به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۲۳. سو تفاهم و pms

همونقدر که وسط غمهای پست قبل، وقتی داشتم به خودم میگفتم لاقل حساس نبودی یه سفر طبیعت گردی میرفتی و یکهو هوس رفتن به بهشت رو کردم، همونقدر یکهو حس کردم که باید برگردم. با همه دردی که داره، چقدر خوبه که خداحافظی ها هست که به خلوت خودمان پناه ببریم. خصوصا وقتی توی pms گیر افتادی. 

 

دیروز با اضطراب بی دلیل شروع شد. همش در حال جمع و جور کردن وسایل و بستن چمدان بودم. هزار بار از پله های خانه پدری همسر رو پایین رفتم و برگشتم. حدود ۳، بعد از ناهار خوردنِ ما بالاخره نسیم اومد. از ۲ تا ۳  سر میز ناهار بودم بلکه ماهک غذاشو کامل بخوره و میدیدم که نسرین چقدر بی حوصله غذا میخوره. بعد از ظهر وقتی که بچه ها برای بازی با اسکیت برد رفتند حیاط، نسرین گفت: " رزی دوباره از صبح گریه کرده برای قبول نشدنِ تیزهوشان" و من چقدر دلم گرفت برای هر دوشون. سال سختی رو گذروندن، خیلی تلاش کردن. بعد از اعلام نتایج، تمام اول هفته فقط به خاطر حال بدِ رزی و نیاز به خلوت، نیومد و دیروز از بس دوباره گریه کرده بود نسیم حالش بد بود. 

سر میز که بودیم بحث مهمونی شب قبل عمه جان شد و نسیم وقتی فهمید جدا از مامانش اینا ۸۰۰ تومن هدیه دادیم به مامانش گفت: "عَقلیز یوخده" و من خندیدم. برام مهم نبود. گفت من اگر دعوت میشدم رستوران و میخواستم اینقدر هدیه بدم اصلا نمیرفتم‌. با این وضع گرونی ۸۰۰ رو خرج خودم میکردم. البته که با اتفاقایی که این چند سال نسیم پشت سر گذاشت و شوهرش تمام مال و ثروت خودش و نسیم رو به باد داد در حالیکه اوضاع مالی عالی داشتن، حق داره اونطوری فکر کنه اما عمه به قدری عزیزه و تو این ده سال هر بار رفتیم خونه پدری همسر خودشو به ما رسوند و هدیه آورد که من نمی تونستم مثل نسیم به ماجرا نگاه کنم.

این وسط حرفهایی زدیم درباره پول و گذشته و امروز که من یکباره عصبی شدم و به همسر گفتم: " من با جون و دل برای همشون هدیه میخرم. برای نسیم و دو تا بچه اش و بقیه چرا برای تولد من فقط به یک تبریک بسنده میکنند؟ من ده روز اونجا بودم. کادو ویژه هم لازم نبود. میتونستند یک شاخه گل به من بدن در حالی که برای تولد تو هم هدیه نمیدن" همسر گفت: " ما رسممون اینه که برادر برای خواهر هدیه به مناسبتایی که دوست دارن میده ولی خواهر لازم نیست کاری بکنه" و من معترض بودم که چرا لاقل به تو هدیه ندادن؟ و عصبانی تر گفتم:" دیروز من نشستم به مامانش میگه شما عقل ندارید که شام دعوت شدید کلی هم هدیه دادید" همسر گفت: " تو هم حرف زشتی زدی وقتی گفتی من به مامانم گفتم چرا به جای بخشیدن پولات به ما پولاتو جمع نکردی. نسرین به خودش گرفت و ناراحت شد" و من یهو ساکت شدم‌. من این حرفو در جواب نسرین گفتم وقتی که گفت:" رزی هی لباسای منو میبینه میگه مامان اینم قشنگه ها و من دلم نمیاد برای خودم بمونه و تهش میبخشم" منظور من این بود که خودشو اینقدر فدای بچه هد نکنه و اینقدر از خودش نگذره. من حیرت کرده بودم از حرف همسر و تاکیدش رو این که نسیم به خودش گرفت چون مامان خیلی بهشون میرسه.

دیگه حرفی نداشتم. قلبم گرفته بود و دیدم من با همه این که عاشق ترکستان و خونه پدری همسر هستم دیگه اوضاع مثل قبل نیست چون اون زمان خانواده همسر هیچگونه دغدغه مالی نداشتن و نسیم لب تر میکرد شوهرش براش میخرید و این برای منی که بعد از ورشکستگی بابا دائم درگیر مسائل مالی بودم خیلی آرامبخش بود که اونجا همه چیز روبراهه. اما حالا شوهر نسیم با ندونم به کاری چند ساله با اینکه کار میکنه به نوعی سربار خانواده همسر شده ولی یعنی من خبر ندارم و همینه که از اینکه نسرین حرف من رو به خودش گرفته باشه شوکه شدم.

حالا خوشحالم که دوباره خونه ام. روی راحت ترین تخت دنیا دراز کشیدم و با خودم میگم:" خوبه که دوریم و حالا تا دفعه بعد همه حرفهایی که بدون منظور گفته شده و شاید ناراحتمون کرده یادمون میره". 

 

غ ز ل واره:

 

+ کاش بلد بودم بی توقع باشم

+ فعلا حوصله مهمون ندارم ولی از این هفته خواهرک دوشنبه ها اینجاست. وقتی فهمیدم میخواد بره سفر بعد بیاد خونه ما بهش گفتم کاش بعد از خونه ما میرفتی سفر، گفت خوب نمیام و بعدم گفت اشتباه کردم که اونجا کلاس ثبت نام کردم. انگار من ازش خواستم این کار رو بکنه :| همه میگن چشماتو ببند و همه چیز رو تمیز ببین. منم دلم میخواد کمکی کرده باشم بهش اما مگه با من هماهنگ کرده که میگه اشتباه کردم ثبت نام کردم؟ راستش خیلی لجم گرفته از حرفشو فقط بهش گفتم:"قبلا دیگران تو ذهنم در اولویت بودن ولی الان ترجیحم مراقبت از خودمه. امیدوارم درک کنی"

به هر حال نتونست پانسیون خوب پیدا کنه برای این هفته که دوست نداشتم از سفر بیاد خونه ما و قراره بیاد. امیدوارم این مدت طولانی و هر هفته به خیر بگذره و نخوان هی بقیه هم بیان و برن من اصلا دلم مهمون راه دور نمیخواد با اینکه دلم براشون تنگ شده. 

 

+ چرا اصلا انگار نه انگار که از سفر برگشتم و اینقدر دمق ام؟ pms بسیارررررر خر است

 

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan