بعضی غم ها مقدس اند
قداست، نه از آن نوع مزخرفی که به ما آموختند
از آن گونه که وقتی از سنگینیشان، سیلی محکمی خوردی
و دوران سوگ و اندوهت رو به افول گذاشت
چیرهای تازه ای بر تو آشکار می شود که بدون تجربه کردن آن غم، هرگز نمی آموختی
غزل
تلختر از آن بودم که بخوام با کسی حرف بزنم. گریه ام که تمام شد، چشمهام به اندازه یک خط شده بود. صورتم رو شستم. در تلاش مزبوحانه ای سعی کردم با یک رژ قرمز و خط چشم، غم درونم رو رنگ کنم. حتی با اینکه میدونستم پریسا ماشین نداره، از شدت غم دلم نخواست بهش زنگ بزنم. تمام مسیر آهنگ بهزاد روی تکرار بود. وقتی ماه قشنگم رو تحویل گرفتم و داشتم میرفتم سمت ماشین، پریسا و پرستو رو دیدم که از ماشین پرستو پیاده شدن. با همون جمله اول، پریسا گفت: "تو هم حال نداری؟" و اونجا بود که فهمیدم تلاشم برای پنهون کردنِ حالم بی فایده بوده.
تمام اون شب جز به ضرورت کلامی بین من و همسر رد و بدل نشد. منِ پر حرف و شلوغ، واقعا دوست نداشتم با هیچکس حرف بزنم. مطلقا هیچکس جز ماهک. حتی وقتی به مامانش زنگ زد، گفتم گوشی رو به من نده. از اونجایی که بحثمون مربوط به چند روزِ قبل بود، حامی تو قیافه نبود اما میفهمیدم که متوجه شده دارم درد میکشم و شاید بهترین راهی که پیدا کرده بود که اذیت نشم همون سکوتش بود.
دوشنبه بعد از انجام کاری که تصمیم گرفتم هیچ جوری دیگه ازش شونه خالی نکنم مگر واقعا از توانم خارج باشه، وقتی زیر دوش ایستادم و کمی سبک شدم، یکی بهم گفت: " الان که میری بیرون، فقط و فقط برای خودت، یکی از بهترین لباسهات رو تن کن، یک آرایش زیبا چاشنی اش کن و در اصرع وقت لباسهایی که احساس شلختگی و بد بهت میدن رو جدا کن و بده از خونه بیرون. برو ببینم چی کار میکنی؟" حالم خیلی بهتر بود. انگار بغض شکسته روز خیلی کمک کرده بود. وقتی سایه سبز ملایمی زدم و رژ بنفشِ نزدیک به بادمجونی رو زدم، با اون تی شرت سفید و شورتک جین، دلم میخواست خودم رو بغل کنم. مشغول کارای خونه بودم که خاله کوچیکه زنگ زد. بین صحبتها رفتم توی اتاق و یک لحظه با دیدنِ خودم توی آینه به شدت سوپرایز شدم. اصلا یادم نبود که آرایش کردم و حتی اگر کردم یه آرایش کامله. خیلی وقت بود که خوشم نمیومد کرم پودر بزنم مگر جاهای خاص. حالا چقدر متفاوت شده بودم.
تمام روز به کارهام رسیدم چون خواهرک شب میرسید. شب که شد باز من خلقم پایین بود. سه شنبه برای رفتن حامی بیدار شدم و از اونجایی که خواهرکِ طفلی دو ماهیه با افزایش دوز متفورمین، حال تهوع خیلی اذیتش میکنه و فشارهای مالی و بدهی هاش بابت خونه هم حسابی بهش استرس وارد کرده و میکنه، باز حالش بد بود و من ترجیح دادم به جای خوابیدن، کارایی که میتونستم رو انجام بدم تا کمی بهتر بشه. وقتی کاتلا رو زدم روی نون مورد علاقه ام و دادم دست خواهرک که مبادا از گرسنگی تا کلاس دوباره سردرد بشه، یه حس قشنگی داشتم از این که هستش و من میتونم براش کاری بکنم در اون لحظه. به خاطر ترس از سردرد بالاخره بلیطش رو انداخت به صبح چهارشنبه و قرار شد شب بمونه.
ساعت نه و نیم بود که با صدای ماهک که گفت: "مامان میشه نریم مدرسه بیدار شدم." بیدار شدم و گفتم نبردمت دیگه. واقعا به خاطر خودم و فقط خودم، هیچ دلم نمیخواست از خونه بیرون برم حتی اگر مدرسه ماهک بود. تا اینکه همسر زنگ زد و گفت: "رستوران مورد علاقه ماهک برنامه هالوین داره. میخوای به جای فردا امشب بریم؟ شاید ماهک خوشش بیاد". انگار بهم فحش داده بودن. بی حوصله تر از اونی بودم که بخوام جایی برم. ولی فقط و فقط به خاطر ماهک برای ساعت ده میز رزرو کردم. تا یک ساعت قبل از رفتن دلم نمیخواست هیچ جا برم. حامی همین که رسید ماهک رو آماده کردم که بره صورتشو نقاشی کنه. اما نه نقاشی هالوین چون ما میخواستیم تولد نگرفته اشو بگیریم. از اتفاق نزدیک خونه نقاش چهره نداشتن ولی ماهک خواهش کرده بود حامی ببرتش اسکای لند که حتما نقاشی کنه. وقتی از در اومد تو خواستم بمیرم براش اینقدر که با پروانه صورتی رو صورتش قشنگ شده بود. و خودش چقدر خوشحال بود. به حامی گفته بود امشب به آرزوم رسیدم. آخه هر بار خواسته بودیم نقاشی کنیم، نقاش نبود.
توی دوره سامرکمپ از بچه ها خواسته بودن خانواده رو بکشن و ماهک ما رو با لباسهایی که دوست داشت برای تولدش بپوشیم کشیده بود. خودش شومیز سبز و شلوار بگ، منو با مانتوی صورتی و شلوار جین و حامی رو با پیرهن آبی و شلوار مشکی. اولش اصرار داشت هر چی کشیده اونو بپوشیم ولی بعد گفت هر جوری دوست داری بپوش. اشکالی نیس :))
بر خلاف صبح کم کم حالم بهتر شده بودم از اینکه ماهک اینقدر خوشحاله و هیجان داره، و باباش با همه خستگی براش سنگ تموم گذاشت که ماهک هالوین رو هم حالا در حد همون رستوران ببینه. خواهرک له بود و من خوابم میومد. دلم میخواست بخوابم. خواهرک هم. اما وقتی آماده شدیم خیلی سرحال بودم که یک برنامه متفاوت داشتیم و خواهرک هم هست. از اون جایی که حامی PreTime هستش به جای OnTime، یک ساعت زود رسیدیم. ماهک و خاله اش موندن تو ماشین و ما رفتیم که تو کوچه خیابونای قیطریه قدم بزنیم. نمیدونم بقیه هم اینطوری ان یا نه اما من واقعا از قدم زدن تو منطقه های شمال تهران واقعا لذت می برم و حالم واقعا خوب میشه*. تا نزدیکای دیباجی رفتیم و برگشتیم.
من فکر میکردم حالا کلاه و چوب دستیِ هالوین به بچه ها بدن اما اینطوری نبود و برنامه هالوینش شامل صداهای پس زمینه هالوینی که یه جاهایی جیغهای بدی توش بود و چند بار اجرای رباتها بود به اضافه سوپ و ژله هالوین. برای یک بار بد نبود ولی من همون نیم ساعت اول از صدای جیغ هاش کلافه شده بودم و ماهک میگفت: "شبِ عجیبیه" با کلاه هالوین و آدمک هالوینی عکس گرفت و در مجموع صدای جیغ ها رو فاکتور بگیریم شبِ بسیار لذتبخشی بود. باورم نمی شد منِ غمزده اینطور سرحال شده باشم. ماهک که لحظه شماری کرده بود که خودش مواد داخل پیتزا رو انتخاب کنه، بالاخره به آرزوش رسید. وقتی ربات کیک تولد رو آورد و تولدش رو تبریک گفت: ماهک کلی خندید و گفت: "چقدر صداش خنده داره" :)) و از اونجایی که فقط یک دونه از سوپِ هالوینشون مونده بود، گفتن با چایی از دلتون در میاریم :). و اون چایی آخر نهایت لذت بود
غ زل واره:
+ باز هم یه مناسبتی بود و من عکسام افتضاح شد
- شنبه ۱۳ آبان ۰۲