به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۱۱. بمبِ بمبِ بمبم ....

خودِ این روزهایم را عاشقم

گاهی برایش قهوه میریزم و با هم توی تراس غرق دلبری گلها و آواز بی وقفه گنجشگکان می شویم

گاهی به پیاده رویهای خودمانی دعوتش میکنم

و گاهی برایش هدیه های ریز و درشت می خرم

صبح ها توی آینه بهم زل میزنیم و شکلکهای خنده دار در می آوریم

و بعد از چند ثانیه میزنیم زیر خنده

و من از صمیم قلبم میگویم: " دوستت دارم دیوونه جذاب"

 

دوشنبه 1 خرداد:

ریز ریز و ذره ذره در حال نمایان شدن است، تلاشهای چند ساله ام برای نسخه بهتری از خودم بودن‌. یادِ کتاب "اثر مرکب" می افتم که می گوید گامهای کوچک اما پیوسته برای رشد، شاید در ابتدا تغییرات مشهودی ایجاد نکند اما در یک نقطه به اثر مرکب تبدیل می شود و تغییرات آشکار می شود. 

در این مدت بارها از پا افتادم. بارها احساس کردم دیگر توان ایستادن ندارم. همین دو هفته قبل، آنقدر بد حال بودم که در دلم گفتم: "خدایا یا این حساسیتها رو تمام کن یا من رو" آخر بعد از سالها چیزی را تجربه کرده بودم که یادم نبود چطور زندگی‌اش می کردم. بیرون رفتن بدون اینکه نگران هیچ چیزی باشی. بدون اینکه بخواهی همه چیز را کنترل کنی و اطرافت را زیر نظر داشته باشی. حتی بدون دستکش. هنوز هم از یادآوری اش قلبم سرشار هیجان می شود. بعد از سالها فهمیده بودم که آدمهای نرمال حتی یک لحظه این چیزها به ذهنشان خطور نمی کند؛ چه برسد که نگرانش باشند و بخواهند خودشان را از آن دور نگه دارند. دروغ نگفته‌ام اگر بگویم آن شنبه، یکی از زیباترین شنبه‌های عمرم بود. تازه سرپا شده بودم و داشتم زندگی می کردم که آن اتفاق کذایی، درست یک روز قبل از رسیدن مهمان ها رخ داد و من رسما احساس می‌کردم نابود شدم از بس که همه چیز و همه جای خانه کثیف و تمیز نشدنی به نظر می‌رسید.

اما "مثل هر کسی که زمین میخوره یک کم از پا افتادم و خاکی شدم" :) 

با همه احساس ناتوانی به هر زحمتی بود، پاشدم. خاک‌های روی تنم رو تمیز کردم و با همه دردی که از این زمین خوردن متحمل می‌شدم بعد از گریه های زیاد، دوباره شروع کردم. سخت بود. نشدنی به نظر می‌رسید اما دوباره سرپا شدم. 

دوباره مدیتیش‌هایم را شروع کردم و حالا که چند هفته‌ی رهاسازی ذهن تمام شده بود، مدیتیشن‌های گروهای دیگر هم برایم مجاز بود و مدیتیشن "اراده" واجب‌ترین به نظر می‌رسید.

مرور دوره هایم خصوصا "کیمیای ذهن" و "رسالت فردی" را از سر گرفتم. حقیقتا در این چند سال، چقدر دیتای قشنگ و مهم به خورد خودم داده ام. یک عالم دیتای شیرین و جذاب. چند ماهیست که کتاب خواندن تعطیل شده از بس که مشتاق دیتاهای جذاب و یونیکِ استاد هستم. حتی آموزه های رایگانش هم واقعا پر از آموختنی است. این روزها وقت‌هایی که اتفاقی خودم را در حال آموزش دادنِ یکی از اطلاعات جدیدم به ماهک پیدا میکنم، ذوق مرگ می شوم که می توانم اطلاعاتی که سالها طول کشید تا به دستشان بیاورم را دخترکم در این سن کم دریافت می کند. آن وقت است که دلم برای خودم غنج میرود که دارم تلاش میکنم و می‌آموزم و می آموزانم.

 

سه شنبه 3 خرداد:

خسته و خوابالود باقالی‌ها را بد و خوب می کنم که بخشی را بپزم و بخشی را فریز کنم و در ذهنم مرور می شود: "در سختیهاست که رشد می کنی و زمانی که سختیها را با موفقیت پشت سربگذاری جایش با زندگی پر می شود" و می شوم غزلِ صبح که ایستاده باقالی پاک میکرد و به پهنای صورت اشک می ریخت و به همسر می گفت: " گفتی مامانت از 28 سالگی دارو فشار خون خوده پس با این دارو خوردن کنار بیا وقتی حالت را روبراه می کند. تلاش کردم کنار بیام اما هیچوقت هیچ کس مامانِ تو رو به خاطر فشار خونش سرزنش نکرد. هیچ کس با تمسخر بهش لبخند نزد. حتی کسی که از فشارهای روانی دچار تیک عصبی می شود هم کسی سرزنش‌اش نمی کند اما من توی این سالها به کرات سرزنش شدم. و رفتارهای اهانت آمیز دیدم"  و همسر گفت: "خوب درد اونها باعث آزار کسی نمیشه ولی در مورد تو گاهی این مسئله باعث ناراحت شدنِ دیگران میشه" و غزل جواب داد: "رنجی که دیگران از این ماجرا متحمل می شوند یک هزارم رنجی که من می کشم نیست" و همسر با لحن و نگاه محبت آمیزی می گوید: "تو حالت خیلی بهتره فقط الان به خاطر پریودی حساسیتت تشدید شده"

حالم خوب نیست و خسته ام از این همه بالا پایین روانی. خسته‌ام از این همه رنج، نگرانی و دلواپسی برای چیزهایی که برای یک آدم بدون حساسیت های اینچنینی آنقدر بی اهمیت است که حتی به ذهنش خطور نمی کند چه برسد نگرانش باشد.

 

چهارشنبه 4 خرداد:

مسئله حیثیتی شده. سرم هم بره نباید زیر قولی که به خودم دادم بزنم. عود جدید را روشن می‌کنم. به شدت ملایم هست و مجبور نیستم مثل عودهای قبلی بعد از یک دقیقه خاموشش کنم که سردرد نشوم. با این حال هنوز هم دلم پیش عود زعفرانی است که پسندیدم اما لازم دیدم سلیقه بقیه اهل خانه را هم در نظر بگیرم که اذیت نشوند. بعد از صبحانه‌ی ماهک مدیتیشن می کنم. این بار مدیتیشن "من خودم را دوست دارم" از دسته اصلاح روابط را انتخاب می کنم. حس خوبی برای منِ بهم ریخته داشت. و بعد آنقدر سرگرم کار شدم که حالم خوب شد. موقع کلاسِ تمرینِ اجرای ماهک بعد از چند هفته با یکی از مامان ها همکلام می شوم. نگاهم به دوتا مامان شیک و پیک میفته و یاد اون شب کذایی که خونه به فنا رفته بود و من از شدت بد حالی حتی فراموش کرده بودم صورتم رو بعد از گریه بشورم و این دوتا مامان رو نگاه میکردم و میگفتم کاش منم الان با خیال راحت و شیک اینجا بودم. حالا سه هفته گذشته و من شیک و مرتب با خیال راحت منتظرم تمرین ماهک تمام شود. چقدر خوبِ که زمان میگذرد. صبورا داره ایراد بچه ها رو به مامانهاشون میگه و من فقط با نگاه راجع به ماهک میپرسم و او به نشونه کمال رضایت چشماشو میبنده و لبخند میزنه. 

 

+ دلم غنج میره که این یچه فسقلی بدون تمرینِ درست درمون، اینقدر خوب قطعات رو حفظِ و درست مینوازه. چند روز قبل صبورا همین که ما رو دید بهم گفت: "همه قطعه ها رو کامل حفظِ بچه ام" و صورت ماهک رو گرفت تو دستش

 

پنجشنبه 5 خرداد:

دلم درد می کنه. بالاخره بعد از یک هفته لکه بینی شروع شد :|. خیلی دوست داشتم امروز بریم جای جدیدی که سه شنبه کشف کردیم و تو طبیعت باشیم اما با این وضعیت ترجیحم خونه موندنه. همسر میگه بریم تجریش. خیلی دلم میخواد اما باز هم ترجیحم خونه بودنِ. برای مراقبت از خودم کمتر از روزای دیگه فعالیت میکنم اما سرِ شب از حرف همسر اوقاتم تلخ میشه که چطور درک نمیکنه من سرحال نیستم و اینقدر توقع داره! و بعدش تو مود سکوتم و بی حوصله که یکی از پیازهایی که همسر خریده و جون نداشتم جمعشون کنم از روی میز میفته. همسر میگه:"عه ماهک پیاز پرواز کرد!" ماهک نه میزاره نه برمیداره میگه :"مگه پیاز پرواز میکنه؟ به دانشجوهاتم همینطوری درس میدی؟"  من: surprise حیرت کردم از استدلال و جوابش. وسط بی حوصگیهام کم مونده غش کنم از خنده. همسر: laugh ادامه میده:" فلانی میگفت دانشجوها ازت میترسن چون امتحانات سخته" ماهک میگه:"امتحان سخت که ترس نداره. مغز دانشجوهات پیچ پیچیه که از امتحانت میترسن". 

 

دوشنبه 8 خرداد:

اگرچه وقتی توی باتلاق افکار و احساسات منفی دست و پا میزنم، همه چیز ناامید کننده و حال بهم زن به نظر می رسد اما در درونم اتفاقهای خوبی در حال رخ دادن است.  امروز از آن روزهایی است که دلم میخواهد تمام دنیا را بغل کنم. با این که تمرینِ ارزشهای کلاس "رسالت فردی" رو هنوز انجام ندادم اما در ذهنم نظم را جز 5 ارزش اول قرار دادم و در همین راستا اوضاع خونه خیلی بهتر از قبل شده و همین نظمِ بیشتر در محیط باعث نظم بهترِ ذهنِم شده. تنها ریخت و پاشِ وسط پذیرایی وسایل نقاشی ماهک و یکی دو جفت دمپایی هست که دوستشان دارد. و چه تصویر جذاب و پر هیجانی است برای من که خونه مرتبِ و یک فرشته کوچک توی این خونه وسایلش را این طرف اونطرف جا میگذارد و صدایش سکوت خانه رو میشکند.

کار مهمی که این مدت برای خودِ خودم و صلح درون انجام دادم، ایجاد عادت مدیتیشن هست. از طرفی به دلیل حساسیت‌هام تا جایی که امکان داشت از بیرون رفتن پرهیز می کردم اما دو ماهی هست که دیگه این کار رو نمی‌کنم. دارم تلاش میکنم بیرون رفتن رو برای خودم آسون کنم. اگرچه اتفاق چند هفته قبل، درست چند روز بعد از اینکه من فکر کردم تلاشهام بالاخره دارد جواب میگیرد و این حساسیتها و عادتها شستشوی اضافه در حال از بین رفتن هست، به قدری ناامیدم کرده بود که فکر میکردم تا ابد توی این باتلاق گیر افتادم و بدون نجات خواهم مُرد. با این وجود قصد ندارم از پا بشینم و ادامه میدم. هنوز هم آن جمله که به همسر گفتم توی سرم می چرخد که: "آدما کسی رو به خاطر بیماریهایی که در اثر استرس دچارش میشه رو مسخره نمی کنند. بهش اهانت نمی کنند اما کسی که دچار مشکلات روان میشه رو زیاد مورد سرزنش یا تمسخر قرار میدن". اوففف الان یک چیزایی از رفتارهای نزدیک‌ترینهام در همین راستا یادم اومد که واقعا یادآوریشون درد داره ولی به توصیه استاد و هواپونوپونو، مسئولیت رفتارهای بدشون رو به عهده میگیرم و تمام دیتاهای معیوب درونم رو که باعث چنین رفتارهایی شده رو پاکسازی می کنم.

 

غ‌زل‌واره:

 

+ دلم از اون نوشته های دوست داشتنی و خاص می خواد اما اگر بخوام به خودم سخت بگیرم همین چند پاراگراف رو هم بعد از یک ماه نمی تونم بنویسم.

 

+ بالاخره خورده نوشته هامو بهم وصل کردم.

 

+ نمیدونم تو این مدت چندمین باره که "ارسال  مطلب جدید" رو میزنم. هر بار یا چیزی یادم نیومد برای نوشتن، یا زمانم کم بود برای تکمیل پست و حس اون نوشته نیمه کاره رها شد یا نوشتم و بدون زدن ذخیره که بعدن تکمیلش کنم و منتشر، مجبور شدم پاشم و وقتی اومدم خبری از اون نوشته نصفه نیمه نبوده. در این مورد بلاگ اسکای واقعا خوب بود. احتمال از دست دادن نوشته های تکمیل نشده نزدیک به صفر بود.

سلام 

امیدوارم حال تون خوب باشه

تازه با وبلاگ شما آشنا شدم و اطلاعی از شما ندارم اما با خوندن این پست تون از طرز نوشتار شما لذت بردم و کمی یاد خودم افتادم

من آخرای بهمن یک جدایی عاطفی رو تجربه کردم اما قبل از اون، شرایط فوق العاده بغرنجی رو متحمل شده بودم، یادمه وضعیت هیجانیه به شدت ناپایداری داشتم صبح با استرس از خواب بیدار میشدم، ظهر احساس خشم داشتم و شبها احساس افسردگی و... اون زمان از شدت بی قراری دچار پوچی شده بودم و فکر میکردم قرار نیست این شرایط و این روزها بگذرند امااا گذشت نمی تونم بگم بهترین حالت خودمم اما گذشت همین هفته پیش دچار خود سرزنشی شده بودم که چرا تو اون شرایطی که بودم تصمیمات درست نگرفتم چرا اینکار رو نکردم چرا جواب تحقیر شدن ها رو ندادم دو سه روز بعدش خواب اون روزها رو دیدم و تا دو روز حال و رمقی نداشتم اونجا بود که سعی کردم خودم رو درک کنم و خودم رو سرزنش نکنم، گاهی اوقات شرایط غیر طبیعی، رفتار و واکنش های غیر طبیعی رو موجب میشه و تو این هییچ اشکال و عیبی نیست.

مخلص کلام اینکه احساسات بد، روزهای بد در عین حال که طاقت فرسا به نظر می‌رسند گذرا هستند، افکار و سرزنش ها فقط گذشتن شون رو به تعویق می اندازند گاهی اوقات باید بذاری احساسات بد رو بیان جولان بدن و بعد برن پی کارشون

 

امیدوارم که سرتون رو به درد نیاورده باشم فقط خوندن نوشته هاتون حس خوبی داشت و منو به یاد خودم انداخت

در ضمن پیشنهاد میکنم سلسله مباحتی که دکتر مکری از نقد کتب مختلف به اشتراک میذارند گوش بدید فوق العاده هستند.

سلام 
ممنون

بله سرزنش ها گذشتنشون رو به تعویق میندازه

ممنون از معرفیتون
حتما یه سری به نقدهاشون میزنم

خدا رو شکر خوبی :))

امیدوارم تغییراتت بیشتر و بهتر بشه .

رویا باید پوست انداخت
چندین بار
شاید اولین پوست افتاده باشه ولی راه طولانی در پیشه

ممنونم ازت
تو خوبی؟

آخ که من عاشق این پیشرفتتم

خدا رو شکر ماهک حاضرجواب تر از مامانشه قربونش برممممم

چه سازی می زنه دخترک؟ براش اسپند دود کن تو رو خدا

منم عاشق خودتم فرفری جانم
خخخخ یه حرفایی میزنه یه واژه هایی استفاده میکنه که من میمونم کی یاد گرفته
جوجه توی اُرف فلوت و بلز

الانم از مهر ساز تخصصی تنبک رو انتخاب کرده
حتما گلم

خوشحالم که دوباره میخونمت عزیزم و خداروشکر میکنم از حال بدت عبور کردی.

سلااااام نل عزیز
خوبی؟
خوش برگشتی
مرسی

:) 

چه عالی غزل پیشرفتت رو خیلیییییییییییی دوست دارم خیلییییییی

مرسی
منم لذت میبرم که تو هم داری پیشرفت میکنی مهربونم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan