به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۵۹. ویوی ابدی

چقدر همه مون تغییر کردیم و تغییر میکنیم. حامی که تو این چیزا خیلی سخت گیر بود و از ساعت مشخصی نباید دیرتر آماده میشدم در نهایتِ آرامش، بهم ریختگی های خونه رو که نتونستم با حال بدم تو چند روز گذشته رسیدگی کنم رو جمع و جور میکنه و قابلمه ها و خورده ظرفها رو میشوره. من بقیه ظرفها رو می چینم تو ماشین. فقط وقتی ساعت 1:30 نشستم تو ماشین و در رو بستم گفت: "اگر میدونستم اینقدر دیر آماده میشی قول رفتن نمیدادم."

 

بهترم اما خوب نیستم. با تمام وجودم خوشحالم. نگم از لحظه ای که پامو میزارم تو خونه مامان این. این اولین باریه که میام خونه خودشون.  این بار واقعا حس عمیقِ خونه رو دارم. یک خونه واقعی که مال خودِ خودشون هست و تا ابد درش به روی من بازه. حس میکنم که من خوشبخت ترین آدم روی زمینم. چقدر تو این 14 سال مامان و بقیه رنج کشیدند و حالا یکی از دغدغه های بزرگ حذف شده.

 

 

دوشنبه

 

عاشق ویوی ابدی خونه شونم. درختا، مادی و خونه هایی که اونطرف درختا هستند و دید خاصی به سمتشون نیست. حامی عاشق پیاده روی هستش. مامان اینا گفتن فاصله اینجا تا میدون نقش جهان دو برابره خونه قبلی هست و باید تا یک جایی با ماشین بری. از اونجایی که خونه قبلی از سمتِ حکیم یک ربع راه بود، ما پیاده میریم میدون و اتفاقا اونقدر هم دور نبود. فکر کنم ۲۰ دقیقه شد. همین که از خیابون حافظ سر در میآریم میخندم و میگم خوب.... ببینم چی برای خونه میخوام :)) خیابون حافظ پر از لوازم خونه تزیینی و چینی و قابلمه هستش و من خوشحال و خندون با یک قندون و سینی برنجی از میدون برمیگردم. حامی غر میزنه که تو هر بار میری بیرون، نمیتونی دست خالی برگردی. من که قبلا عذاب وجدان میگرفتم و اولش هم گفتم: "خوب نمی خریدی. مجبور نبودی". بعدش با خودم فکر میکنم لازم داشتم و خوب شد خریدم و بدون عذاب وجدانِ همیشگی بهش میگم: "همینه که هست. زن خرج داره. من برم بیرون شده یک شکلات هم باشه باید بخرم، :))" یعنی از من بعید بود چنین واکنشی و چقدر براش خرسندم.

 

 

 شب بعد از مدتها با خواهرک نیم ساعت خیلی خصوصی حرف زدیم. نیم ساعتی که شاید 10 جلسه تراپی هم نمی تونست اون کمک رو بهم بکنه. 

 

 

سه شنبه

 

 شب خواهرک رو میزاریم دندونپزشکی و میریم مغازه بردارک و چند تا چیز جینگول مینگول برای خودم برمیدارم. ماهک هم که هیچوقت دست خالی از اونجا بیرون نمیاد :)) تازه هنوزم یه چیزایی میخوام.

 

 

شنبه ۲۱ بهمن

 

چهارشنبه من و ماهک با خواهرک رفتیم کارگاه و درست از همون لحظه تا الان یک چیز توی سرم خیلی می چرخه. که من اگر اصفهان زندگی میکردم، سبک زندگیم زمین تا آسمون متفاوت بود. اینجا حداقلش دو تا خونه هست که همیشه درش به روی من بازه. هر ساعت از روز که باشه. اینجا آدمایی هستند که من اگر کمی بهم بریزم، دورم جمع میشن و هر کاری میکنند که من خوب باشم. اینجا پر از آدماییِ که امن هستند. امن ترین آدمای دنیا. شهر تمیزه و من بدون دلواپسی هر ساعت از روز میتونم تو خیابون و کوچه هاش قدم بزنم و نگران نباشم که ماهک یا خودم به این ور اون ور بخوریم. اینجا هیچوقت اون سطل آشغالهای مکانیزه مسخره رو نداشته و از اون مهمتر زباله گرد!!! 

 

اما کرج .... تنهاترین آدم روی زمین میشم. هیچ خونه ای نیست که امن باشه. هیچ آدمی نیست که هر وقت بخوام در دسترس باشه. توی کرج من خودمم و خودم. خیابونا رو دوست ندارم. تو پیاده رو هاش میترسم راه برم چون هر لحظه یک زباله گرد از راه میرسه و من مضطرب ترین آدم زمین میشم. دایم مراقبم ماهک خودشو به این طرف اون طرف نزنه و از هر طرف میری زباله گردا  پرسه میزنند بدون هیچ نظمی. هر ساعت از روز بری بیرون هستن. از پیاده روهاش بدم میاد چون نظم ندارن. یک جا پهن و یه جا اونقدر باریک که به زور رد میشی و من معمولا از وسط خیابون راه میرم.

 

وقتی اومدم کرج از اون همه سطل آشغال تو خیابوناش که جلوی در هر خونه یکی بود متنفر بودم. چندشم میشد. توی کرونا همه اونا رو کندن. امیدوارم برسه اون روزی که اوضاع زباله گردا هم کمی نظم بگیره. یا حتی حذف بشه. یک سازمان مسخره تو کرج هست به اسم سازمان پسماند ولی در عمل هیچ چیزی ازش تو شهر نمی بینی. 

 

اصفهان از وقتی یادم میاد، به همه خونه ها سطل مخصوص زباله های خشک دادن، و ماشین ها و ایستگاهایی هست که زباله های خشک رو جمع آوری میکنند و اینقدر کثیفی توی شهر نمی بینی

 

دیروز که توی ناژوان قدم میزدم با خودم فکر میکردم اگر اینجا بودم حداقل یکی دو هفته یک بار میشد با خواهرک یا مامان یا کسی برم قدم بزنم بدون هیچکدوم از دلواپسی هایی که تو کرج دارم. اونم با آدمی که باهاش راحت ترینم. 

 

اگر امکان انتخاب داشتم دیگه یک دقیقه هم تو کرج زندگی نمیکردم فقط به خاطر اینکه نمی تونم با آرامش از خونه برم بیرون و تو خیابونا و پیاده روهاش بچرخم

 

از غرهام که بگذریم بعد از صحبت با خواهرک انگار یک بار سنگین رو زمین گذاشتم و برای اولین بار از ته دل و نه فقط به زبون به خودم گفتم: "غزال من تو رو تایید میکنم". چند روزه خیلی خوبم. 

 

 از طرفی 3 هفته قبل برای یک شروع دوباره اقدام کردم و از اون روز دیگه با نگاه کردن به خواهرک، الی و بقیه دخترای فامیل به خودم نمیگم: "غزل ببین همه استقلال خودشون رو دارن و تو اونو از دست دادی" همین که برگردم خونه و وسایل سفرم رو جمع کنم باید پر قدرت شروع کنم. این بار باید قوی تر از هر زمان دیگه ای شروع کنم همونطور که کنترل حساسیتهامو شروع کردم و همینه که اینجا خیلی داره خوش میگذره.

 

دیروز برای اولین بار اجازه دادم ماهک طلایی های بلندش رو باز بزاره و بریم بیرون. تو رستوران اصلا مثل قبل نگران نبودم که موهاش به جایی بخوره. فقط توی ناژاون که یه خانومی سر راهش اومد و خورد به کیفش که خس کردم کثیف بود، رفت رو مخم که رسیدم خونه ببرمش حمام اما خاله میومد خونه مامان و فرصت حمام نبود‌. نمیتونستم حسِ بدشو از خودم دور کنم تا اینکه یاد اون قسمت از کتاب "نجات از هزارتو" افتادم که میگه: " معمولا چند ساعت، چند روز یا چند هفته بعد از این که شما برای ایجاد تغییرات اقدام میکنید، مقاومت های ذهنی شروع میشن و ذهن میگه قرارمون این نبودا. تو لایق راحتی هستی. قرار بود مثل همیشه زندگی کنیم" و همین یادآوری سنگینی بار ذهنیمو از بین برد. 

 

بعد از رفتن خاله اینا رفتیم خونه رها که ماهک پیشی رو ببینه و از اونجایی که رها خونه نبود، لمون هم خیلی طول کشید تا با ماهک اوکی بشه و دیگه باید برمیگشتیم. 

 

امروز کمی سرماخوردم. به عشق کتاب تا آمادگاه پیاده روی کردم. کتابایی که میخواستم نبود. در عوض با نون سنگکِ سبزیجات و کنتاکی خوشمزه برگشتیم خونه و بلال آبپز مامان پیشواز فوق العاده ای برای منِ گرسنه بود

 

عاشق ویوی ابدی خونه شونم. شبا دلم نمیخواد بخوابم. دوست دارم بشینم توی تراس و چشم بدوزم به فضای قشنگ روبرو. به مادی و درختای قشنگش. عاشق ویوی ابدی خونه شونم.

 

 

غزلواره:

 

+ این چند روز چشمم رو خیلی جاها بستم. اولش سخت بود اما کم کم نه با سختی، با یه پذیرش درونی ادامه دادم. خصوصا دیروز که ناهار بیرون بودیم و چقدر راحت و قشنگ گذشت و چایی نباتش فوق العاده بود.

 

 

+ مامان اینا با خرید خونه اونقدر مدارشون تغییر کرده و خوش انرژی شدن که دلم نمیخواد زود برگردم خونه.

 

 

+ قرار بود امشب بریم رستوران سوگل به صرف بستنی و تنقلات تا با موسیقی زنده اش کیف کنیم ولی من سرماخوردم و خواهرک له.

 

 

+ فروغ زنگ زد و اگر برنامه مون اوکی بشه فردا میریم سیتی سنتر همدیگه رو بعد از فکر کنم ۱۲ سال ببینیم. بعضی دوستا هر چقدرم دور، هر چقدر هم کم ارتباط، همیشه عزیزترین و امن ترین دوستای روی زمینند.

 

 

+ با دیدن باباجون واقعا جا خوردم. به قدری تکیده و غمگین اند که باورم نمیشه. بعد از شب یلدا و دعوایی که زن و بچه های دایی تو خونشون راه انداختن، باباجون انگار حاصل عمرشو باخته باشه، خمیده و شکسته شده.

 

 

+مامانجون مو بگو اینقدر قشنگ و مهربونه که لنگه اش تو دنیا پیدا نمیشه؟

 

خاله میم هم که بهترین خاله دنیاست. مثل اسمش ماهه

 

خاله نفیس سرماخورده بود و نیومد. کاش بشه ببینمش. چقدر تلفنی قهقهه زدیم. خوشحالم که اینقدر قوی شده که تو روی معاون مدرسه امیر ایستاده و اونم حساب کار اومده دستش

 

 

+ امیر فسقل دیده باغچه مدرسه خشکه. رفته شلنگ رو برداشته باغچه رو آب داده. :)) عاشقشم بچه پررو رو

 

 

+ هاجر میپرسه هنوز اجازه نمیدن کسی باران رو ببوسه؟ گفتم نمیدونم. من نبوسیدمش و فکر کنم همین باعث شده حس خاصی بهش نداشته باشمش

 

 

+ جدیدن دیر خوابیدنهای ماهک به شدت مضطربم میکنه‌. 

 

 

+ واقعا دلم نمیخواد برگردم کرج. دوست داشتم خونمون رو همون شکل که هست بیارم اصفهان. من اینجا و این روزا دارم زندگی میکنم بدون اینکه تو کوچه و خیابون ذره ای نگران باشم. راحت میرم بیرون و همه جا لذت میبرم. اما هزاران بار کرج رفتم بیرون و مثل سگ پشیمون شدم و حالم به جای بهتر شدن بدتر شده. تنها نقطه امن کرج برای من مهراد مال هستش و دلم میخواد لاقل خونه نزدیک باشه به اونجا.

 

 

+ حامی  اصرار داشت فردا بریم ولی من میخوام بمونم

 

 

+ برای بار هزارم... کاش میتونستم اصفهان زندگی کنم 

 

فقط می‌تونم بگم که خیلی خوب فهمیدم حست رو توی این پست. خیلی زیاد! با همه‌ی قلبم.

تلخه، یه تیکه از قلب آدم جا می‌مونه انگار.

امیدوارم یه روزی جایی زندگی کنی که برات حس خونه داره ❤️ بهترین حس دنیاس غزل.

آره تو اینو خوب میفهمی چون زندگیش کردی
دقیقا یه تیکه از قلبم جا مونده
امیدوارم. دقیقا بهترین حس دنیاست.
امیدوارم همیشه بهترین حسای دنیا رو تجربه کنی🥰🥰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan