دلم میخواد یه جمع خودمونی بود اهل رقص و مسخره بازی. اونوقت همه غم و خشممونو با حرکاتمون ابراز میکردیم و شاید تخلیه میشدیم
همسر روزی که دلخوریش رو با بی رحمانه ترین جملات ابراز کرد، گفت مگه ما چقدر زندگی میکنیم؟ مگه تا کی هیجان داریم برای بعضی چیزها (دقیقا حرفی که من در راستای خواسته های خودم بارها گفته بودم). چند روز پیش بهش گفتم: " واقعا مگه چند سال دیگه زندگی میکنیم که خرید و انجام خیلی از چیزایی که برای خونه دوست داریم یا سفرهای نرفته رو هی عقب میندازیم؟" چون هشت ساله (دقیقا از زمان عروسی) فقط تو فکر این هستیم که از این خونه میخوایم بریم و برای اسباب کشی بارمونو اضافه نکنیم. یا سفرِ فلان نریم که زودتر پولمون جفت و جور بشه و اون خونه رو باز سازی کنیم (البته که به قول همسر اگر تخمشو داشتیم دو تا خونه رو یکی میکردیم و یک خونه باحال و نوساز میخریدیم. شاید تو عظیمیه چون خیلی منو یاد شمال تهران میندازه و کلا آدمای سطح بالاتری داره. سمت ما آدم خیلی سطح بالا هست، پایین هم هست. یک جورایی درهم :)). اما حتی اگر از بحران روانی که موقع خریدن خونه بزرگی دچارش شدم رو هم فاکتور بگیریم، از بس کلاهبرداریها رو میشنویم، میترسیم). گفتم از کی گفتم یک اسپیکر خفن بگیر و گفتی میریم اون خونه میخریم. وقتی میخری که دیگه من پیر شدم و نه حوصله رقصیدن هم دارم و نه بودن و نبودنش دیگه مهمه برام. این فقط یک مثال ساده و کوچیک از کاراییه که میتونستیم اما نکردیم
واقعا من موندم بین آینده نگری و زندگی در لحظه حال، چطور باید مسائل مالی رو مدیریت کرد که نه از این ور بوم بیفتی نه از اون ور. نه مثل همسر اینقدر آینده نگرانه زندگی کردن. نه مثل ثنا اینا اینقدر لحظه نگرانه که هر روز یک تیپ و لباس و لاکچری خرج کردن، در حالیکه ماشین شون دیگه خیلی کهنه شده و هنوز نتونستن بعد از ۱۵ سال عوض کنن
رنج نوشت:
میدونی آللا من فکر میکردم چون کسی خونه ما نمیاد و بره من یه موقع هایی اینقدر داغونم اما حالا دو جلسه بیشتر از کلاس خواهرک بیشتر نمونده و با اینکه من با پایان شهریور و بدو بدوهام، خیلی از اومدنش خوشحال بودم اما تغییری در احوالات من ایجاد نشد. البته که اون رسما درگیر خودش و نگرانیها و مشغله هاشه و یک وقتایی حتی فرصت نمیشه دو کلمه با هم حرف بزنیم. این روزا دوباره اونقدر دلم میخواد منو به حال خودم رها کنند که بمبِ ترکیده تو خونه بعد چند روز هنوزم کامل جمع نشده چون هر جا بتونم هیچ کاری نکنم نمیکنم. دلم نمیخواد که بکنم. انگیزشو ندارم وقتی ارزشی برای کارم قائل نیستن و فقط کارهای انجام نشده دیده میشه
+ کاش هیچوقت از کار دور نشده بودم. کاش کسی بود که من بتونم با اومدنِ ماهک باز هم تدریس رو ادامه بدم. یا کار قبلیمو ادامه میدادم. هم قطعا حال روانیِ متعادلتری داشتم و هم الان توی یک نقطه امن خودمو گیر ننداخته بودم که حوصله مسئولیت جدیدی رو نداشته باشم
+ با اینکه من خیلی جایی نمیرم ولی با دیدنِ ماشین مورد علاقه ام، چقدر امروز دلم خواست خودم ماشین داشته باشم
+ دیگه مثل بچگیام اون شجاعت رو ندارم ولی چقدر دلم میخواست میشد امروز برم تو جاده و فقط گاز بدم شاید کمی آروم بشم
+ امشبم میخواست کارای عقب افتاده رو یاد آوری کنه ولی من نه حوصله اشو داشتم نه اگر میگفت اتجام میدادم. خسته ام. اگر قرار نبود خواهرک بیاد فعلا خونه رو ول میکردم به امون خدا و در حد ضرورت کار میکردم
- شنبه ۶ آبان ۰۲