به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۱- بعد از مدتها سلام

 با صدای جیک جیک گنجشکا و آواز پرنده ها روی تخت تمیز و راحتم چشمام باز میشه. بر خلاف انتظار لبریزم از اضطراب. خودمو از تخت میکشم بیرون و پنجره رو باز میکنم. خنکای صبح بهاری پوستم و نوازش میکنه و همین که وارد ریه هام میشه شدت اضطرابم بالا میره. بدون درنگ پنجره رو می بندم ودنبال یک راه فرار میگردم که خودمو از این اضطراب جدا کنم. یهویی دلم میگیره عمیق و شدید که انگار بعد از حمله های عصبی و اضطرابی ۹۹ قرار نیست من اون آدم نرمال قبلی بشم. تغییراتی که قبلا با اتفاق افتادنشون فقط کمی دپرس میشدم الان منو به احوالات بدی می کشونه. درونم غرق اندوه میشه که من تو این لحظه از زندگی تو این نقطه به جز جریان کسب و کار که اونم یک زمانی خودم میخواستم دیگه کار نکنم و دور بودن از خانواده هامون؛ همه چیز همونه که آرزوشو داشتم اما من مدتهاست که وضعیت روانی ام پایدار نیست. درست از بعد از اون حمله ها که سه ماه دیگه میشه دو سال. همین قبل عید به همسر پیشنهاد دادم که برای مدرسه ماه بریم تهران اما الان اونقدر سرم میسوزه و قلبم تحت فشاره که فکر میکنم من باز تحمل فشار خونه فروختن و خونه خریدن و وحشت کلاهبرداری تو این مسیر رو ندارم با اینکه دو ماه پیش با فکر کردن بهش کلی حالم خوب میشد. حتی تحمل اینکه با تمام شدن تعطیلات یکباره دورم خلوت شده و همسر هم از صبح زود باید بره سر کار رو ندارم. در حالیکه لحظه شماری میکردم برگردم خونه و قبلا در چنین روزهایی خیلی حالم خوب بود.

با تمام شدن جمله مقایسه خودم با خودِ قبلی یاد حرف مربی می افتم که میگه باید خودت رو با خودت قبلت هم مقایسه نکنی چون شرایطت عوض شده. خوب اینو راست میگه. به هر دلیلی که نمیدونم، من اون بحران وحشتناک سه ماهه رو پشت سر گذاشتم پس لابد باید به خودم خسته نباشی بگم و از خودم تشکر کنم که تحمل کرده :|

به طرز وحشتناکی دلم برای مامان اینا تنگ شده اما اونا انگار براشون ارزش نداشته که چند بار گفتیم عید فطر میریم اصفهان چون با بقیه فامیل برنامه ایذه گذاشتن و انتظار دارن منم برم تو اون شلوغی واینطوری برنامه اصفهان رفتن ما کنسله

از طرفی به دلیل حساسیت هام واقعا روانم ظرفیت مهمان چند روزه نداره. قبل از عید خیلی اذیت شدم. خواهره هم انتظار داشت چون توی عید تفریح نکردن، من ِ خسته از شلوغی قبول کنم آخر هفته بیان اینجا در حالیکه من هنور نتونستم کامل خونه رو جمع کنم. و واقعا دلم خلوتی میخواست ولی کاش اینقدر حساس نبودم و دعوتشون میکردم. دلم خیلی تنگ شده

 

غ ز ل واره:

+ فکر میکردم وقتی برسم ترکستان با وجود تلخی درونم بنویسم " صدای مرا از بهشت می شنوید" اما نه وقتی رسیدم احساس رسیدن به بهشت داشتم نه دل و دماغ نوشتن. 

 

+ خدایا چه نعمتیه نوشتن. چقدر سبک شدم با نوشتن همین چند پاراگرافِ شاید بی ربط

 

+ حالا که بهترم "سال نوتون مبارک"

بیا بغلم که الآن اصلاً وقت اضطراب نیست :)

کاش می تونستم خوبت کنم عزیزدلم. از وقتی توی سفر پیامت رو خوندم همش توو فکرتم.

به قولِ خودت بوس بوسی :*

کیوتی رو ببوس :*

عزیز دلم
واقعا وقتش نبود و چقدر همه چیز بهم ریخت
مرسی عزیز دلم
خیلی به یادت بودم اما نه میتونستم وب بخونم نه پیام جواب بدم

آخ چقدر می چسبه :)))💖
قربونت برم بوس به صورت ماهت عزیز دلم

سلام غزل جان سال نوت مبارک ❤️🌹

بنظرم هنوزم باید به خودت زمان بدی و انتظارت از خودت کمی بالاست... به خودت حق بده هنوز روبراه نشده باشی ولی آفرین بگو به خودت که از پسش براومدی...

حساس به حرف و کار دیگران نباش، همیشه یه چیزای ریزی هست که آزارمون میده باید با چرخش خاصی ازشون عبور کنی و نذاری اذیتت کنه و بهت آسیب بزنه، بی‌خیال باش :)) 

سلام آرامش عزیز
دقیقا سخت گرفتم
امان از حساسیت های اضافه :(((

سلام.سال نو شما هم مبارک (:

خوشحالم بعد مدت ها دوباره چراغ وبلاگت روشن شد 🙂

سلام
ممنونم ریحانه جان
امیدوارم ثابت قدم باشم و باز بنویسم مرتب

امیدوارم حال دلتون روز به روز بهتر بشه 

ضمنا پیشنهاد میکنم این پادکست رو گوش کنید شاید به دردتون بخوره 

پادکست این نقطه یا this point از آقای حسین عرب زاده

 

 

مرسی دوست عزیز
نتونستم اسمتونو درست بخونم

مرسی از پیشنهادت
من عاشق پستای پیجش هستم ولی هنوز پادکستاشو گوش ندادم

غزل جان...

عزیزم سال نوی شما هم مبارک.

به طرز عجیبی کلمه به کلمه ی ابتدای پستت رو لمس کردم...

اون اضطراب... اون هوا... اون حال نا معلوم...

غزل جان، مثل خودم حساسی

و این حساسیت بیشتر از همه خودمون رو اذیت میکنه.

کاش بشه ازش رها بشیم...

در آن و لحظه پذیرای هرررچه که پیش میاد باشم

دل رو بزنیم به دریا

اینقدددر محتاط و محافظه کار نباشیم.

ما خییییلی به خودمون سخت میگیریم ، همه جوره

و اینطوریه که یه نسیم...یه رایحه...یه هوای خاص...یه ترانه و ... یهو مارو در هم میپیچونه

مثل ماشین لباسشویی ای که وارد مرحله ی خشک کردن میشه!

امیدوارم که هم من و هم همه ی کسانی که شبیه من هستن با ذهنی آرام و درونی شاد و دلی محکم زندگی کنن💜

سلام جانا
امان از این حس های ناخوشایند و عجیب تو بهترین هوای سال :|

واقعا کاش ازش خلاص میشدیم


الهی 💜💜💜
من واقعا با این حالتا خیلی اذیت میشم :|


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan