سخت گذشت
گاهی تلخ گذشت
اما باز هم آسان خواهد شد
به قول آقای همساده "لِه لِهام" اینقدر که از خستگی و بی خوابی نمی دونم چه کار کنم؛ اما به قدری برای امروز و این لحظه انتظار کشیده بودم که احساس می کنم یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. می دونم که این به معنی امنیت کامل نیست. خصوصا که دوز اول بود و بهترین واکسن نبود اما همین که سرنگ از دستم خارج شد یکی از آرومترین نفس های دنیا رو کشیدم. با این حال تمام روز فکرم پیش خانم همسایه بود. به خواهرک و برادرک که دسترسی نداشتم که بگم پاشید بیاید اما دلم پیش خانم همسایه مونده بود که ای کاش ازش خواسته بودیم با ما بیاد. اگرچه راه دور بود. ده بار تو راه برگشت به همسر گفتم کاش صحرا رو با خودمون آورده بودیم.
موقع برگشت حدود ساعت 7 که خانم همسایه زنگ زد و گفت: " از صبح دیدم نیستید و هنوز هم برنگشتید. خیلی نگرانتون شدم که مبادا کسی مریض شده. چون قرار نبود سفر برید" گفتم: " رفته بودیم محل کار همسر واسه واکسن و از وقتی دیدم مدارک رو چک نمی کنه ده بار به همسر گفتم ای کاش صحرا رو با خودمون آورده بودیم" خندید و گفت:" امروز برای سال 60 سایت رو باز کردند و من شانسی زدم توی سیستم و ثبت شد. بعد از ظهری رفتیم محل واکسیناسیون. مسئولش گفت تو که متولد 60 نیستی. گفتم sms دارم و آقاهه گفت دیگه حرفی نیست و واکسنم رو زدم. پس از دعای تو بوده که من تونستم امروز واکسن بزنم!!!" بهش گفتم: "نمیدونی چقدر خوشحالم که واکسنت رو زدی" و وقتی قطع کرد احساس کردم یک باری از دوشم برداشته شده. خیلی خوشحالم خیلی. الان توانش رو نداشتم اما فردا حتما درشون رو میزنم تا با هم یک خوشحالی اساسی بکنیم :))))
+ تایید نظرات باشه واسه بعد چون رو به موت هستم
+ اینقدر دلم خواست سرخوشی این لحظه ام رو ثبت کنم که با خستگیام حاضر شدم لپ تاپ رو بیارم بزارم رو تخت و بین سر و صدای دو تا گوشی که یکی در حال پخش کارتون هست و یکی کلیپ و اصلا اجازه تمرکز نمیدادند؛ جمله ها رو سر هم کنم.
- سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰