به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

25. فصل نو

بالاخره یک زمان خالی پیدا کردم که بتونم کمی خلوت کنم و بنویسم و قسمت جذابش اینه که این خلوت، درست زمانی اتفاق افتاد که حالم خیلی خوبه. یک ساعتی میشه که خواهرک رفته و من به جز دیروز که تا موقع ناهار بداخلاق بودم و سگ و ازدست خواهرک هم ناراحت بودم، بالاخره از دست pms خلاص شدم و بقیه روز خوش گذشت. البته  تو صحبت های آخر شب خواهرک و همسر در مورد رابطه به شدت کم و سستِ برادرک با خانواده  و فراری بودنش از خونه و اهلش، حرفایی زده شد که خیلی سطح انرژیش پایین بود. چون خانواده ما خصوصا بعد از شکست های مالی پیاپی بابا، یک خانواده بی حوصله و غصه خور بود و برادرکِ کم سن و سال، دلش حال خوش میخواست و این حال خوب رو بیرون از خونه پیدا کرده بود، خصوصا که عقایدش با قبول شدن تو دانشگاه و دیدنِ نامردی ها و رفتارهای بدِ برخی مذهبیونِ جانماز آبکش، زمین تا آسمون با اعضای خونه متفاوت بود. البته که عقاید من هم هیچوقت سفت و سخت نبود و فقط برای مقبول بودن رعایتشون میکردم، و تازه دیشب فهمیدم خواهرکی که فکر میکردم عقایدش از من خیلی قوی تره و خیلی وقتا به خاطر ضعیف بودن عقایدم احساس گناه کرده بودم، فقط و فقط برای پذیرفته شدن از سمت خانواده اینطور رفتار میکرده و حالا من و خواهرک هم شدیم همونی که بودیم و واقعا چقدر فوق العادست که آدم نقش بازی نکنه و خودش رو مجبور به انجام کارهایی نکنه که از نظر خودش تاثیر خاصی در زندگیش نداره و همیشه از ترس طرد نشدن و جهنم انجامشون میداده.

با همه غرهایی که به خودم و همسر زدم و شاکی بودم که خواهرک چرا از سفر میخواد بیاد خونه ما و دیروز اینقدر ازش عصبانی بودم که میگفتم کاش از کلاسش میرفت خونه، الان فکر میکنم این یک فصل جدید از زندگیِ منِ که با باز شدنش احتمالا درس های زیادی برای من داره. از طرفی فکر میکنم این اتفاق درست در راستای خواسته های من هستش چون به نظرم بخشی از حساسیت های من به خاطر اینه که تقریبا کسی خونه ما نمیاد و با این رفت و آمد قراره تلاش های دو ساله من در کنترل ذهن و رفتارم به یک بلوغی برسه.

و خوشحال کننده ترین بخش این آمد و شدها، هیجان و سرزندگی ماهک هستش که میگفت: "هیچکس خونه ما نمیاد" و حالا با اومدن خاله هم مهمان داریم. هم هیجان داره و هم کلاس خصوصیِ ویژه با خاله و دو تایی کیف می کنند. خواهرک یکی از الگوهای اصلی ماهک هستش و مدتهاست که ماهک میگه من میخوام توی 16 سالگی کارگاه سفال بزنم و یک ماه قبل که برای خریدِ دیگه ای با همسر رفته بود بیرون، از انتخابش صرف نظر کرده بود و گفته بود لطفا چرخ سفال بخر و وقتی دید بلد نیست ازش استفاده کنه، به همون کار با دست اکتفا کرده بود و دستسازه هاش رو روی چرخش میگذاشت . اینقدر عاشق این کار هستش که  وقتی خیلی کوچیک تر بودمثلا 3 سال گاهی 4 تا 6 ساعت بدون وقفه خمیر بازی می کرد و این وسط آموزشهای خواهرک رو روی خمیر پیاده می کرد. اینقدر سفال رو دوست داره که دلم میخواست بزارمش کلاس سفال اما الان بهترین استاد سفال میاد و خصوصی بهش آموزش میده. تنها ایرادِ کار اینه که چرخ ماهک جون نداره و برای مرکز کردن گل نمیشه خیلی فشار روش آورد.

حالا خواهرک رفته و من با حال خوش و خیال راحت از اینکه هفته بعد میاد ازش خداحافظی کردم . چشمم میفته به مسواک و لباسهاش و دلم غنج میره که خواهر دارم و فعلا میتونم زود زود ببینمش.

 

این وسط همسر یکی از بهترین و بهترین و بهترین دوست هاییِ که تو زندگیم داشتم چون اصلا دهن بین نیست و از اونجایی که من برونگرام و اینجا کسی رو ندارم که زیاد براش حرف بزنم، قطعا وقتی از خانوادم به هر دلیل حق و ناحقی ناراحتم براش تعریف می کنم و غر میزنم و همسر با آرامش خاص خودش میشنوه. البته گاهی هم شده نظراتی بده که بحث بیخود بشه اما هرگز توی رفتارش با خانواده من تاثیری نداره و خیلی وقتا هم میگه بی خیال غزل سخت نگیر. 

 

غ‌زل‌واره:

 

خیلی وقت بود که کتاب نمی خوندم. چسبیده بودم به دوره ها و کلاس‌هام و الان که دلم! نه، درست تر بگم ذهنم نیاز به استراحت داره برای پردازش چیزهایی که یاد گرفتم، دیگه حوصله گوش کردن و دنبال کردنِ اون مباحت رو نداشتم و بدینگونه شیک و کیوت دوباره زدم تو فاز کتاب و دارم کتابهایی که چند سال قبل خریده بودم رو میخونم. "کتابخانه نیمه شب" رو دیروز تمام کردم و چقدر دوستش داشتم. کتابی نبود که نتونی زمین بزاری اما برای منِ نوعی که حسرت های زیادی از گذشته توی دلم بود، درس بزرگی داشت و حالا سبک شدم. انگار پذیرفتم که قطعا بهترین مسیرِ رشد برای من، همینی بوده که طی کردم و خیلی جاها این من بودم که فکر کردم اوضاع وحشتناکِ ولی واقعا اونقدر وحشتناک و ناامید کننده نبوده و اینکه ما چقدر تاثیر گذاریم روی زندگی انسانها، حتی انسانهایی که فکرش رو هم نمی کنیم ما تاثیر خاصی روی زندگی اونها داشته باشیم.

"کفش باز" رو خوندم و  نگم که چقدر دوستش داشتم، خصوصا عاشق شخصیت پر تلاشِ کارمندِ شماره یک نایکی شدم (چارلز؟ حضور ذهن ندارم) که بی اهمیت به واکنش رییسش و بی جواب موندن نامه هاش دست از تلاش برای فروش کفش ها بر نداشت و ثابت قدم تلاش کرد و نتایج عالی و بنیادینی در تاسیس شرکت نایکی داشت حتی انتخاب اسم "نایکی" که در خواب پیداش کرده بود. بعد از خوندنش هما لایوهای کسب و کاری گذاشت که دقیقا در راستای چیزی بود که از اون کتاب یاد گرفته بودم و چقدر لذت بردم.

راستش یک جور امیدبخشی احساس میکنم فصل جدیدی توی زندگیم آغاز شده و قراره تغییرات متفاوتی تو زندگی، افکار و عملکردم رغم زده بشه چون من خیلی این دو سال تلاش کردم که سبک تفکرم رو اصلاح کنم و احساس میکنم حالا وقت به بار نشستن چیزهایی هست که از زندگی، آدمها، کتابها و آموزشها آموختم.

خوشحالم حالت بهتر شده و بیشتر خوشحالم روابطت با خواهرت خوب شده و داری نیمه پر لیوان رو می بینی .

اتفاقا هفته ای یکبار اومدنش برای ماهک خیلی لذت بخش می شه و اگر هیچ دلیل دیگه ای هم نداشتی همین خودش یک مزیت بزرگی هست .

همین پذیرش یعنی  تلاش هات داره جواب می ده .

انشالله همیشه حال دلت عالی باشه .

مرسی رویاجون. خواهرا معمولا اینطوری ان نه؟ گاهی سایه همو با تیر میزنند در حالیکه نفسشون بهم بنده
دقیقا ماهک ا ز روزی که رفته داره میشماره روزا رو که خاله بیاد
امیدوارم رویا
امروز دوباره حس میکردم پسش کو نتیجه اون همه تلاش؟
قربونت برم به همچین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan