به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به هم اند

 

مفهومی که امروزه آسیب زیادی به انسان ها می زند "استبداد مثبت گرایی" است. یعنی باید خوشحال باشیم. در حالی که "عیب ندارد اگر حالت خوش نیست". جهان، جهانی شده که لبخند را روی لب آدمها جراحی می کند و وادارشان می کند که باید خوب باشید. در حالیکه اجداد ما زندگی را با تمامیتش تجربه می کردند. هم شادی واقعیت زندگی هست و هم اندوه و هم اضطراب. اما ما اسیر این هستیم که اگر اندوهگین می شویم این را یک انحراف از حالت نرمال تلقی می کنیم و بعد میفتیم به جان خودمون و  جامعه هم همین کار را می کند که باید حالت خوب باشد  و این بیشتر به ما آسیب میزند . در حالیکه اندوه هم بخشی از زندگی است. این افکار، ضد شادی نیست. ضد انحصار است. "انحصار شادی" مقوله خطرناکی است. همانطور که تاریکی کامل خطرناک و کور کننده است. زندگی در گذشته مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها؛ رنج ها و خوشی ها بوده و همه قبولش داشتند ولی ما اگر کسی اندوهگین باشد، سریع برچسب میزنیم که مریض است و ایزوله میشود و همین باعث ماندگاری افسردگی میشود. باید به خود اجازه بدهیم که ناراحتی پیش آمده را تجربه کند.

برگرفته از صحبت های دکتر شکوری

 

حس و حال عجیبی است. گویی تمام حرفهای دنیا ته کشیده اند و من حرفی ندارم برای گفتن. نه اینجا، نه با همسر، نه با هیچکس دیگر. به نظر هر سخنی بیهوده است و گفتن و نگفتن اش در یک عرض است. مدتها بود چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. این سکوت ... قبل ترها ناخوش هم که بودم می نوشتم. شاید بیشتر از وقتی که حال خوشی داشتم اما حالا ؟... خنده دار است اما شاید دچار سکوت فلسفی شده ام. بیشتر فکر می کنم و کمتر حرف می‌زنم. خیال پردازیها به نقطه صفر میل کرده و رویاها ته کشیده اند و تنها دلیلی که برای این اتفاق می توانم حدس بزنم و حتی یقین هم ندارم؛ دلتنگی است. تا حالا شده دلتنگ باشی اما ندانی؟ من این را به تازگی کشف کردم. اینکه من مهار "احساس نکن" دارم و همین است که در خیلی از عرصه های زندگی به خودم و قلبم شک کرده ام. شک به اینکه واقعا من کسی را دوست دارم؟ پس چرا ندیدن دیگران را اینطور راحت قبول می کنم و دلم برای دیدنشان بی تابی نمی کند؟ و تنها یک ماه است که کشف کرده ام که من از کودکی برای حفظ بقای خودم چنین مهاری را برگزیدم. اینکه احساس نکنم تا بتوانم راه را ادامه دهم و زنده بمانم.

احتمالا حقیقت همین است. این روزها نه تلخی پیش آمده؛ و نه رنجی بر من وارد شده. تنها اتفاقی که افتاده گذراندن یک PMS وحشتناک بود و بعد از آن من هنوز آدم قبلش نشده ام و همسر زیادی شلوغ است. در گذشته در همین حال هم می نوشتم اما نه اینکه شجاعت نوشتن نداشته باشم؛ نه. فقط کلمات در ذهنم به هم بافته نمی شوند. سکوت پیشه کرده اند و سکوت.

یک چیز دیگری را هم در مورد خودم کشف کرده ام. این که خودِ آگاهم رنج های کوچک و بزرگِ زندگی را در ناخودآگاه روی هم تلنبار می کند و شاید حتی انکار! و بعد از مدتی که سرخوشانه زیسته ام؛ چنان زهوارم در می رود که خودم در حیرت می مانم که مرا چه شده؟ درست مثل این روزها. نه غمگینم نه خوشحال. یک حس ختثی، لبریز از ملال دارم که حال و حوصله هیچ چیزی ندارم. آنوقت "فلسفه ملال" می خوانم و دنبال ریشه ملال ام می گردم. "رادیو راه" گوش می کنم و دنبال جوابی که به کارم بیاید می گردم. ساسی مانکن گوش میکنم بلکه مجبورم کند برقصم :| "مسئله اسپینوزا" می خوانم و در میان عقاید ارسطو، گوته، اِسپینوزا و اِپی‌کور دنبال راه چاره ای برای این ملالِ کش آمده می گردم. "کاندید" می خوانم و دنبال درسی جدید می گردم. "هنر نامطمئن" بودن می خوانم و خودم را تحلیل می کنم.

اما حقیقت این است که گاهی حال ناخوب مان را باید بپذیریم و قضاوتش نکنیم. برای رفع رخوت مان تلاش بکنیم اما به خودی که نمی تواند بر این رخوت غلبه کند؛ خورده نگیریم. مشاهده گر باشیم و ناظر، بدون قضاوت. هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست. همه چیز در گذار است و این نیز بگذرد.

 

غ‌زل‌واره:

+ماهک همه خوشی بی منت این روزهای من است

+عجیبه که من صبح زود شروع کردم به نوشتن و چند ساعت بعد حس کردم که دلم میخواهد کار کنم. انرژی هایم بالا آمده اند و می توانم دوباره با آهنگ ها قر بدهم.

این سکوت کردن و تمایل به حرف نزدن و ننوشتن رو چقدر می فهمم و چقدر حالِ این روزاست ..

هیچوقت اینطوری نبودم ..

 

در مورد ندیدن های طولانی نمی دونم چی بگم که کمکت کنه. چون خودم به این قضیه خیلی عادت دارم و وقتی چیزی برات عادی شه دیگه دنبالِ راه حل نیستی براش. امیدوارم به زودی همه رو ببینی و این طولانی ندیدن ها برات عادی نشه.

قربونت برم که سکوت فلسفی پیدا کردی :*

یکم از ماهک در آستانهٔ ۴ سالگی بنویس شاید نوشتنت بیاد :))

خیلی دوسِت دارم من!

من فدای تو بشم 
عزیز دلم الهی رودتر خوب بشی و دیگه هیچوقت هم تکرار نشه
 زندگی بالا پایین زیاد داره اما از ته قلبم دعا می کنم همیشه شاد و سلامت و سربلند باشی هدی جونکم

منم دارم کم کم عادت می کنم 
خیلی بهتر از قبلم
دوستایی که خودشون دورن از خانواده هاشون بهم میگن خوب تحملی داری که هشت ماهه ندیدیشون و خوبی
چون با اخلاقای گندی که میدونی دارم خیلی هم نمی تونم تو جمع باشم
خیلی زود ظرفیتم پر میشه

عزیز دلمی
نمیدونم واقعا فلسفی ِ یا نه :)))

ووای تو میگی و من هر روز بیشتر عاشقشم
و دلم میخواد قورتش بدم
باید بنویسم 

من عاشقتم هدی 3>   3>
درخواست آیکون یه عالم قلب و بوس و بغل

به نظرم نوشتن معجزه میکنه غزل ...

بله رها جانم :)

قشنگ کلمه به کلمه نوشته ات رو میتونستم حس کنم و هربار بگم : عه منم همینطور... عه آره واقعا...

گاهی منم از خودم میپرسم چطور ندیدن ادمایی که برام عزیزن و دوستشون دارم خیلی منو بهم نمیریزه جز اینکه فکر میکنم کلا ادم وابسته ای نیستم ولی فکر میکنم هممون این روزها دچارشیم و یه جورایی خو گرفتیم به روتینِ زندگیمون که ندیدنِ زود به زودِ عزیزانمون هستش... به نظرم فقط عادت کردیم نه اینکه واقعا دلتنگ نباشیم...

عزیزمی
خو گرفتیم بله

ولی مثل اینکه باک بنزین من حسابی کفگیرش خورده ته دیگ
و بعد از 8 ماه ندیدن مامان اینا
و کلا 5 ماه ندیدن عزیزان
انرژی هام توان بالا اومدن ندارن انگار :((((

نوشتن...

غزل جان همین نوشتن حال آدمو بهتر میکنه.

برای همینه که سطح انرژیت بالا اومد☺️

 

متن اول پست فوق العاده بود و یک حقیقت محض.

اصرار آدمها برای داشتن و حفظ حال خوب.

این فشار باعث میشه بعد از مدتی آدمها مثل انبار باروت منفجر بشن.چون حال خوبشون تصنعیه و تقلیدی و کم تاثیر.

 

نوشته های خودت هم که حرف ندارن.

اونقدر شما دوستان قلمتون زیباست که آدم از پست گذاشتن منصرف میشه🤭

 

غزل بانو جان...

منم مدتیه توی همین حال هستم.

و بقول خودت بهترین راه همون پذیرش حال موجوده.

اینکه باشه و زندگی کنیم در کنارش تا بگذره.

💜

بله واقعا حقیقته
من سعی نمی کنم
اما یه وقتایی هم با طولانی شدنش آدم مستاصل میمونه

ای جانم  این از لطف شماست مامانی جان

دقیقا ولی من نمیدونم چه مرگم میشه که تو این وضع همه کارهام میمونه مگر مجبور باشم به انجامش

بله نوشتن معجزه میکنه لایه های وجود ادم رو دونه دونه برمیداره و به خودت نزدیکترت میکنه و حالت رو بهتر میکنه 

خدا نیاره اون روز که ادم حتی نوشتن رو هم نخواد 

دقیقا همینطوره
همین واقعا خدا نیاره

میدونی چیه غزل جون، گاهی همون‌طوری که خودت گفتی باید رها کنیم تا حالمون خوب نباشه... به حال بدمون که گیر میدیم و میخوایم خوبش کنیم یا هی فکر میکنیم چی شده بدتر میشه و انرژی مضاعف مصرف میشه 

 

روی ماهِ ماهکت رو ببوس ♥️

دقیقا همینطوره
فقط الان دیگه داره طولانی میشه و موندم چکار کنم؟ کارهای معمولم هم حوصله انجامشون رو ندارم
اینطوری نبودم ولی از بس روابط اجتماعیم حذف شده بهم ریختم

تو هم ببوس فرشته های کوچولوت رو
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan