مفهومی که امروزه آسیب زیادی به انسان ها می زند "استبداد مثبت گرایی" است. یعنی باید خوشحال باشیم. در حالی که "عیب ندارد اگر حالت خوش نیست". جهان، جهانی شده که لبخند را روی لب آدمها جراحی می کند و وادارشان می کند که باید خوب باشید. در حالیکه اجداد ما زندگی را با تمامیتش تجربه می کردند. هم شادی واقعیت زندگی هست و هم اندوه و هم اضطراب. اما ما اسیر این هستیم که اگر اندوهگین می شویم این را یک انحراف از حالت نرمال تلقی می کنیم و بعد میفتیم به جان خودمون و جامعه هم همین کار را می کند که باید حالت خوب باشد و این بیشتر به ما آسیب میزند . در حالیکه اندوه هم بخشی از زندگی است. این افکار، ضد شادی نیست. ضد انحصار است. "انحصار شادی" مقوله خطرناکی است. همانطور که تاریکی کامل خطرناک و کور کننده است. زندگی در گذشته مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها؛ رنج ها و خوشی ها بوده و همه قبولش داشتند ولی ما اگر کسی اندوهگین باشد، سریع برچسب میزنیم که مریض است و ایزوله میشود و همین باعث ماندگاری افسردگی میشود. باید به خود اجازه بدهیم که ناراحتی پیش آمده را تجربه کند.
برگرفته از صحبت های دکتر شکوری
حس و حال عجیبی است. گویی تمام حرفهای دنیا ته کشیده اند و من حرفی ندارم برای گفتن. نه اینجا، نه با همسر، نه با هیچکس دیگر. به نظر هر سخنی بیهوده است و گفتن و نگفتن اش در یک عرض است. مدتها بود چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. این سکوت ... قبل ترها ناخوش هم که بودم می نوشتم. شاید بیشتر از وقتی که حال خوشی داشتم اما حالا ؟... خنده دار است اما شاید دچار سکوت فلسفی شده ام. بیشتر فکر می کنم و کمتر حرف میزنم. خیال پردازیها به نقطه صفر میل کرده و رویاها ته کشیده اند و تنها دلیلی که برای این اتفاق می توانم حدس بزنم و حتی یقین هم ندارم؛ دلتنگی است. تا حالا شده دلتنگ باشی اما ندانی؟ من این را به تازگی کشف کردم. اینکه من مهار "احساس نکن" دارم و همین است که در خیلی از عرصه های زندگی به خودم و قلبم شک کرده ام. شک به اینکه واقعا من کسی را دوست دارم؟ پس چرا ندیدن دیگران را اینطور راحت قبول می کنم و دلم برای دیدنشان بی تابی نمی کند؟ و تنها یک ماه است که کشف کرده ام که من از کودکی برای حفظ بقای خودم چنین مهاری را برگزیدم. اینکه احساس نکنم تا بتوانم راه را ادامه دهم و زنده بمانم.
احتمالا حقیقت همین است. این روزها نه تلخی پیش آمده؛ و نه رنجی بر من وارد شده. تنها اتفاقی که افتاده گذراندن یک PMS وحشتناک بود و بعد از آن من هنوز آدم قبلش نشده ام و همسر زیادی شلوغ است. در گذشته در همین حال هم می نوشتم اما نه اینکه شجاعت نوشتن نداشته باشم؛ نه. فقط کلمات در ذهنم به هم بافته نمی شوند. سکوت پیشه کرده اند و سکوت.
یک چیز دیگری را هم در مورد خودم کشف کرده ام. این که خودِ آگاهم رنج های کوچک و بزرگِ زندگی را در ناخودآگاه روی هم تلنبار می کند و شاید حتی انکار! و بعد از مدتی که سرخوشانه زیسته ام؛ چنان زهوارم در می رود که خودم در حیرت می مانم که مرا چه شده؟ درست مثل این روزها. نه غمگینم نه خوشحال. یک حس ختثی، لبریز از ملال دارم که حال و حوصله هیچ چیزی ندارم. آنوقت "فلسفه ملال" می خوانم و دنبال ریشه ملال ام می گردم. "رادیو راه" گوش می کنم و دنبال جوابی که به کارم بیاید می گردم. ساسی مانکن گوش میکنم بلکه مجبورم کند برقصم :| "مسئله اسپینوزا" می خوانم و در میان عقاید ارسطو، گوته، اِسپینوزا و اِپیکور دنبال راه چاره ای برای این ملالِ کش آمده می گردم. "کاندید" می خوانم و دنبال درسی جدید می گردم. "هنر نامطمئن" بودن می خوانم و خودم را تحلیل می کنم.
اما حقیقت این است که گاهی حال ناخوب مان را باید بپذیریم و قضاوتش نکنیم. برای رفع رخوت مان تلاش بکنیم اما به خودی که نمی تواند بر این رخوت غلبه کند؛ خورده نگیریم. مشاهده گر باشیم و ناظر، بدون قضاوت. هیچ چیز این دنیا ماندنی نیست. همه چیز در گذار است و این نیز بگذرد.
غزلواره:
+ماهک همه خوشی بی منت این روزهای من است
+عجیبه که من صبح زود شروع کردم به نوشتن و چند ساعت بعد حس کردم که دلم میخواهد کار کنم. انرژی هایم بالا آمده اند و می توانم دوباره با آهنگ ها قر بدهم.
- شنبه ۱۳ شهریور ۰۰