند. اما من در آن زمان در نقطه‌ای از جهان افتاده بودم که تنهاترین بودم و کسی نمی‌دانست درد ناشناخته درونِ من چیست که مثل زنهای حامله موقع پخته شدن غذا خودش رو توی ایوان خانه می‌کشاند که حالش بهم نخورد. درد عشق و اضطراب شدید از آینده نامعلومی که با مشکلات پدر شکل گرفته بود.

به آهنگ جونم گلزار معتاد شده‌ام. به تک تک کلماتش. به احساس عجیبی که مرا پرت می کند وسط روزهایی که هرگز دلم نمی‌خواهد تکرار شوند. دلم تنها یک چیز می خواهد نشستن تو ماشین آرزوهام و پلی کردن همین آهنگ و زدن به جاده و رفتن و رفتن و رفتن.....

حالا سالها و گویی یک قرن از آن روزها گذشته است و هشت سال است که زندگی‌ام پُر است از خواسته شدن. ده سال قبل با مردی آشنا شدم که خصوصیات ظاهری اش 180 درجه با مرد رویاهای من تفاوت داشت اما شد مردِ تمامِ لحظه‌های زندگی‌ام. مردی که یک لحظه به عشق‌اش شک نکردم. مردی که از همان روزی که با جان و دل جواب مثبت به او دادم؛ ۲۹ فروردین ۹۲، مطمئن بودم امن‌ترین جای دنیا را با خودش برای من به همراه دارد و هفتاد درصد خصوصیات اخلاقی و ... اش همانی است که مرد رویاهایم داشت. هنوز هم هر از گاهی متوجه یک خصوصیت جالب دیگر می شوم که یک آن به یاد می آورم که این هم یکی از خصوصیاتی است که میخواستم

حالا هشت سال است عروس خانواده ای شده‌ام که باران بهترین حس‌های دنیا را بر تمام وجودم ریختند و با آغوش باز مرا در جمع خود پذیرفتند. هرگز به چشم کم نگاهم نکردند و برای همه چیز سنگ تمام گذاشتند. خانواده همسر جز عزیزترین‌های زندگی من‌اند. نه فقط به زبان که در دل. گاهی مثل این لحظه چنان دلتنگ‌شان می‌شوم که دلم می‌خواهد تک تک شان را در آغوش بگیرم. خانه پدری همسر بعد از خانه خودمان، امن ترین جای دنیا من است. بهشتِ زندگی‌ام است. چقدر دلم تنگ شده برای نشستن رو تاب فلزی حیاتش و رقص موهایم در دست باد و لمس صورتم با خنکای صبح‌گاهی. و دخترکی دارم که وقتی آسی برای اولین بار او را دید گفت: "منیر یادته همیشه عاشق آدمای بلاند بود؟ خدا یک خوبش رو بهش داده :)))"

آلِلّا نمی‌شود گفت این زندگی و این آدم‌ها، پاداش دَغمَسه‌های دهه بیست است. اصلا نمیشه گفت پاداش هست. به نظرم همه اینها نتیجه اصلاح باورهایم بوده است. آن زمان به اندازه امروز آگاه نبودم اما ندانسته در این زمینه، باورهای مثبت و به شدت محکمی داشتم که بالاخره به بار نشستند. حالا که از دهه تلخِ زندگی ام نوشتم؛ یک نوشته پُر و پیمون به دهه سی زندگی‌ام بدهکارم. به دهه‌ای که قشنگ‌ترین لحظه‌های عمرم را به من هدیه کرد. سختی کم نداشتم اما دلم آنقدر قرص و امن بود که از آن سختی‌ها تنها خاطره کمرنگی مانده.

 

 

غ‌زل‌واره:

+ قرار بود از حرفهای خواهرک بنویسم. البته نوشته بودم و نیمه کاره بود اما دو روز بود که نیاز به نوشتن این جمله‌ها خفه‌ام کرده بود. دیروز تا جایی نوشتم و خوشحالم که ویرایش اش ماند برای امروز. امروز آرامم و با حال خوب آن دهه را مرور می کنم. گویی نوشتن این جمله ها حس تلخ گذشته شان را از ذهنم زُدود.

چقدر قشنگه که الآن انقدر با قدرت حرف می زنی از روزای سخت و تلخ.

آدمای مسموم همیشه و همه جا هستن، گاهی دیر می شناسیمشون و اشکالی هم نداره. مهم همینه که تا ابد توی زندگیمون نگهشون نداریم. چه فیزیکی چه ذهنی. خوبه که ذهنت رو هم ازش آزاد کردی غزل.

اینکه همه رو دوس داری و کسی نیستی که توی ذهنت حتیٰ از دیگران بد بگی، نشون میده قلبت مهربونه. شاید خیلی آدمای اشتباه توو زندگی هممون بیان و برن، اما سهم آدمایی مثل غزل با قلب بزرگ، همیشه آدمای خوبن. پس تو که عمیقاً خوش قلبی، خونواده همسرت هم همینطور هستن. ما در آخر همیشه نتیجه رفتار خودمون رو برداشت می کنیم.

واقعا روزای سختی بود
در مورد اون پسر جسورانه تمامش کردم
اما در مورد اون دختره خیلی متاسف بودم تا مدتها که چرا حرف خواهرک رو جدی نگرفتم و گذاشتم اونقدر بهم آسیب بزنه تازگیا آروم شدم نسبت بهش و خودم رو تونستم ببخشم
منم قبلا خیلی بد میگفتم توی ذهنم خصوصا همه رو محاکمه می کردم ولی بعد از تلاش زیاد یهو متوجه شدم چقدر آروم شدم نسبت به دیگران و دیگه کینه ای ندارم نسبت بهشون
البته که تو زندگی هممون یکی دو نفری هستند که ممکنه هرگز نتونیم ببخشیمشون 
میدونی هدی غیر از تلاش کردنهام با خودم فکر می کنم عبور از سالها و رسیدن به این سن با همه این که آدم رو گاهی یه کم نگران میکنه ولی با خودش یک آرامشی همراه داره. یا لاقل در مورد من شاید کمی اینطور بوده. انگار از یک سنی به بعد خیلی چیزها اهمیتشون رو از دست میدن و به مسائلی اختصاص پیدا می کنند که نقش حیاتی تری توی زندگی دارن
قربون لطفت هدی قشنگم
من اینقدر هم که تو میگی خوب و خوش قلب نیستم :) فقط سعی می کنم اینطوری باشک

هدی خانواده همسرم واقعا بهشتی ترین آدمای دنبای من هستند. عاشق تک تک شونم اینقدر که ماهند و من کنارشون بهترین حس های دنیا رو تجربه می کنم خصوصا پدر مادر همسر
امیدوارم همینی باشه که تو میگی :)

سلام غزل جان

نه عزیزم برای دولینگو میتونی از play store دانلودش کنی

شاید بازار هم داشته باشه

سلام فرزانه جان
من نصبش کردم منظورم پرداخت داخل برنامه بود
چون من چند وقت قبل ilingo رو نصب کرده بودم و پرداخت داشت پرسیدم

نسل پدر و مادرهای ما دوستی رو به شکل ما تجربه نکردند که بهمون تجربه ای رو انتقال بدن. دخترایی که زود ازدواج در دوره دانشگاه ازدواج می کردند و تحصیلات جنبه تشریفاتی داشت. مثل نسل بعد رقابت سر جنس مخالف و نمره بالاتر و مراتب شغلی رو نداشتند. پدر و مادرها هم بیشتر مراقب نمره ها و متانت و ادب اجتماعیمون بودن تا آرامش روح و روانمون.

دقیقا همینطوره زینب عزیز
آره واقعا یک سری میرفتن دانشگاه که ازدواج کنند :)))
حقیقت اینه که ازشون دلگیر نیستم
پدر مادرها تلاش خودشو میکینند اما در حد توان و آگاهیشون
بیشتر از اون ازشون انتظار نمیره
اونا در حد ما دسترسی به اطلاعات نداشتن
دوست داشتم چیزای بیشتری در اون سن میدونستم
اما میدونی اون موقع کله آدم داغه
شاید میدونستم هم راه خودم رو میرفتم و تازه بعدن میفهمیدم چی بهم گفتن

چند روز بود تو ذهنم یادت میچرخید
خیلی خوشحال شدم با دیدن اسمت
خوبی زینب عزیز؟

چقدر خوب که تو رو نخواست تا الان پرنسسی مثل ماهک و همسری ماه داشته باشی

بعضی وقتا عدو شود سبب خیر و ما خودمون بی خبریم

وای چه دوست حرص دراری داشتیا. ما یه دختر همسایه این مدلی داشتیم. خیلیییی خوشگل بود.تا فهمید پسر همسایه به من توجه می کنه، کلی براش قر و اطوار ریخت تا پسر همسایه فقط به اون توجه کنه، بی تربیت.

ای یادم افتاد حرصم گرفت دوباره

آره بابا😁
اونم عشق بچگی بود :))
روزای سختی بود اما قطعا عبور از همون سختیها منِ الان رو ساخته که عاشقشم
و نگم چقدر با ماه و همسر به من خوش میگذره

یعنی موندم چقدر من حماقتکردم که ۱۱ سال با این آدم رفاقت کردم و خودمو به باد دادم
فقط امیدوارم بتونم ماه رو اونقدر آگاه بار بیارم که به هر کسی اجازه نزدیک شدن به خودش رو نده مثل من

سلام عزیزم.

عمیقا و شدیدا پستت رو دوست داشتم. با این که بیش‌ترش، اتفاق‌های خوب نبود، ولی به نظرم این شکل بازنگری گذشته، یه نوعی از بلوغ روانه.

 

 

فقط اون دخترک بلاند بی‌نظیرت 😍😍😍

سلام شارمین عزیزم
یعنی تو که بگی پسندیدی من باید جیغ زنون کلی بدوم که مهر تاییدی به روند بازنگریم خورده
چقدر خوبه که تو رو دارم شارمین

عزیز دلمی 
هنوز تو فکر قصه اشم که توش اسم تو بود😊

چه زیبا به تصویر کشیدی زندگیِ اون روزها رو...

چقدر تلاشهات ستودنیه غزل جان برای بازسازی عزت نفست

بیش باد این تلاش های خودساختگی🌹🌿

چه خوب که طعم واقعی عشق واقعی رو در زمان درست خودش چشیدی

عشقتون پایدار🌷

 

آرامش عزیز یعنی اصلا باورم نمیشد که بتونم امروز رو ببینم که خودمو دوست بدارم
به همین دلیله که روی ابرام
ممنونم ازت
ان شالله همه به وقت درستش و با آدم درستش لمس کنند طعم عشق رو

لحظه هاتون لبریز عشق

متاسفانه ما دهه شصتی ها اغلب بخاطر عدم اعتماد به نفس و عزت نفسی که در کودکی به دلیل اشتباهات والدینمون لگدمال شد مشابه چنین اشتباهاتی زیاد توی زندگیمون داریم ولی چقدر خوب که تونسته باشیم اصلاحشون کنیم

همش هم مربوط به نسل ما نیست
همین الانش هم هست
کاش که بتونیم مسئولیت همه چیز رو به عهده بگیریم و تقصیر رو گردن بقیه نندازیم تا بتونیم تلاش کنیم و درستش کنیم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan