به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

خاکستری طور

ممد مُرد و وقتی فهمیدم لبریز شدم از تناقصی از غم، نفرت، بی تفاوتی و درد. غم اینکه سنی نداشت. نفرتِ اینکه چقدر به ما بد کرد. بی تفاوتیِ مُرد که مُرد و درد همه خاطراتِ روزهای کودکی که با حماقت و قدرنشناسی به آنی همه به گند کشیده شد. اشکهایم که ریخت حامی گفت برای مرگ چنین آدمی حتی نباید ناراحت شد چه برسه گریه کنی و من نمیدونستم دقیقا برای چه کسی صورتم خیس شده

 

چند روزی بین این تناقض ها در حال دست و پا زدن بودم و تنها کاری که از غزل برایم برمی آمد گوش دادن به فایلهای استاد بود. فایلهای ماتریکس، کیمیا، چله ... و ته این شنیده ها بارز ترین درس قضاوت نکردنِ دیگران بود. اینکه این قضاوتها طلسم کنندست و ... 

سعی کردم به صفر  برسم و اجازه ندم فکرِ هیچکدام از آن آدمها با تصویرِ به گند کشیده شده شان در ذهنِ من، انرژیهایم را ببلعند و احساستم را مغشوش کنند. کارآمد بود ولی ظاهرن نه برای همه آن آدمها ولی لاقل قضاوتم را از زن ممد که تقریبا همیشه حرصم را در میاورد برداشتم و واقعا صفر شدم.

این وسط لی لی رفته مراسم و بساط غیبت به پاست. اما من در عین وسوسه های درونی ولسه حرف زدن دلم میخواد اینبار سکوت کنم. از دخترِ کم سن و سال ممد (ن) میگه که موهاشو مش کرده اما فلان زمان نَنِِه بزرگِ جانماز آبکشش (عمه)، اِ رو چقدر سرزنش کرد وقتی موهاشو رنگ کرد و ... اما همه ایراداش در عین مسخره بودن، یادآور گُه بازیایی هستش که واقعا حال بهم زن بودن و قهوه ای کرده خاطرات اون روزا رو. ته حرفها به خودش افتخار میکند که در مقوله رفتار پوششی همیشه یک جور بوده اما من که یاد خاطرات قدیم افتادم میگم :" منم تغییر زیادی نکردم‌ از اول به حجاب اعتقادی نداشتم ولی مجبور بودم رعایت کنم. حتی مامان تو وقتی پیش داداشت روسری نداشتم بدش میومد." تعجب کرد و گفت:" مامانِ من؟" و چه کودکانه خوشحال بودم که بعد از این همه سال حرفم را زدم. باز هم از ممد و اطرافیانش می گوید و جمله بابا توی در ذهنم بولد می شود. نه دنبال مُردمون بیان. نه دنبال مُردشون میریم

 

 

آخرین جلسه سنتور افتضاح بود. حتی صحبتهای منطقی استاد هم کمکی به آرام شدنم نکرد. زنگ زدم به سعیده. باید با کسی حرف میزدم. دیدن سعیده بعد از مدتها با اون صورت جذاب و خنده ای شیرینش حال و هوامو عوض کرد اما باعث نشد که دلم بخواد دست به مضراب بزنم. جلسه قبل پریود بودم و بد حال و امروز که با سیمین جون صحبت کردم بهم گفت:" هنوز اول راهی و خیلی سخته‌. جلوتر که بری تمام سختیها تبدیل به لذت میشه و اون سختی اول تمام میشه. یاد گیری ساز تخصصی سخته. خصوصا برای بزرگسالها. چون ما هزار دغدغه داریم اما بچه ها فارغکد از این دغدغه ها و برای همین سرعت یادگیریشون بالاست."

کاش وقتی دبستان بودمو قرار بود برم موسیقی بابا نظرش عوض نشده بود.

 

 

 

 

 

غزل قشنگم چرا انقدر دیر به دیر می نویسی

خدایش ببخشد و بیامرزد

امیدوارم قلبت در آرامش بشه

واقعا نمیدونم ویرگول جان
اون ولع نوشتن از بین رفته. 
بله خدایش بیامرزد

قربونت برم  
امیدوارم ‌تو هم در آرامش باشی و سلامت

عزیزم منظورم خودم بود که پولش رو نداشتم💔به این دلیل هم روم نشد با اسم واقعیم بگم:)

عذرخواهی میکنم که اشتباه متوجه شدم

به نظرم اصلا خجالت نداره. پدر منم که امکانش رو داشت به خاطر بیش از اندازه کم توقع بودن مامانم و عدم احساس نیازش پولاشو خرج فامیلش میکرد و تهش همین ممد و پسرخاله هاش دار و ندار بابا رو بالا کشیدن

سلام غزل بانو :) 

دلم برای نوشتنت تنگ شده بود

 

 

سلام آرامش جان
مرسی که هستی
ممنون از لطفت

بهتره بگم کاش در کودکی پول رفتن به کلاس موسیقی رو داشتم =)

حیف روزای کودکیمون که تلف شد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan