وارد ورودی راه پله که شدم، بوی یک عطر که رایحه غالبش کرم پودری بود و من رو می برد به روزای کودکی و بوی کرم پودر مامان به استقبالم اومد.
دو روز رو بدون هیچ اتفاق ناراحت کننده ای، با اخلاق و افکار گوه گذرونده بودم و وقتی همسر گفته بود میای بریم بیرون؟ من با خودم فکر کردم که خوب کجا بریم مثلا؟ همه جا و همه چیز تکراریه و گفته بودم نه. اما بعدش متوجه شدم حالم نرمال نیست و باید برم از خونه بیرون. کمی سبک شدم اما وقتی در مورد خواسته ام یه سوالی پرسیدم تهش حرف رسید به اینجا که همسر گفت: "اصلا من کلا آدم بدی ام" و اصرار هم داشت که ناراحت نشده ولی واقعیت این رفتارش عین خودمه. وقتی به نظرش میرسه که نمی تونه منو راضی کنه به خودش یه توهینی می کنه و گند میخوره به کل صحبتا و همه چیز بی نتیجه تموم میشه. تلخ و بی حوصله، طبق معمول از پله ها اومدم بالا. هر ردبف پله که تمام مییشد رایحه عطر قوی تر میشد و من با لذت اما تلخ نفس می کشیدم.مطمئن بودم این بو از خونه خانم همسایه است. وقتی رسیدم بالا دیدم در خونشون بازه و صندلهاش بیرونِ. تا در رو باز کنیم اومد دم در. گفت که میخواد بره فلان مغازه اما چون راه نزدیکه اسنپ قبول نمی کنه و حال نداره پیاده بره. با خنده گفتم بیا من پیاده ببرمت. گفت نه بابا بزار بزنم حوصله پیاده رفتن ندارم. گفتم پس بیا با ماشین می برمت. ماهک رو راضی کردم خونه بمونه و رفتم.
وقتی برگشتم همسر گفت: "شام داری که رفتی بیرون؟" با بی تفاوتی گفتم: "نه". کل بیرون بودنمون شاید یک ساعت بود. و به جز زمانی که تو مغازه بودیم، بقیه اش رو خانم همسایه درد دل کرد اما من اینقدر به این دور شدن از فضای خونه و حضور در یک ارتباط به جز با اهل خونه نیاز داشتم که وقتی برگشتم یک آدم دیگه بودم و دیگه خبری از اون زن بی حوصله و بی انرژی خبری نبود. با یک نگاه تو فریزر تصمیم گرفتم چه کنم و سریع و نیم ساعته یک شام خوشمزه آماده کردم و بعد از خوابیدن اهل خونه اونقدر حالم خوب بود و سرحال بودم که تمام ظرفها و ریخت و پاشهایی که دو روز بود حوصله نگاه کردن بهشون رو هم نداشتم، گذاشتم تو ماشین و بقیه را با دست شستم. خریدهای ظهر رو جمع کردم و اگر لازم نبود صبح زود بیدار بشم و سر و صدا اشکالی نداشت بیدار می موندم و بقیه کارهامو انجام میدادم
غزلواره:
+ مدتهاست تصمیم گرفتم در مورد چیزایی که اختلاف نظر داریم حرفی نزنم اما تفبر دهانی که بی موقع باز شود و امیدی که منتظر تغییر طرف مقابله :)))
+ از وقتی ترکستان بودیم به همسر گفتم یک روزایی ماهک رو مراقبت کن تا من با خانم همسایه یا پرستو برم بیرون. قبول کرد اما فرصتش پیش نیودمده بود. دیروز در عمل انجام شده قرار گرفت :)
+ واقعا باید سبک زندگی شخصیمو باز هم تغییر بدم.
+ استاد میگه باید ذهنت رو گول بزنی و نزاری بفهمه چه کار میکنی وگرنه جلوتو میگیره و من دیشب وقتی برگشتم دیدم بدون دستکش رفتم و اومدم بدون اینکه حتی خودم متوجه باشم. اینقدر بهم چسبید :)
+ با همه اینکه خانم همسایه یک ساله خیلی روانش خسته است ولی برای من همیشه منبع انرژیه. دوستش دارم. خیلی زیاد
+ دلم نمیخواد بگم خانم همسایه اما نمیدونم با چه اسمی اینجا ازش بنویسم که حس خوبی بهم بده
+ یعنی من معذوریات نداشتم الان با بچه های کرجی یک قرار میذاشتما. واقعا حقمه بعد از 6 سال ببینمشون خوب
- شنبه ۱۳ خرداد ۰۲