به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

آرزوی خلوت

نیلوفر

 

در طول سالها و خصوصا درمانهای روانپزشکی شاهد بوده ام که بسیاری از افراد احساس می کنند که بازنده اند. آنها احساس می کنند به هدفی که در نظرشان آنها را به موفقیت می رساند نرسیده اند. شاید هدفشان یک هدف مالی بوده یا فرار از یک کمبود یا جذب تایید خانواده، خوابی در کودکی یا هرچیزی دیگری که به آن نرسیده اند. من همچنین بسیاری از سران تجارت و سازماندهی، بازیگران زن و مرد؛ مشاهیر ورزشی و افرادی از این قبیل را درمان کرده ام که خیلی ها ممکن است فکر کنند که آنها به همه اهدافشان رسیده اند. در حالیکه خود آنها احساس شکست نارضایتی و اندوه داشته اند. این همه ناخوشنودی ناشی از القای معیارهای ذهنی و غیر واقعی از موفقیت توسط والدین، جامعه و فرهنگ است. ما روح هستیم. آدم آهنی یا ربات نیستیم. ما به اینجا آمده ایم تا محبت همدلی، مهربانی و عدم خشونت را یاد بگیریم. موفقیت را باید با این کیفیتها اندازه گیری کرد. آیا فهمیم تر و دلسوزتر شده ایم؟ اگر شده ایم پس موفق هستیم. روح وابسته به این آموزشهاست زیرا که این آموزش ها حقایق معنوی هستند. در مورد آن دسته از مراجعینم که از لحاظ حرفه ای به اوج رسیده اند اما همچنان احساس ناخشنودی می کنند، کارمان را با تمرکز روی ارزش واقعی انسان بهتر و مهربانتر بودن شروع می کنیم. آنوقت دیدگاهشان شروع به بهبود کرده. هیچ که نه، علت بودنشان روی زمین، همین است.  هدف ما در زندگی، نویسنده پر فروش ترین کتابها شدن یا ستاره شدن نیست. هدف ما مهربانتر شدن و دلسوزتر شدن. از موفقیت می شود برای پیشرفت در مسیر معنوی  و رسیدن به بسیاری از انسانها استفاده کرد ولی آنها فقط یکی از ابزارهای ممکن هستند، نه پایان راه. هدف اصلی کمک کردن به دیگران است و اگر شما کمک به دیگران را هدف اصلی خود قرار دهید، ممکن است سرانجام نویسنده پرفروش ترین کتابها بشوید. ممکن هم هست که نشوید. این مهم نیست. کافیست چشم دلتان را باز کنید. باقی چیرها درست خواهند شد. از پول می شود استفاده عالی و خیرخواهانه کرد اما ما از طریق روابط درسها را یاد میگیریم نه از طریق اشیا. پس از مرگ جسم، جهانِ دیگر مکان انرژی ها و آگاهی های متعالی تر است. آنچه همیشه باقی می ماند دل مهربان است و هرگاه صاحب چنین چیزی بشوید هرگز از دستش نخواهید داد

دکتر وایس

 

جمعه:

نیاز به خلوت دارم. به فقط و فقط خودم بودن اما می دونی آلِلّا؟! بعد از بحران پارسال از تنها موندن بیشتر از هر زمان دیگه ای می ترسم. با این حال نمی تونم سرپوش بزارم روی نیازم به فقط و فقط با خودم بودن. ماهک دستشویی داره و من در حین بردنش به همسر میگم: "به شدت نیاز دارم کسی کاری به کارم نداشته باشه و بزاره تو خلوتِ خودم باشم. میخوام تنها باشم. " ماهک توی دستشویی میپرسه: "یعنی منم نباشم؟" دلم برای این همه درکش میره و می گم: "تو و بابا باشید. باید باشید. فقط با هم برید بیرون برگردید و بزارید من توی خونه تنها باشم" اونوقت میگه:"مامان اون بستنی شکلاتی تلخی که دوست داشتی رو آگای فروش دیگه نداشت. آگای فروش اونجا فگط بستنی عروسکی و چیزای دیگه ای گذاشته بود. نشد برات بخریم" فرشته کوچک زندگیم خوب میدونه که من چقدر بستنی شکلاتی تلخ دوست دارم و خوب تر میدونه چقدر بستنی خوردن حال منو خوب می کنه که حرف بستنی رو می کشه وسط. لبم رو میزارم روی ابریشم های طلایی اش و عطر بهشتی اش رو عمیق تر از هر زمان دیگه ای نفس می کشم. و با همه اینها باز هم نیاز دارم تنها باشم. 

عطر برنج دودی کل فضای خونه رو پر کرده و من به آرزوهام فکر می کنم. به این که اصلا آرزویی هم دارم؟ و فقط یک چیز رو با تمام وجودم برای خودِ خودم آرزو می کنم. ملاقات با دکتر وایس. شرکت توی کارگاه هاش و حتی چند جلسه گذشته درمانی. این یکی از بزرگترین آرزوهای منه. بعد به این فکر می کنم که چقدر عجیبه که آرزوهای یک عده، جز بدیهیات زندگی عده ای دیگه هست. مثل این لحظه از زندگی من که شاید آرزوی خیلی ها باشه و مثل آرزوی ملاقاتِ من با دکتر وایس که جز بدیهیات زندگی مراجعانش هست. حقیقت اینه که گره ای در درون من هست که جلوی تکون خوردن من رو می گیره و فکر می کنم با کمک دکتر وایس خیلی راحت می تونم اون گره رو باز کنم. گره ای که هر بار کاری رو شروع می کنم نهیب میزنه تو نمی تونی. و حین کار اینقدر انرژی هام رو می گیره که انگیزه هام برای ادامه رو از دست میدم. مثل همین ترجمه اخیر که چون مدتهاست مطالعه زبان نداشتم، خیلی از لغات رو فراموش کردم و سر هم کردن جمله ها برام سخت شده و صدایی در درونم مرتب تکرار می کنه: "تو این کاره نیستی"وپ. از طرفی برام مهمه از خودم درآمدی داشته باشم هر چند ناچیز. از طرف دیگه اینقدر نظم افکار و زندگیم بهم ریخته که می گم بیخیال بزارش کنار. و من فکر می کنم این مسئله ریشه در گذشته های دور داره چون من عمری هست که باهاش درگیرم و همچنان نتونستم برش غلبه کنم با وجود همه تلاش  هایی که تا الان کردم.

با اینکه میدونم از زندگی چی میخوام اما گاهی دوباره مثل این روزها اسیر میشم تو دست افکاری که بهم میگن باید یک کاری بکنی کارستون و نمیدونم اون کار چیه و وقتی فکر می کنم فلان؟ صدایی نهیب میزنه تو نمی تونی. میدونم این افکار گذراست و من دوباره به حالت نرمال برمیگردم اما  باید می نوشتم تا ذهنم خالی بشه تا دوباره دست به زانو بگیرم پاشم.

 

شنبه:

یک مدتی هست که انرژیهام کلا پایینِ. هر زمانی به یک شکل. چند روز فقط خوابم اونقدر که زمان گیر بیارم ولو می شم رو تخت و خیلی زود خوابم میبره. یک روزایی دلم فقط تنهایی میخواد و یک روزایی هم مثل امروز تا عصر که درگیر کارم، نرمال میگذره اما همین که یک فراغت نسبی پیدا می کنم؛ افکارم به بیراهه میره. البته که نمی شه گفت بی راهه. من هر چقدر هم اخبار دنبال نکنم؛ نمی تونم هم مثل کبک سرم رو بکنم زیر و برف و خودم رو بزنم به نفهمیدن. کم و بیش چیزهایی رو از همسر یا دیگران می شنوم و یهو می بینم که حالم خوب نیست و وقتی ریشه یابی می کنم می بینم چون اوضاع سلامتی جامعه به شدت در خطر هستش؛ چون متوجه می شم چقدر انسان داره از دست میره. خوب حقیقت اینه که اگر هیچ حس ناخوشایندی درونم شکل نگیره باید تعجب کنم. واکنش الان طبیعی هست. اما یک چیز خوشحالم می کنه. این که من مثل قبل نیستم و نگرانی هام رو به شدت قبل فرافکنی نمی کنم. تماس های تلفنیم به شدت کم شده و تقریبا غیر از مامان، مامان همسر و خواهرک و هر از گاهی باباجون و خواهر همسر، سالی ماهی یک بار میشه که به دیگران زنگ بزنم و مسلما همین کمتر حرف زدن، خصوصا از موضوع داغ  این روزا  که چیزی غیر از کرونا نیست، کمک میکنه بیشتر مراقب خودم باشم.

به ندرت میشه همذات پنداری کنم با احوالات پارسالم اما امشب بی اختیار 24 مرداد سال قبل خودم رو می بینم. آخ چه روزای وحشتناکی بود و از صمیم قلبم از خدا سپاس گزارم که دوباره تونستم بشینم و راه برم؛ اونم با حال خوب و با انگیزه زندگی کردن دوباره. شاید یک بخش از عدم تعادل این روزام برمیگرده به اتفاقات سخت سال قبل در چنین روزهایی. یادم نمیره وقتی باباجون با اصرار من رو بردن طی سوزنی؛ پزشک که پرسید مشکلت چیه؟ گفتم: "من همه چیزهایی که آرزوشو داشتم الان دارم اما حالم خوب نیست"

 

یکشنبه: 

خسته ام. خیلی خیلی. و تنها چیزی که میتونه بار این خستگی رو از روی دوشم بر دارده تمام شدن این بیماریِ لعنتی هستش. این مدت ننوشتم که این صفحه رو خوشحال نگه دارم اما ننوشتن هم دردی دوا نمی کنه از تلخی این روزا. امروز بعد از مدتها دوباره با رفتن همسر حالم بهم ریخته بود و به جای انجام ترجمه خزیدم روی تخت و بعد از دیدن چند پیج خوشحال خودم رو به دست خواب سپردم. در طول روز خودم رو با کار خونه مشغول کردم و بهتر بودم اما جیغ زدن های ماهک بهانه ای شد که همه دلواپسی هام بزنن بالا. 

دلم تنگ شده. هر چقدر هم انکار کنم؛ چیزی از دلتنگی من کم نمی کنه. دلم برای مامانم بابا خواهرک با اون کج خلقی های این روزاست و برادرک با همون سکوت همیشگیش تنگ شده. برای باباجون و مامان جون که الان دقیقا یک سال هست که ندیدمشون. برای خانواده همسر. برای دور هم نشستن های چهار نفره شبهامون. برای سر به سر گذاشتن های پدر همسر. برای شوخیامون و همسر که یک گوشه فقط لبخند میزنه وقتی من و پدرش در مورد خانم ها و آقایون کل کل می کنیم و مادر همسر هم در راستای تایید من حرف میزنه و قهقه هامون فضای خونه رو پر می کنه. برای وقتی که همه دور هم چمع می شن و بچه ها خونه رو میزارن روی سرشون. برای لاله پارک رفتن هامون. برای شلتوک رفتن ها. الان مدتهاست دلم سالاد سزارهای خلیفه رو می  خواد. این که برم توی کافه بشینم و خودم رو مهمون کنم به یک نکه کیک شکلاتی خیس و یک نوشیدنی دلچسب. برای باشگاه رفتن. پاساژ گردی هامون. تهران رفتن هامون به هوای خرید کردن. خدایا چی شد که دنیا اینقدر سخت گیر شد؟

تصمیم قاطع گرفته بودم ماهک رو ببرم کلاس موسیقی ولی وقتی دلتا اومد و گفتن بچه ها رو درگیر می کنه منصرف شدم. چقدر بچه ام ذوق کرده بود و هر روز می پرسید کی میریم کلاس موسیقی؟ حالا حتی نمیدونم جرات دارم ببرمش کلاس اسکیت؟ حالا حتی تو فضای باز هم جرات نداریم بدون ماسک از کنار کسی بگذریم. اوووووف. کاش جای دیگه ای زندگی می کردیم که لاقل حق انتخاب داشته باشیم بین واکسن زدن و نزدن. و اینکه میخوایم چه واکسنی بزنیم.

همسر خودش لیست رد کرده برای تزریق واکسن اما از اونجایی که من نمی خواستم با بی نوبت واکسم زدن کسی رو که بیشتر از من به اون یک دونه واکسن احتیاج داره رو محروم کنم همسر هم با وجود اینکه می تونست اسم من رو هم رد کنه بین لیست همکارها نکرد. بعد یک عده از خدا بی خبر کپسول اکسیژن رو به کشورای دیگه قاچاق می کنند و اونایی که به ما گفتند اگر فرش نجس شد؛ ببُریدش حرفاشون فقط برای مردم بوده و هست و چیزی به اسم رحم و مروت در وجودشون وجود نداره و تمامش شده ا.س.ت.ث.م..ا..ر

 

+ پارسال تو این ساعت با بی قراری شدید تو مطب روانپزشک به خودم می پیچیدم و چقدر خوشحال بودم که الان داروها معجزه می کنند.  غافل از اینکه روزهای بدتری در راه هست

 

+ نگم که به خاطر عدم ثبات خلق تو این یک ماه گذشته چند تا کتاب رو تصفه رها کردم و رفتم سراغ یکی دیگه که حس و حال بهتری داشته باشه و انرژیام بیاد بالا و نشده و یاد شعر حافظ میفتم که : "تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز"

غزلکم

غزل جانم خوشحالم از پس اون روزهای سخت براومدی

امیدوارم این دوران هم بخیر بگذره و ما با خیال راحت عزیزانمون رو ببینیم و در آغوش بکشیم

غزل جانم شما به اندازه کافی خوبی و این رو مدام برای خودت تکرار کن قرار نیست ما بهترین باشیم همیشه یکی هست که توی همین کاری که ما میکنیم خیلی بهتر از ماست و از طرفی هم ما خیلی بهتر از بقیه ایم ولی نباید چشممون به بقیه باشه باید حواسمون تمام و کمال به خودمون باشه و از دیروز خودمون بهتر شیم...اینها چیزهاییه که من برای خودم میگم 

چقدر اون قسمت آرزوها دردناکه چقدر 

عزیز دلمی نسترن عزیز
چقدر الان دلم پیشته و کاری ازم ساخته نیست
خدا حفظ کنه عزیزانتون رو
همیشه بهتر از ما زیاد هست.
منم همین فکرها رو هی مرور می کنم
:((

سلام وقتتون بخیر،کدام کتاب دکتر وایس پیشنهاد میدهید برای خواندن

سلام فاطمه بانو
به نظرم اول "استادان بسیار و زندگی های بسیار" که اولین کتاب ایشون هست رو بخونید
با روند اینکه چطوره وارد جرگه گذشنه درمانگران شدند آشنا میشید
این که خودش اصلا عقیده ای به این اتفاقها نداشته و طی درمان بیماش باور می کنه که حقیقت داره

غزل جان هممون حال و هوای مشابهی رو این روزها تجربه میکنیم و بیشتر از خودمون دغدغه سلامت روح و روان فرزندها رو داریم که کمتر آسیب ببینند. من تحسینت میکنم عزیزم که واقف به احوال و قائل به تلاش برای بهبود درونت هستی. «انچه همیشه باقی می ماند دل مهربان است» و چه ارزشمندتر از اینکه غزل نازنین ما صاحب این گنجینه هست💓😍

واقعا همه همین احوالات رو دارن

خدای من شما خیلی به من لطف داری فرنوش عزیز
دل مهربون رو خودت داری که من رومهربون می بینی

چه خوب گفتی که آرزوی ما در این لحظه از بدیهیات زندگی یکی دیگه است... و چه بهتر میشه حالمون وقتی به این فکر کنیم که همین الان هم آرزوی برآورده شده ی چند سال پیش رو داریم ولی چون بهش عادت کردیم و بدیهی شده برامون دیگه به چشم نمیاد...

 

حال و احوال ما بالا و پایین میشه و دیدن تلخی های اطرافت هم مزید بر علت... سعی کن حذفشون نکنی حتی از این دفترچه یادداشت...

 

+ چقدر ما کمالگراها خودمون رو سرکوب کردیم که اگر نکرده بودیم تاحالا یه چیز درست و حسابی شده بودیم :/ 😊

:)
حذف نمی کنم ولی برعکس قبل تو اینجور مواقع کمتر دلم میخواد حس و حالم رو بنویسم اینجا چون میدونم همه دلواپس اند

دقیقا همینطوره

امان از بی حالی.... میدونی، انگار همه دچارش شدن! گویا لحظه ای آدم بیکار بشینه، حس های بد سرازیر میشن

تو روحش اصلا :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan