به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

65. بنای سست

 

6 چشمام در عمیق ترین سطح خواب ناگهان باز شد، تنم میسوخت. منجلاب فکرای بد و حس های بد.نفس های به شماره افتاده. پنیک!!!!

تلو تلو خوران و نفس نفس زنان شروع کردم به قدم زدن وسط سالن. نباید بی حرکت میموندم وگرنه اوضاع بدتر میشد. وقتی نشستم ماهک چسبیده بود به من و همون لحظه گفتم: "من تو این سن محتاج مامانم هستم. پس تو که پناه این طفلکی باید زنده بمونی و تلاش کنی که خوب بشی و خوب باشی"

9 بهتر شدم ولی  فقط نیم ساعت.ماهک رو با خوشحالی و لی‌لی رسوندم مدرسه

رسیدیم باغ فاتح و دوباره پنیک....۱۱ بالاخره تمام شد. دوش گرفتم. آزی تایم نوبتم رو عوض کرد . ودمو رسوندم سالن. زودتر از آزی رسیدم. کلید گرفتم و داخل سالن تنها منتظر آزی موندم.آزی رسید. حرف زدیم. لایت درآورد. حرف زدیم. پیتزا خوردیم و حرف زدیم

غروب شد. بیقرار شدم. یک ساعت گذشت خوب شدم.موهام عالی شد. موهای ماهک کوتاه شد و چتری هاش مرتب

خسته ترین بودم. خواب دیدم. خونه عمه صدیق بودم اما نه یک خونه حیاط دار. تو همون جغرافیا، یک خونه سه طبقه بود. من و یک خانم و آقا که نمی دونم مامان بابا بودند یا عمه و شوهرش (هر دو فوت شدند)! طبقه سوم خواب بودیم که من ده بار با لرزش ساختمان بیدار شدم. بار آخر اون دو نفر رو بیدار کردم و گفتم: "این ساختمون ستونها شسست شده. کم مونده فرو بریزه. پاشید باید بریم بیرون از خونه و از ساختمان از اتاق خارج شدیم.

همین که بیدار شدم، انگار مطمئن بودم که اون بنا، وسواس من بوده که داره فرو میریزه 

پنجشنبه جشن نوروز مدرسه ماهک بود. حالم عالی بود.با آرامش رفتیم. اسنپ تمیز بود. فضای جشن فوق العاده پر انرژی و شاد بود. یک ساعت اول ریز ریز اشکهای خوشحالیمو پاک کردم. اجراهای کوچولوها خوب بود.خوش گذشت.

شب مامان رسید. چشمه جوشان اشک با رسیدنش خشک شد. قلبم جون گرفت. دلم آروم شد. حالم بهتر شد. روز اول رو فقط کنارش بودم اما روز دوم بعد از رفتن حامی (میرفت فرودگاه اهواز برای بازدید) مامان نذاشت بخوابم. حالم بد بود. اما گفت بیا کار کنیم خوب میشی.ساعت ده نصف دیوارای سالن پاک شده بود.

ظهر رفتیم کلاس تنبک. اما یک تصادف مسخره ای کردم که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. بابا گفت: " ماشین همینه. وقتی زیاد رانندگی نکنی همین میش" اما حامی گفت: "تا کلاس ماهک دو قدمه چرا با ماشین رفتی" :| چرا فکر میکنه منم باید مثل اون فکر کنم؟

اضطراب داشتم. رفتم حمام اما کوفت شد چون من به چشمام اعتماد نمیکنم. مامان دستامو گرفت تو دستش و انگار معجزه شد. چنان آروم شدم که رفتم کشویی که دو هفته قبل از شدت اضطراب به خاطرش کلی گریه کردم چون فکر میکردم خرت و پرتی که کنار لباسام بود رو لابد نشستم (در حالیکه امکان نداره من چیزی نشسته داخل اون کشو بزارم)، رو بدون اینکه بشورم چیدم و ذوق مرگ بودم از خوشحالیش.

یکشنبه مامان را بردم چچلاس و نیکامال ولی چیزی نپسندید. تهش باز هم به خاطر اعتماد نکردن به چشمام با اضطراب برگشتم خونه لباسامونو ریختم لباسشویی و بعد دوباره حالم خوب شد با حمایتها روانی مامان.

امروز مامان رفت. اما باز هم کم بغلش کردم. کم بوسیدمش و آرزومه دفعه بعد که میبینم هیچ مانعی تو افکارم نباشه تا من یک دل سیر بغلش کنم و بببوسمش فرشته مهربونم رو که واقعا فرشته نجات من بوده تو تمام این سالها. مامانو رسوندیم. وقتی برگشتیم اعصاب نداشتم. افکارم وحشتناک بود. بازم لباسهامونو  رو ریختم تو ماشین و با بداخلاقی ماهک رو فرستادم داخل حمام و خودمم رفتم. آرومتر بودم وقتی اومدم بیروم. ماهک واقعا نجات دهنده است اینقدر که محبتش روز به روز در دلم بیشتر میشه و هر روز بهم بیشتر محبت میکنه. فقط متاسفم که باعث ناراحتیش میشم

حالا اون چیزایی که روی مخم بود تقریبا شسته شدن. حال فقط دو تا چیز هست که تو خونه بهشون حس بدی دارم. یکی زیر کابینت هاست که دلم میخواست میتونستم شلنگ بیارمو آب بگیرم که متاسفانه امکانش نیست. یکی هم تراسِ که منتظرم همسر خلوت بشه و ردیفش کنه.

 

 

غ ـ ـزل‌وار:

 

1+ آخرش موفق نشدم نوبت بگیرم و دکتر رفتن افتاد به سال جدید. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره

 

2+ چقدر دوست داشتم مامان بمونه و نره. چقدر حمایتهاش و وجودش رو محتاجم

 

3+ من از دو سالگی یک دختر به شدت مستقل بودم. برای کارهام کسی رو قبول نداشتم چون فکر میکردم هیچکس بهتر از من انجامشون نمیده. از تو بدترین وضعیت روانی من مامان رفت حج واجب و خواهرک هم نبود کنارم و من دایم مثل سگ میترسیدم و تو کوچه خیابون فکر میکردم الان یکی میاد منو میدزده و شبها با اضطراب اینکه کسی سب بیاد تو اتاقم میخوابیدم و خجالت میکشیدم به بابابگم و شبها نزدیکش بخوابم، یک جور کودکانه ای وقتی حمله های عصبی دارم این ئابستگی ها تشدید میشه و حس میکنم تنهایی هیچ کاری از من ساخته نیست

 

4+ چهارشنبه بعد از دو سال نوبت ناخن دارم اما نه خوشحالم براش نه اصلا میدونم میخوام چه طرح و رنگی انتخاب کنم. اینقدر پوست دستم داغونه و در حال حاضر زخم هم هست فکر میکنم کار مزخرفیه با این همه شستن لاک بزنم

 

5+ غزل من تاییدت میکنم. مقایسه ممنوع

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan