پروسه سه ماهه اومدن خواهرک تمام شد
و من واقعا متاسفم که چقدر حرص خوردم
چون در هر صورت این سه ماه میگذشت
البته که وقتی خیالم از اومدن و رفتن نسرین اینا راحت شد، تازه تونستم خوشحال باشم از اومدن خواهرک ولی اینقدر خسته و مضطرب بود که گاهی حتی فرصت چند جمله صحبت خواهرانه هم نبود و فقط حسرتش به دل من میموند و دلگیر میشدم
از همه این سه ماه، حلیم بادمجونی که مامان برام فرستاده بود، تولد ماهک تو رستوان ربوشف و ارکیده روز آخر برام خیلی بولده و عین یه رویای شیرینه این دیدارهای هر هفته
با این وجود من خوب نیستم. از روزی که با حامی بحث کردیم دیگه به مود خوشحالم برنگشتم مگر موقتی و چند ساعتی. حالتهای جسمی افسردگی رو به وضوح دارم و قسمت مسخره اش اینه که حامی همچنان معتقده که اون جمله لعنتی حرف بدی نبوده
دلم میخواد بی پرده، بی سانسور تمام نشخوارهای ذهنیمو اینجا بنویسم. بدون اینکه فکر کنم نظر بقبه چیه. احساس میکنم مغزم زیادی شلوغه و نمیزاره زندگی کنم.
چقدر کودکانه فکر میکردم وقتی این پروسه سه ماهه تمام بشه من به جاهای خوبی ارتقا پیدا میکنم به لحاظ حساسیت هام در حالیکه هنوز به خاطر دستشویی بردن ماهک تو آزمایشگاه تنم داغ میشه که نکنه خوردم به سطل دستشویی؟! با اینکه ماهک میگه نخوردی و من تمام اون لباسها رو شستم. خسته ام از این فکرا و فوبیای کثیفی. 1
- جمعه ۲۶ آبان ۰۲