به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

61. ذوق مرگی‌جات

توی یکی از فصلهای آخرِ "نجات از هزارتو" گفته هر روز یک کارهایی رو فقط برای خودتون انجام بدید. یکی از کارهایی که من انتخاب کردم برای خودم انجام بدم "نوشتن" هست. تقریبا هر روز نوشتم، یا اینجا یا داخل دفتر. البته به جز روزایی که اصفهان بودن.

یک زمانی فکر نمی کردم برم اصفهان و به اندازه خونه پدری همسر بهم خوش بگذره. به خاطر دو مورد خاص. اما بالاخره رسید اون روز و الان دیگه هیچکدوم از اون دو مورد اصلا وجود ندارن. واقعا آرامشی که اینبار خانوادم داشتن، عین یک معجزه بود. چیزی که سالها آرزوش رو داشتم و دیدن و حس کردنش یکی از دلواپسی های بزرگم رو حذف کرده. برای خنده های قشنگ شون و کم دغدغه بودنهاشون ذوق مرگم. اینقدر که نمی تونم تو هر بار نوشتن، بیان این مطلب رو فاکتور بگیرم

حالم خیلی خوبه. (امیدوارم با پریود شدن هم حال خوبم حالا نه اینقدر ولی پابرجا بمونه) 2 اسفند نوبت دارم و مشتاقانه منتظرم که روانپزشک جدید رو ببینم و به شدت امیدوارم که همون فرشته نجاتی باشه که دو ساله در جستجوش هستم.

خرت و پرتهای رنگی رنگی که برای خودم خریدم رو نگاه میکنم و غش و ضعفم براشون. بعد از سالها برای خودم سررسید خریدم که به قولِ نوشتنِ هر روزم پایبند بمونم. یک سر رسید که هر فصلش توی یک دفتر با رنگِ هماهنگ با اون فصل هستش (صورتی، سبز، نارنجی، یاسی)  و یکی از فانتزیترین لوازم تحریرهایی هست که برای خودم خریدم. یک بسته کاغذ چسبی خط‌دار برای یادآوریهایی که باید جلوی چشمم باشه و میتونم بزنم به آینه اتاقم، یک تقویم رو میزیِ مینی و فسقلی، یک خودکار نارنجی پنتر، یک هایلایت صورتی فابر که رنگش متفاوت از هایلایتای قدیمی هست. 

برای عیدی هم میخوام کتاب "نجات از هزارتو" و "ملاقات با خود" رو بخرم که عاطل و باطل نچرخم. اگرچه که باید برای کارم هم زمان بزارم.

وقتی ماهک یک سالش بود یک کار ترجمه انجام دادم و بعدش دیگه فرصت کار کردن نداشتم چون واقعا نمی تونستم به ماهک برسم و اذیت می شدم.  از سه سالگیش دلم میخواست دوباره استقلال مالی داشته باشم اما نمی دونستم چی میخوام. همه جا پر بود از صدای اینکه دهه شصتی ها دنبال علاقمندیهاشون نرفتن بلکه اونچه دیگران خواستن یا بازار کار داشت رو خوندن. فکر کردم شاید این حرف درست باشه. دو سال پیش بود که پیگیر کوچینگ شدم و اقداماتی کردم که بعد از اون یک دوره حرفه ای برم و کار و کسب خودم رو شروع کنم. اما بعد از یک دوره ای دیدم من اصلا آدمِ این کار نیستم. من همراه بودن و کمک کردن به دیگران رو دوست دارم اما این کار از من ساخته نیست. در این حین یک چهارمِ یک کتاب تو حیطه رشته همسر رو ترجمه کردم ولی رهاش کردم و بعد از دو سال هنوز نیمه کاره مونده. دو سالی طول کشید تا بالاخره متوجه شدم که درسته من رشته ام رو با توصیه و اصرار بابا انتخاب کردم اما واقعا عاشقش بودم و هستم. عاشق حل مسئله. عاشق سر و کله زدن با چالش هاش. عاشق همه چیزش. از طرفی من از وقتی خودمو شناختم داشتم این کار رو انجام میدادم. با این وجود اقدامی برای شروع نمی کردم. میترسیدم. من از سال 93 دیگه به صورت حرفه ای کار نکردم و فقط 94 تا 96 دانش حرفه ایم رو تدریس کردم. حالا 9 سال گذشته بود و با اومدن هوش مصنوعی و کلی تغییرات تو حیطه IT قطعا نمی شد مثل قبل کار کرد.

مهر ماه بود که برای تولد فروغ زنگ زدم. گفت: "غزل بیا خودتو به روز کن و دوباره شروع کن.ظاهرن درآمد خوبی هم داره" و اونجا بود که مریم رو بهم معرفی کرد.  یک دوره پیدا کردم اما خیلی از استادش بد گفته بودن.  همچنان میترسیدم و پشت گوش مینداختم. مرتب خودمو با خواهرک و الی و همه اونایی که به استقلال مالی رسیده بودن مقایسه میکردم و احساس بی عُرضه بودن می کردم. هر بار یادِ صحبت وزارت علومی ها میفتادم که به حامی گفته بودن مگه میشه خانومت ارشد x  داشته باشه ولی تو این بازار کار نکنه؟ 

تا اینکه بالاخره طلسم رو شکستم و بعد از 4 ماه به مریم زنگ زدم. خدای من!... این دختر همون فرشته نجاتی بود که باید. یک دختر پر انرژی، هدف‌دار و پر تلاش که پر از انگیزه بود و بدون اینکه من خیلی چیزی بپرسم یک ربع تمام شرایط فعلی و نحوه شروع رو تمام کمال توضیح داد. اینقدر حال خوب به من داد که دلم میخواست بغلش کنم. بهم یک دوره معرفی کرد و گفت اگر اصفهان بودی خودم حضوری همراهیت میکردم. اینجا بود که بهم گفت که نرم افزارهای مخصوص کودک اومده و با یک آموزشگاه تو تهران کار میکنه و به بچه های 6 ساله هم تدریس میکنه و من مُردم از ذوق اینکه خودم میتونم ماهک رو بندازم تو این مسیر و بهش یاد بدم اگر علاقه مند باشه و بخواد. ببین چقدر از تکنولوژی دور شده بودم که خبر نداشتم این نرم افزارها هست :)) ظاهرا تو رشته حامی بیشتر به روزم چون حامی در موردش باهام حرف میزنه و گاهی مشورت میکنه.

 دوره‌ای که مریم معرفی کرد رو خریدم و همین روزاست که تمرین هامو شروع کنم. قراره با غزل مهربون باشم. بهش سخت نگیرم البته به شرطی که جدی باشه. آهسته و پیوسته. میخوام سال 1403 از همون اولش پر بار باشه. نه مثل همه سالهای قبل تعطیلاتِ اول سال به بطالت طی بشه. میخوام هم روی درمان و شناخت خودم با همون دو تا کتابی که گفتم کار کنم، هم جدی روی تمرین های کاری زمان بگذارم. با اینکه هنوز احساس خستگی دارم. نتونستم درست بخوام و خوابم میاد ولی حالم خوبه. باید از حال خوبم مراقبت کنم و سعی کنم نهایت استفاده رو ببرم.

 

 

غ ـ ـزل‌وار:

 

1+ شماها خونه تکونی کردید یا میکنید؟ آقا چطوری یک عده دو سه روزه یا یک هفته ای خونه تکونی میکنند؟ اگر بلدید به منم یاد بدید :))

 

2+ ماهک میخواد امسال خودش هفت سین بچینه و تو خونه خودمون باشیم. خوشحالم براش و خیلی دوست داشتم سال تحویل خونه خودمون باشیم.

 

3+ همچنان میخوام مشارکتی در دادن هدیه ها نداشته باشم و دادنش به عهده همسر یا اگر بخواد ماهک باشه نه من

 

4+ بعد از مدتها، روز قبل از رفتنِ اصفهان وقتی مادر همسر زنگ زد، من حس خوبِ قبلم رو داشتم. خوشحالم که برای به تعادل رسیدنِ چالش های درونیم با نادیده گرفته شدنها از سمت خانواده همسر که از آذر اوج گرفته بود، فرصت داشتم و مجبور نبودم توی اون روزا ببینمشون و ناخواسته حرف یا رفتار نامتناسبی داشته باشم.  درسته اولش من و حامی حرفمون شد سرِ این موضوع اما بعد به روش خودش ازم مراقبت کرد تا آروم بگیرم.

 

5+ به خودم تبریک میگم که روی کم حرف زدنم با مادر همسر استوار بودم. اینقدر که دیشب از حامی می پرسید اصفهان رفتید چی کار کردید. در حالی که قبلا من به طرز کودکانه ای گزارش همه چیز رو بهش میدادم ولی هیچوقت خبر نداشتم اونا چه برنامه ای داشتن یا دارن

 

6+ از اونجایی که حامی خودش به شدت حمایتگر هست و بی توقع به بقیه لطف میکنه و همین دو شب قبل، ضربه بدی خورد از همین لطفهای بی دریغ و اضافه اش، فکر میکنم انتظار داشته باشه که رفتیم ترکستان من به خواهرش اینستا رو یاد بدم اما واقعیت به هزار و یک دلیل دیگه علاقه ای ندارم مثل قبل باشم با آدما و بخوام اطلاعاتم رو راحت در اختیارشون قرار بدم. 

 

7+ هنوزم دلخور میشم وقتی میبنیم چقدر حس نادیده گرفته شدن ازشون گرفتم. اما اجازه نمیدم ذهنم روی این چیزا متمرکز بشه. من اونقدر قوی هستم و قدرت دارم که حالا مقداری نادیده شده گرفتن رو با توانمندیهای خودم پوشش بدم. دارم تلاش میکنم سبک زندگیمو اصلاح کنم

 

8+ مامان همسر گفته: "چرا اصفهان رفتنی جایی نمیرید و خونه میمونید؟" همسر گفته: "خونه شما هم میایم همینه". اما من میگم باز خونه مامانِ من یک رفت و آمدی هست اونم با خاله ها و عمو و ... ولی سمت همسر فکر کنم ما 4 سال یا بیشتره که رنگ خونه داداشش رو ندیدیم. دو سالم هست که خونه خواهرش نرفتیم. با کَسِ دیگه ای هم که رفت و آمد ندارن. این بار اصفهان رفتنی تقریبا هر روز یا بیرون بودیم یا مهمان بودیم یا مهمان داشتیم. البته حامی کمتر چون کارهای نهاییِ چاپ کتابش رو داشت انجام میداد و باید ویرایش ها رو به موقع به دست ویراستار میرسوند

 

9+ هنوزم ذوق مرگم برای مامان اینا. خیلی خیلی زیاد. یادم نبود دستای خواهرک رو ببوسم که از همه چیزش گذشت تا این خونه رو تهیه کنه و حال همه مونو خوب کنه

قشنگم امیدوارم این مسیر برات پر از موفقیت باشه. از ته قلبم برات می‌خوام که چند سال دیگه به خودت افتخار کنی، به زن قوی و مستقلی که هستی (جدا از همسر و مادر خوبی که همین الانم هستی آلردی).

از خوندن این پست خیلی لذت بردم و عشق کردم :))

مرسی عزیز دلم. 
چه خوبه که برسه اون روز🥰🥰
فدای تو بشم . کلی کامنت قشنگ براش گرفتم

راستیا تو بلاگ اسکای رو دوست داری. یه مدته پستامو تو هر دوتا وبلاگ منتشر میکنم.  چون میترسم  از این پروایدرای ایرانی که یه جایی کلا نابود کنن نوسته هامونو

اوووم چه زندگی هیجان انگیزی چقدر کارا کردی کتاب هایی که قراره عید بخونی به نظر خوب میان و به انبوه کتاب هایی که قراره بخونم اضافشون کردم. بابت اینکه انقدر اوضاع به وفق مراده واقعا برات خوشحالم،کاش منم یه کسب و کاری پیدا میکردم پرستاری رو میبوسیدم میذاشتم کنار.

یعنی جمله اول کامنتت باعث شد برم یه بار دیگه بخونم ببینم کجای حرفام اینقدر هیجان انگیز بوده
بعدش دیدم راست میگی. منِ کمالگرا اگر همین ها رو جای دیگه میخوند واکنشش مثل شما بود
اما همیشه دست کم میگرفتم خودمو
حالا که دارم تلاش میکنم خودم رو دوست بدارم، کامنت شما تلنگر مهمی بود برای من
ممنون از این همه حس خوبی که بهم دادی و لبخند روی لبام آوردی

ببین یه نامرادی هایی هم همیشه هست که باهاشون دست به گریبانیم هرکدوم یه جور
ولی دوست داشتم فقط قسمتهای خوبش اینجا ثبت بشه

باید زمان بزاری میا جان تا علاقتو پیدا کنی. کاری رو باید انتخاب کنی که با جون و دل بخوای براش وقت بزاری
و طبعا یه دوره ای باید پرستاری و اون کارو با هم جلو ببری تا هم خیالت راحت بشه که راه رو درست انتخاب کردی و هم هزینه های شروع کار رو ساپورت کنی. بعدش تمام تمرکزتو بزاری رو اون کار
خواهر من همینطور شروع کرد چون برای شروع باید پولی میداشت که کسب و کارشو ساپورت کنه
من نوعی چهار سال تو بلاتکلیفی دست و پا زدم  تا امسال فهمیدم من همون کار خودمو دوست دارم و الان میخوام شروعش کنم.
امیدوارم خیلی زود مسیری که برات بهترینه و دوستش داری روشن و باز بشه 🥰🥰

واقعا واقعا خوشحال شدم برای خانواده ات .

قشنگ منظورت رو می فهمم که خیالت راحت شده و دل نگرانشون نیستی .

انشالله همیشه به شادی بری و لذت ببری .

 

ممنونم
 اینو تو خوبی میفهمی رویاجون🥰
تو عم همینطور عزیز

انشالله به خیر و خوشی از خونه استفاده کنند.ایشالله کسب و کار خودت تو سال جدید پررونق‌تر از همیشه باشه.

ممنونم سما جان ان شالله

ممنونم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan