به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

52. من کی ام؟

 

پرده اول: 

ناگهان چشمام باز میشه و چشم میدوزم به صورت و بدن همسر که رو به من به پهلو خوابیده. میترسم بهش دست بزنم. توی تاریکی زُل میزنم بهش تا متوجه بشم نفس می کشه یا نه؟ اما نمی تونم متوجه بشم. همچنان وحشت دارم و بهش دست نمیزنم تا اینکه نفس بلندی میکشه و من با خیال راحت دستم رو میزارم روی بازوش و چشمام رو می بندم

 

پرده دوم:

+ مامان! هم جیش دارم هم خواب بد دیدن

- برو میام

+میشه بیام رو تخت شما بخوابم؟

- من میام رو تختت تا بخوابی

به قدری خوابم میاد که دلم میخواست ماهک بیدار نشده بود یا برده بودمش روی تخت خودمون. تمام مدت با چشم بسته روی تختش نشستم و از اونجایی که خودمم خواب بدی دیده بودم، فقط فکرای بد توی سرم میچرخه. اگر واقعا اتفاقی که  حامی فکر میکرد رخ داده بود؟! باید چه خاکی بر سرم میکردم؟ من بدونِ حامی؟!  مگه میشه؟ میرفتم ترکستان یا اصفهان؟ حامی رو چی کار میکردم؟ زندگیمون چی میشد. کاش ماهک بخوابه ....

 

 

پرده سوم:

حامی رو که بدرقه می کنم و در خونه رو می بندم، میخزم روی تخت و اپیزود 12 "ملاقات با سایه" از پادکست "رود" رو پلی میکنم. بین خواب و بیداری اسم مریلین را بارها میشنوم و همین که اسم یالوم به گوشم میخورد کم کم هوشیار می شوم. کم کم متوحه می شوم  که سخن از آخرین کتاب یالوم است که با وجود حجم کم اش خیلی طول کشید تا بخوانمش؛ آنقدر که درد داشت و اندوه و ترسِ بی نهایت از مرگ. 

خوابم برده، و پادکست رفته روی اپیزود 11 "مرگ یک عشق" و من تمام مدت این اپیزود خواب مرگ و چیزهای ناراحت کننده دیدم.

 

پرده چهارم:

دلم نمی خواد بیدار بشم یا حتی از خونه برم بیرون. اما باید ماهک رو برسونم به جشن یلدای مدرسه. یک بافت نازک و راحت ترین و دم دستی ترین مانتو رو تنم می کنم و خیلی لطف میکنم یک ذره خط چشم و بالم لب آلبالویی میزنم که مثل ماست نباشم. ماهک رو با همون بافت آلبالویی و شلوار بافت طوسی لش می برم جشن. نه حوصله دارم قر و فرش رو رسیدگی کنم نه لباس دیگه ای مناسب این مراسم داره. وقتی میرسم اونجا تصمیم میگرم به جای برگشتن به خونه بشینم تا جشن تموم بشه. یکی یکی بچه ها از راه میرسن و چندتا از دخترا شیک و مهمونی طور با پیرهن اومدن و من ته دلم یه جوری میشه که ماهک رو اینطور ساده آوردم. بعد با خودم فکر میکنم که خوب پیرهن مناسب این فصل که نداشت. سارافونش هم اصلا به ذهنم نرسیده بود و حتی دامن قرمز توپ توپیش. 

دلم میخواست این مرضِ مزمنِ "حالا که چی؟!" درونم که سالهاست با شدت هر چه تمام خودش رو بهم نشون میده، رو می تونستم درمان کنم و از خیلی چیزها بی تفاوت عبور نمی کردم. این که مناسبت هایی مثل یلدا برام جذابیت و اهمیت خاصی ندارن. این که ترجیحم پوشیدن راحت ترین لباسِ و حوصله قر و فر ندارم. این که توامندیهای زیادی دارم که همشون رو گذاشتم در کوزه و آبشون رو میخورم. این که میخوام ولی نمیزاره بهترینِ خودم باشم.

 

با خودم فکر میکنم کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم و قسمت مزخرفش اینه که با خودم میگم حالا مثلا چی داشتم که بپوشم و بهتر باشه؟  کاش یک لباس بهتر تنِ ماهک کرده بودم. حالا نه اینکه لباسهاش خوب نبود اما روزای مدرسه زیاد پوشیدشون و دوست داشتم امروز لباس متفاوتی تنش میکرد.  کاش اینقدر به لحاظ مالی و جایی رفتن به حامی وابسته نبودم.  کاش لاقل لباسی که ماه قبل برای ماه سفارش داده بودم رسیده بود تا امروز تنش کنه.

یکی از مامانها خیاطِ، یکی شون آرایشگر و اون یکی پیج کاری داره. دو ساعت اونجا کنار چندتا از مامانها منتظر موندم و بازم با سحر که روز اردوی مهراد مال با هم بودیم بیشتر صحبت می کنم. دوستش دارم و دوست دارم که بیشتر باهاش دوست باشم. حس خوبی ندارم به اون مامانی که تا جا داشته لپها و لبهاش رو فیلر زده. و عجیبه که با یک دختر 6 ساله و یک دو قلوی یک ساله زیادی مرتب به نظر میرسه. 

ماهک با یک پک خوراکی میاد بیرون و میگه کیک و هندوانه و ژله بهمون ندادن. مامان دایانا که میفهمه با خنده می گه خودم برات درست میکنم میفرستم. این دختر عشق دایاناست. میگم ماهک هم عاشق دایاناست :) و اونجا میفهمم که قنادِ

خوشحالم که نرفتم خونه و منتظر موندم. این معاشرت، کوتاه اما برای من ضروری بود. شاید باید جاهای این مدلی حضور داشته باشم تا بالاخره غولِ ترسم بشکنه و دست به کاری بزنم که هم حالِ خودم رو خوب کنه و هم بقیه جورِ دیگه ای روم حساب کنند. خصوصا ماهک و حامی

میرسم خونه و دوباره اپیزود 12 رو پلی میکنم. آخر اپیزود آقای شکوری میگه برای پیدا کردن سایه، 3 ماه خلاف اونی بشید که هستید. مثلا اگر زیاد حرف میزنید 3 ماه فقط زیاد گوش کنید به جای زیاد حرف زدن. و این مثال خودِ منم. ببینم می تونم 3 ماه بیشتر از حرف زدن، بشنوم؟ شاید بهتر باشه به جای گفتن بیشتر بنویسم.

 

 

غ‌زل‌واره:

+ چقدر این روزا فکر توی سرم هست و دنبالِ خودم میگردم. چقدر نیاز دارم بنویسم اما بات "ویس به متن" هم کارم رو راه ننداخت چون وقتایی هست که نیاز به نوشتن داری اما نمی خوای حرف بزنی. فقط میخوای فکراتو تبدیل به متن کنی. 

 

+ غمگین نیستم. عصبی نیستم اما خوب هم نیستم

چه توصیه خوبی ، این اپیزود دکتر رو نشنیدم هنوز 

برم تو کارش تا عید :)

 

کاش من سندروم خب حالا که چی بگیرم آنقدر که همه چی برام مهمه! کم اهمیت دهنده بشم کمی 

 

حتی فکر مرگ عزیز خیلییی سخته خیلیییی چه برسه به... همیشه با خودخواهی از خدا می‌خوام من زودتر از عزیزانم برم:((

آره منم میخوام تا عید انجامش بدم ولی خیلی وقتا آدم فراموش می کنه چون همیشه اون مدلی بوده :(


کاش من و تو رو با هم ترکیب کنند یک دو تا آدم نرمال از توش در بیاد. :))


آره خیلی خدا برات نگه داره عزیزانت رو نسترن عزیزم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan