با صدای جیک جیک گنجشکا و آواز پرنده ها روی تخت تمیز و راحتم چشمام باز میشه. بر خلاف انتظار لبریزم از اضطراب. خودمو از تخت میکشم بیرون و پنجره رو باز میکنم. خنکای صبح بهاری پوستم و نوازش میکنه و همین که وارد ریه هام میشه شدت اضطرابم بالا میره. بدون درنگ پنجره رو می بندم ودنبال یک راه فرار میگردم که خودمو از این اضطراب جدا کنم. یهویی دلم میگیره عمیق و شدید که انگار بعد از حمله های عصبی و اضطرابی ۹۹ قرار نیست من اون آدم نرمال قبلی بشم. تغییراتی که قبلا با اتفاق افتادنشون فقط کمی دپرس میشدم الان منو به احوالات بدی می کشونه. درونم غرق اندوه میشه که من تو این لحظه از زندگی تو این نقطه به جز جریان کسب و کار که اونم یک زمانی خودم میخواستم دیگه کار نکنم و دور بودن از خانواده هامون؛ همه چیز همونه که آرزوشو داشتم اما من مدتهاست که وضعیت روانی ام پایدار نیست. درست از بعد از اون حمله ها که سه ماه دیگه میشه دو سال. همین قبل عید به همسر پیشنهاد دادم که برای مدرسه ماه بریم تهران اما الان اونقدر سرم میسوزه و قلبم تحت فشاره که فکر میکنم من باز تحمل فشار خونه فروختن و خونه خریدن و وحشت کلاهبرداری تو این مسیر رو ندارم با اینکه دو ماه پیش با فکر کردن بهش کلی حالم خوب میشد. حتی تحمل اینکه با تمام شدن تعطیلات یکباره دورم خلوت شده و همسر هم از صبح زود باید بره سر کار رو ندارم. در حالیکه لحظه شماری میکردم برگردم خونه و قبلا در چنین روزهایی خیلی حالم خوب بود.
با تمام شدن جمله مقایسه خودم با خودِ قبلی یاد حرف مربی می افتم که میگه باید خودت رو با خودت قبلت هم مقایسه نکنی چون شرایطت عوض شده. خوب اینو راست میگه. به هر دلیلی که نمیدونم، من اون بحران وحشتناک سه ماهه رو پشت سر گذاشتم پس لابد باید به خودم خسته نباشی بگم و از خودم تشکر کنم که تحمل کرده :|
به طرز وحشتناکی دلم برای مامان اینا تنگ شده اما اونا انگار براشون ارزش نداشته که چند بار گفتیم عید فطر میریم اصفهان چون با بقیه فامیل برنامه ایذه گذاشتن و انتظار دارن منم برم تو اون شلوغی واینطوری برنامه اصفهان رفتن ما کنسله
از طرفی به دلیل حساسیت هام واقعا روانم ظرفیت مهمان چند روزه نداره. قبل از عید خیلی اذیت شدم. خواهره هم انتظار داشت چون توی عید تفریح نکردن، من ِ خسته از شلوغی قبول کنم آخر هفته بیان اینجا در حالیکه من هنور نتونستم کامل خونه رو جمع کنم. و واقعا دلم خلوتی میخواست ولی کاش اینقدر حساس نبودم و دعوتشون میکردم. دلم خیلی تنگ شده
غ ز ل واره:
+ فکر میکردم وقتی برسم ترکستان با وجود تلخی درونم بنویسم " صدای مرا از بهشت می شنوید" اما نه وقتی رسیدم احساس رسیدن به بهشت داشتم نه دل و دماغ نوشتن.
+ خدایا چه نعمتیه نوشتن. چقدر سبک شدم با نوشتن همین چند پاراگرافِ شاید بی ربط
+ حالا که بهترم "سال نوتون مبارک"
- سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱