به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۴۳. اینا زومن رو من مدل میکروسکوپی‌

 دلم میخواد یه جمع خودمونی بود اهل رقص و مسخره بازی. اونوقت همه غم و خشممونو با حرکاتمون ابراز میکردیم و شاید تخلیه میشدیم

همسر روزی که دلخوریش رو با بی رحمانه ترین جملات ابراز کرد، گفت مگه ما چقدر زندگی میکنیم؟ مگه تا کی هیجان داریم برای بعضی چیزها (دقیقا حرفی که من در راستای خواسته های خودم بارها گفته بودم). چند روز پیش بهش گفتم: " واقعا مگه چند سال دیگه زندگی میکنیم که خرید و انجام خیلی از چیزایی که برای خونه دوست داریم یا سفرهای نرفته رو هی عقب میندازیم؟" چون هشت ساله (دقیقا از زمان عروسی) فقط تو فکر این هستیم که از این خونه میخوایم بریم و برای اسباب کشی بارمونو اضافه نکنیم. یا سفرِ فلان نریم که زودتر پولمون جفت و جور بشه و اون خونه رو باز سازی کنیم (البته که به قول همسر اگر تخمشو داشتیم دو تا خونه رو یکی میکردیم و یک خونه باحال و نوساز میخریدیم. شاید تو عظیمیه چون خیلی منو یاد شمال تهران میندازه و کلا آدمای سطح بالاتری داره. سمت ما آدم خیلی سطح بالا هست، پایین هم هست. یک جورایی درهم :)). اما حتی اگر از بحران روانی که موقع خریدن خونه بزرگی دچارش شدم رو هم فاکتور بگیریم، از بس کلاهبرداریها رو میشنویم، میترسیم). گفتم از کی گفتم یک اسپیکر خفن بگیر و گفتی میریم اون خونه میخریم. وقتی میخری که دیگه من پیر شدم و نه حوصله رقصیدن هم دارم و نه بودن و نبودنش دیگه مهمه برام. این فقط یک مثال ساده و کوچیک از کاراییه که میتونستیم اما نکردیم

واقعا من موندم بین آینده نگری و زندگی در لحظه حال، چطور باید مسائل مالی رو مدیریت کرد که نه از این ور بوم بیفتی نه از اون ور. نه مثل همسر اینقدر آینده نگرانه زندگی کردن. نه مثل ثنا اینا اینقدر لحظه نگرانه که هر روز یک تیپ و لباس و لاکچری خرج کردن، در حالیکه ماشین شون دیگه خیلی کهنه شده و هنوز نتونستن بعد از ۱۵ سال عوض کنن

 

رنج نوشت:

میدونی آللا من فکر میکردم چون کسی خونه ما نمیاد و بره من یه موقع هایی اینقدر داغونم اما حالا دو جلسه بیشتر از کلاس خواهرک بیشتر نمونده و با اینکه من با پایان شهریور و بدو بدوهام، خیلی از اومدنش خوشحال بودم اما تغییری در احوالات من ایجاد نشد. البته که اون رسما درگیر خودش و نگرانیها و مشغله هاشه و یک وقتایی حتی فرصت نمیشه دو کلمه با هم حرف بزنیم. این روزا دوباره اونقدر دلم میخواد منو به حال خودم رها کنند که بمبِ ترکیده تو خونه بعد چند روز هنوزم کامل جمع نشده چون هر جا بتونم هیچ کاری نکنم نمیکنم. دلم نمیخواد که بکنم. انگیزشو ندارم وقتی ارزشی برای کارم قائل نیستن و فقط کارهای انجام نشده دیده میشه

 

 + کاش هیچوقت از کار دور نشده بودم. کاش کسی بود که من بتونم با اومدنِ ماهک باز هم تدریس رو ادامه بدم. یا کار قبلیمو ادامه میدادم. هم قطعا حال روانیِ متعادلتری داشتم و هم الان توی یک نقطه امن خودمو گیر ننداخته بودم که حوصله مسئولیت جدیدی رو نداشته باشم

 

+ با اینکه من خیلی جایی نمیرم ولی با دیدنِ ماشین مورد علاقه ام، چقدر امروز دلم خواست خودم ماشین داشته باشم

 

+ دیگه مثل بچگیام اون شجاعت رو ندارم ولی چقدر دلم میخواست میشد امروز برم تو جاده و فقط گاز بدم شاید کمی آروم بشم

 

+ امشبم میخواست کارای عقب افتاده رو یاد آوری کنه ولی من نه حوصله اشو داشتم نه اگر میگفت اتجام میدادم. خسته ام. اگر قرار نبود خواهرک بیاد فعلا خونه رو ول میکردم به امون خدا و در حد ضرورت کار میکردم

ببین بخاطر اینه که بچه ها ما حس میکنیم مسئولیتش تمام و کمال با ماست انگار یه قانون نانوشته است... و ما دوست داریم قبل بچه باشه چون رهاتریم و و بالطبع پرانرژی تر

بابارو مقصر ندون غزل، خانواده دختر واقعا وظیفه ای ندارن 

خداروشکر خودت داشتی و کردی به خودت افتخار کن غزل جان

تو الان حق داری غمگین باشی و این اصلا اشکال نداره...

منم خودم اعتقاد نداشتم که سیسمونی بهم بدن.
ولی .....
بگذریم😁
بله خدا رو شکر واقعا که خودم داشتم

غزل اون نبینه اما خدا میبینه و خودمونم میدونیم زنه که خونه جمع کنه... زنه که باعث میشه مرد به جایی برسه 

عزیزم تو میگی کار نکردی منی که درآمد دارم و دارم کار میکنم هم خانواده همسرم میگن همسرم عقلش کار میکنه، خدا دوستش داره که تونسته خونه بخره و خودش رو جمع و جور کنه، یعنی نقش من حتی با وجود درآمد رو صفر میبینن غزل 

هرکسی ندونه و نگه خودمون که میدونیم :) بیا خودمون خودمون رو ببینیم حداقل :*

واقعا دردناکه این طرز فکر
آفرین به این طرز فکرشون
گاهی دلت میخواد بقیه اینو بفهمن🥺

یک جاهایی باید شل کرد غزل بقول خودت مگه چقدر آدم جوونه و هیجان داره؟

میدونی شاید سفر 50 سالگی خیلی لاکچری تر از سفر 35 سالگی باشه ولی آدم انرژی و شور و هیجانی که تو 35 داره رو تو 50 قطعا نداره... خیلی زندگی رو از خودتون دریغ نکنید

از کجا معلوم فردا چشم باز میکنیم؟

نه حالا مثل دوستت که فقط فکر تیپ لاکچری هستن و فکر ماشین که امنیتش مهمه نیستن ولی بنظرم هرچیزی جای خودش...

تو یکی از ماموریتهامون همکارم برای شوهرش اسپیکر خرید و چقققققققدر باحال بود ولی همسرش زده بود تو حالش که این چیه خریدی....من انقدر ناراحت شدم چون دیدم با چه ذوقی خرید و با چه زحمتی از فرودگاه ردش کردیم و آوردیم...

گاهی مردها خیلی بی انصاف میشن خیلیییییییی....

نسترن من نمیتونم مثلدحامی فکر کنم
اگر بدونی چقدر قبل از بچه دار شدن گفتم بیا یه سفر دو نفره بریم و حسابی خوش بگذرونیم و راضی نشد بریم و من هنوز تو دلمه و اگر حالشو داشتم الان گریه ام میفتاد که من چقدر مجبور شوم از خواسته هام کوتاه بیام 
در حالیکه اگر بهش بگی میگه خوب الان میریم با بچه چی میشه؟
و نمیدونه منِ تازه عروس چقدر اون موقع براش هیجان داشتم و الان دیگه اون ارزش رو نداره برام
بی ربطه شاید ولی به نظرم خانوادم هم خیلی جاها کم گذاشتن چون همه چیز رو بابا به باد داد و من مجبور بودم بخش اعظم جهیزیه و سیسمونی رو خودم بخرم و بعدش کلا صفر بودم چون به خاطر ماهک مجبور شدم کارمو بزارم کنار 
الان توی نقطه ای از زندگی هستم که فقط تلخیا رو میبینم بقیه چیزا مهم نیس برام

میدونی حامی هم خیلی برای این زندگی زحمت کشید. گاهی از شدت خستگی نای نفس کشیدن نداشت اما میدونی چیه؟
اون نتیجه کاراش رو دید. خونه خرید. پس انداز کرد یا هر چی
نتیجه کارای من؟
میگه برات خونه خریدم
و درد من اینه که خونه رو اون خریده و کارایی که من کردم هیچ چیز بارز و قابل ارائه ای برای من نداره. و حتی اون هم نمیبینه
و فقط انجام نشده ها دیده میشه
همیشه تو فکر تذکر یا یادآوریه کارهای انجام نشدس 
یادم نمیاد تعریف ویژه ای از کارای من شده باشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan