تازگیها فهمیدم بهترین روش برای برخورد با اضطرابهای ناگهانیم و اقدامهای هیجانیم، هیچ کاری نکردن هست و صبر. اونوقتِ که بعد از چند ساعت یا چند روز متوجه میشم چقدر آرومم و دیگه اون موضوع نه تنها اذیتم نمیکنه، بلکه چقدر بی اهمیت بوده و من اونقدر بزرگش کردم
اومدنِ نسرین اینا که قطعی شد و همسر گفت به خواهرت بگو که فلان هفته ما خونه نیستیم و چند جمله گفت که برای خواهرت بگو شرایط رو توضیح بده که ناراحت هم نشه، مثل بمب منفجر شدم و گفتم مگه اون میرفت سفر و میدونست من بدم میاد بعد از سفر، کسی بیاد خونه ما، با من هماهنگ کرده که الان من نگران ناراحت شدن و نشدنش باشم؟ یک روتین زوری برای سه ماهِ من ترتیب داده، مگه با من مشورت کرد که من سه ماه باید بیام و برم؟ من فکر کردم کلاسش یک هفته، ده روزه میاد و میره تمام. مگه با من هماهنگ کردن که صاف زمانی که بعد از ۸ سال نسرین میاد اینجا اونا منو تو زحمت اضافه نندازن و تازه برنامشون باشه که یک هفته قبل اومدن نسرین اینا اضافه ترم بمونن برای خودشون؟ مگه کسی نظر منو پرسید؟ و .... دیگه مگه آروم میشدم. اینقدر گفتم و گفتم که حال خودم داشت بهم میخورد.
روز بعد که بیدار شدم بر عکس روز قبل که خیلی خوب بودم و دلم میخواست بریم سفر، پر بودم از نگرانی سفر و حالم بد بود و تازه یادم اومد که استاد میگفت با ناراحتی نخوابید. تازه میفهمیدم قدرت ذهن چقدر وحشتناک زیاده که منِ خوشحال بدون اینکه کسی چیزی گفته باشه با یک جمله ساده همه دلخوریهای این مدت از خواهرک رو روی خودم بالا آورده بودم و همین به قدری حالم رو بهم ریخته بود که در حیرت بودم. باز هم دلخوریهام یادم اومده بود و به همسر گفتم یک بار نشد خانواده من بیان اینجا و من خوشحال و مشتاق دیدنشون باشم. همسر گفت شاید چیزی در گذشته اذیتت میکنه. من هی جارو زدم و فکر کردم. کار کردم و فکر کردم. شستم و فکر کردم و یافتم علت درد را.
چند سال اول ازدواجم، خانوادم یک جور خودخواهانه ای موقع اومدن خونه ما از بقیه فامیل دعوت میکردن بیان خونه ما و هر بار یکی از خانواده های فامیل رو علیرغم میل من و حتی بدون مشورت با من و همسر همراه خودشون میاوردن. انگار نه انگار که من و همسر یک خانواده ایم و اینجا خونه ماست. کنار این موضوع بابا بعد از استفاده از سرویس بهداشتی دست نمی شست و من اینقدر تو هر بار رفت و آمدنشون اضطراب می کشیدم که تمام مدت منتظر بودم برن تا همه چیز رو بشورم و ملافه رختخوابا رو با بدبختی در بیارم و بشورم. تمام دسته های در و کلید پریزها رو ضد عفونی کنم و زیر و بم خونه رو میشستم و تمیز میکردم تا جاییکه حقیقتا جای لذتی برام باقی نمیموند. گاهی فکر میکنم شاید بابا دستش رو می شست و من اون همه اضطراب کثیفی تحمل نمیکردم اوضاع اینقدر بغرنج نمیشد. تا اینکه بعد از ۳ سال مستقیم به مامان گفتم به بابا بگو دستاشو بشوره و مامان نه گذاشت نه برداشت گفت:" برای حل مشکل تنها یک راه هست. اینکه رفت و آمد نکنیم." و من بعد از اون حرف تا یک ماه اصلا به مامان زنگ نزدم و اگر هم زنگ میزد خیلی سرد و خلاصه حرف میزدم. من بهش گفته بودم: "من اگر بچه م به خاطر چیزی نگران بود که فقط یک دقیقه زمان من رو میگرفت و انجامش اینقدر ساده بود هرگز فروگذار نمیکردم"
و از همون زمان بود که به نقطه ای رسیدم که واقعا هیچ چیز خوشحالم نمیکرد. حرف مامان شوک بزرگی بود. یعنی رودروایسی با بابا نسبت به آرامش من براش ارجحیت داشت. روزای تلخی بود. ماهم در شیرین ترین سنش بود اما من داغون بودم. و باعث شده بود روی تنم هم حساس بشم و فکر کنم مشکل جدی دارم و میترسیدم برم دکتر و مدتها با اضطراب سلامتی دست و پنجه نرم میکردم
جدای از اینها خواهرک روز اولی که برای کلاسش اومد خیلی برخورد بدی با من داشت و همین باعث شده من به شدت در مقابل این رفت و آمد هر هفته اش جبهه بگیرم و هر هفته ناراحت باشم.
حالا من ریشه دردم رو میدونم اما نمیدونم مشکل رو چطور حل کنم. امیدوارم مرور زمان و همین رفت و آمدهای هر هفته با همه بدبینی ها، اعتراضها و بالا آوردنهای نشخوارهای ذهنیِ من، ذهنیت شرطیِ "مضطرب شدن و بداخلاق بودن زمان اومدن خانوادم" رو اصلاح کنه قبل از اینکه خیلی دیر بشه
سه شنبه ۷ شهریور
غ ز ل واره:
الان چند روز از نوشته های بالا گذشته و تازه فرصت کردم نظرات رو جواب بدم تا پستمو منتشر کنم و کلا حالم خیلی بهتره
- جمعه ۱۰ شهریور ۰۲