به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

بهار رفت و تابستان رسید

یک زمانی بود که اگر میگفتند یک روزی می رسد که یک ماه کلا صفحه مدیریت وبلاگت را باز نمی کنی، باورم نمی شد. آن روزها احساس می کردم اگر ننویسم میمیرم اما حالا با وجود احتیاج به نوشتن؛ بعضی چیزها رو دوست ندارم ثبت شوند مگر در مورد ماهک که آن هم تنبلی می کنم و نمی نویسم. 

از بعدِ عید تعداد روزهایی که از ته قلب و با تمام وجود حالم خوب بوده خیلی کم بوده است. نه اینکه اتفاق های بدی افتاده باشد. فقط نوسانات احساسی‌ام خیلی زیاد شده و خیلی کم احساس آرامش عمیق در درونم دارم. چیزی که قبلا زیاد تجربه اش می کردم اگرچه اغلب از دلواپسی هایم می نوشتم.

سال جدید سرعت زندگی کردنم را به شدت پایین آوردم همانطور که همه عمر آرام و سر حوصله به کارهایم می رسیدم. قبلا بیست و چهاری در حال کتاب و پادکست گوش دادن بودم و اگر گوش نمی دادم انگار چیزی گم کرده بودم. البته که پارسال بیشتر، کتابهایی را که خونده بودم مرور کردم اما امسال از اول سال شاید ماهی یک کتاب خونده باشم آن هم اغلب نیمه کاره است و هر بار حوصله کنم کمی می خوانم یا گوش می دهم. چند کتاب دوست داشتنی هم از نمایشگاه گرفته ام و فعلا کتاب دیر شکوفا شدن را یک ماهی است که بعد از ظهرها اگر فرصتی برای دراز کشیدن باشد در دست میگیرم و در خلوت خودم چند صفحه ای می خوانم. قبلا احساس خیلی بدی از نیمه کاره ماندن کتابها داشتم اما بعد از صحبتهای ایمان دیگر آن حس بد رفته است. ایمان می گفت: "حتی اگر کتابی رو نصفه رها کردی و دلت نخواست ادامه بدی اشکالی نداره چون چیزی که لازم داشتی رو از همون نصفِ کتاب به دست آوردی و دیگه بقیه اش برات لازم نیست." البته مرشد و مارگارتا را تمام کردم اما یک جاهایش را باید دوباره بخوانم چون تمرکزم آخر داستان کم بود و چیزهایی را متوجه نشدم. اما واقعا حوصله اش را ندارم، شاید چون ژانر داستان مورد علاقه من نبود و کلا رمانهای روسی آنقدر شخصیت و اسم ها طولانی دارند که نصف داستان فقط درگیر یادآوری این هستی که فلانی که بود یا کجای داستان باز هم اسمش را شنیده بودی .

این روزها به توصیه خانم همسایه کتاب "فکرت را تغییر بده تا زندگی ات تغییر کند" را دارم گوش می کنم و یک چیزی برایم خیلی جالب است. این که حرفهایش در راستای راهکاری هست که به نظرم رسیده بود برای رهایی از وسواس فکری باید ازش استفاده کنم. راستش زجر این ماجرا آنقدر آزاردهنده شده که از تحملم خارج شده.

چقدر وقتی مدتهاست که ننوشتی واژه ها مثل ماهی از دستت سُر می خورند و می افتند درون دریای واژه های بیکران و تا به خودت بجنبی همان واژه های دم دستی را هم از دست می دهی.

در زندگی این روزهایم دغدغه جدیدی به شدت غافلگیرم کرده. رخدادی که به هر حال اتفاق می افتاد اما با یک سال جلو افتادنش به حسابی ذهنم درگیر شده. دو هفته قبل بود که برای موردی با یکی از دبستانها تماس گرفتم و معاون مدرسه گفت امسال مجوز ثبت نام متولدین مهر به همراه متولدین نیمه اول صادر شده. با شنیدن این جمله، من که دنبال راهی برای رد کردن خواسته همسر در راستای زودتر مدرسه رفتن ماهک بودم، حسابی آچمز شدم. ترجیحم این بود که ماهک یک سال دیگر هم کنار خودم باشد اما همسر معتقد بود که وقتی اینقدر توانمند هست پس چرا فرصت رشدش را به تعویق بیندازیم. به هر روی درگیر پیدا کردن مدرسه خوب هستم. و از آنجایی که هفته قبل به دلیل فوت پدر جاری هشت روزی ترکستان بودیم، پروسه کمی فشرده و پیچیده شده است. 

از بین مدرسه هایی که دیدم یکی باب دلمان بود که بیشتر معیارهای ما را دارد به جز اینکه راهش دور است. در واقع حدود نیم ساعت با ماشین زمان می برد و ماهک مجبور است زودتر بیدار شود.

این روزها چقدر مدرسه ها زشتند. همه خانه هایی هستند قدیمی که فضای خفه ای برای مدرسه بودن دارند. و کلاسهای تنگ و کوچک و کم نور. گاهی دلم میخواست تهران بودیم و ماهک را توی یکی از مدرسه های سطح بالا ثبت نام میکردم. مدرسه های نزدیک خانه هیچکدام خوب نبود. سما هم که فضای مدرسه واقعی را داشت چون مختص مدرسه بودن ساخته شده هیچ برنامه خاصی برای پیش دبستانی نداشتند. خصوصا برای ورزش و این گزینه برایم خیلی مهم است. عجیب است که ورزش اینقدر کم اهمیت تلقی می شود.

هر سه مان همان مدرسه را بیشتر دوست داشتیم و من فکر میکنم بیخیال دیدن و بررسی بقیه مدرسه ها بشوم. روش جالبی برای تدریس پیش دبستان داشتند. یک کلاس پر از ابزارهای مختلف برای آموزش سه بعدی بچه ها داشتند چون بچه ها تا سن 9 سالگی ذهن سه بعدی شان بسیار فعال است و حدود 3 ساعت از وقت بچه ها در آن کلاس سپری می شود. یک ساعت هم کلاس خلاقیت دارند که دو زبانه است و رباتیک و سفال و درسهایی در جهت افزایش خلاقیت کودک دارند. هفته ای دو روز ورزش و در صورت تمایل هفته ای دو روز کلاس سلفژ و بلز بعد از تایم پیش دبستانی. بقیه برنامه ها در خاطرم نیست. برای بچه ها جلسات روانشناختی دارند بعد از ثبت نام دارند و اگر کودک وابستگی شدید یا اختلالی داشته باشند در طول تابستان طی دوره های ویژه ای این اختلالات رفع می شود. خصوصا قول دادند که ماهک اول مهر بدون اینکه به من احتیاج داشته باشد در مدرسه حاضر می شود و .... اما یک نفر به من بگوید خودِ من چطور به نبودن ماهک در خانه عادت کنم؟ به استرس مسافتی که با سرویس طی می کند و من دایم نگرانم که سلامت برسد. حقیقت این است که در عین هیجانِ این اتفاق، هنوز آمادگی مدرسه رفتن اش را ندارم. هنوز درونم نپذیرفتم. خیلی غافلگیر شده ام. هر جا هم که رفتیم کلی ذوق کردند و گفتند چقدر کوچولوعه.

دیروز اتاق ما را میز و صندلی چیده که بعنی مدرسه است و من معلم. به من می گوید وقتی رسیدم نگی: "وای چه خوشگله ها یعنی قبلا منو دیدی" و من خنده ام میگرد که از بس این جمله را شنیده، پیش فرضش این است که هر جا برود اول می گویند وای چقدر خوشگلی تو. البته که ذهنیت خوبی نیست ولی در ایجادش نقش خاصی نداشتم چون رفتار دیگران در حیطه کنترل من نیست

 

امسال بعد از 9 سال دوباره روز تولدم و سالگرد ازدواجمان ترکستان بودم. حیف که مصادف شده بود با مراسم های عزاداری پدر جاری (شوهر خاله همسر) و من مجبور بودم خلاف میلم توی مجالسی حاضر بشم که تمام خوشی ام را می بلعید. روز اول یعنی 29 خرداد از ذوق مرگی حضور در ترکستان آرام و قرار نداشتم اما چند ساعت بعد و با شرکت در مراسم خاکسپاری همه شان دود شدند. روزهای بعد بهتر شدم. البته بعد از شستن هر چیزی که فکر میکردم کثیف است و مادر دوست داشتنی همسر به روی خودش نیاورد که من حتی به وسایل خانه شان هم رحم نکردم و اجازه داد راحت باشم. روز تولدم حالم خوب بود. از آنجایی که رفتارهای عجیب غریب اخیر جاری و خانواده اش همه خانواده همسر را رنجانده بود و تماس های من، مادر همسر و خواهر همسر هم در راستای احوالپرسی از پدر بیمارش بی هیچ دلیلی بی جواب مانده بود؛ خانه پدر همسر جو عزاداری نداشت. در واقع کسی خیلی برایش مهم نبود در حالیکه پدر جاری برای پدر همسر به شدت عزیز بود چون نسبت خونی نزدیکی با پدر همسر داشتند اما رفتار خانواده اش به شدت همه را رنجانده بود آنقدر که اگر پادر میانی بزرگترهای فامیل نبود مادر همسر مصمم بود در هیچ مراسمی شرکت نکند. همسر هم ابایی نداشت که کیک نخرد.  خواهر همسر هم بود. وقتی شمع را فوت کردم شوهر نسرین پرسید چند ساله شدی غ زل؟ :)) روز بعد از تولدم که شب سالگرد ازدواجمان هم بود، فرصتی شد که برویم خرید و پدر مادر همسر مانتویی که پسندیده بودم را به من هدیه دادند. هر چقدر که از دستو دلبازی خانواده همسر بگم کم گفتم اما کلا اهل کادوی تولد به من نیستند. البته که فکر میکنم یک دلیلش رفتارهای عجیب جاری باشد که ترجیح داده بودند به من هم کادویی ندهند مبادا به گوش اوشان برسد و الم شنگه ای به پا شود. به هر روی با این هدیه حسابی سوپرایز شدم. شام هم مهمان پدر همسر بودیم. خیلی خوش گذشت و من از ذوق خریدهایم در حال مردن بودم :)))

تنها اشتباه این سفر به نظرم دو روز بیشتر ماندن برخلاف برنامه مان بود. چون هم دوباره باید در مراسم روز جمعه شرکت میکردم در حالیکه بد حال بودم و سر درد و تهوع داشتم. هم فرصت بیشتر برای تمرین موسیقی و پیدا کردن مدرسه بهتر را از  دست دادم. این هفته هم به دلیل پریود و بهم ریختگی های هورمونی وضع نرمالی نداشتم و سخت گذشت.

چقدر حرف داشتم برای نوشتن اما بقیه از ذهنم پرید و ماهک اینقدر توی بغلم وول میخورد که چیزی هم به خاطر بیاورم کلمه ها بهم جمله نمی شوند.

اره یادمه کوچولوی مو طلایی😍 چقدر ضعف کردم براش...انشالا همیشه تنش سلامت باشه 🌹🌹

مرسی عزیزم انشالا زود زود شرایط برای توام مهیا میشه و یه ماشین خوب میگیری

ای جانم به تو مرسی عزیزم خودت هم همینطور
مرسی گلم
لذتشو ببری

وای وای ماه کوچولو داره می‌ره مدرسهههه ای خدااااا 😍😍😍

انتخاب مدرسه واقعا کار سختیه ،خدا قوت 

خدا پدر جاری رو بیامرزه، غزل گاهی آدمها تو سختی ها خیلی تلخ میشن و شاید خانواده جاری هم خیلییییی تحت فشار بودن ، نمی‌دونم 

ان شاءالله خدا عزیزشون رو رحمت کنه و صبر به دل خانواده اش بده

واقعا می بینی چقدر زود میگذره
هنوز توی شوکم خودم

بله خدا رحمتشون کنه من دوستشون داشتم

ولی جاری و خانوادش کلا این مدلی ان فقط تا الان با من بد رفتاری نداشت اما این بار نه جواب پیامای واتس اپ رو داد نه تماسهای تلفنی مو
بدون دلیل

خیلی وقتا پیش اومده که پدر مادر همسر دلخور شدن ازشون
ولی من که ترکی متوجه نمیشم و البته خیلی هم علاقه ای به دونستن جزییات ندارم  کیت ماجرا رو میفهمم و عید تنها باری بود که رفتم خونشون بحثی از اونا نبود

امیدوارم یک روزی همه این ها رفع بشه :))

غزل باورم نمیشه ماهک داره میره پیش دبستانی؟ چقدر بزرگ شده ماشاله... 

چقدر زمان زود میگذره ... 

جدا انتخاب مدرسه سخت ترین کار دنیاست... و البته اینکه مدارس حداقل در ظاخر شرایط خیلی بهتری نسبت به زمان ما دارن...

انشاله انتخاب دانشگاهش🥺🥺😘😘

بهار یادته واکسن دوماهگی شو؟ نصف شب عکس نی نی تب دار برات فرستادم
خودمم باورم نمیشه
چقدر دلم میخواد روزا کش میومدن و اینقدر زود بزرگ نمیشد :|
اون که آره بابا لاقل یه کم قشنگه و خیلی بهتر از اون روزاست 
مرسی بهار عزیزم
یادت ماشینت میفتم لبخند میاد روی لبم
بازم مبارکه

چه عجب نوشتید سرکار خانوم؟

چشمم خوش شد به صفحه (ویرگول در حال کولی بازی)

وای نگوووووو از مدرسه که خواهری هم درگیرش بود. چقدر سخت شده واقعا انتخاب مدرسه خوب.

خدا رحمتشون کنه‌. ولی خوب باعث خیر شدن که بری خونه خانواده همسر‌. می دونم چقدر اونجا رو دوست داری. 

خوب باشی همیشه و مانتوی خوشگلت هم مبارک باشه

دیگ به دیگ میگه روت سیاه :)))
والا چشم منم خشک شد از بس وبتو چک کردم 
فدای کولی بازیات
چی میشد من تو رو از نزدیک میدیدم و کلی جیغ میزدیم با هم :))
وای خیلی
و اینکه خونه های قدیمی مدرسه شدند خیلی مسخره است 
بله خدا رحمتشون کنه اما ما بیشتر از یک ماه بود میخواستیم بریم اما چون ایشون حالش خراب بود همسر میگفت که میگن دیگه سر پا نمیشه و اگر الان بریم دوباره باید برای مراسم هم بریم
اینطوری شد که دو تا یکی شد
ولی من ترجیح میدادم تو اینجور مراسما نباشم خصوصا که نمی فهمیدم جاری چرا جواب تلفن نداده و برای مادر همسر و پدرش چنان اعصاب خوردی درست کرده بودن خودش و خانوادش که دیگه هیچکس زنگ نمیزد احوال بیمارشونو بپرسه
خیلی بده که کلی عزت و احترام داشته باشی ولی وقتی افتاده شدی خانوادت کاری کنند که تو هم دیگه بی اهمیت بشی برای دیگران
تازه بدیش اینه که خانواده همسر میگن باید از اول تا آخر مراسم بشینی و زود هم باید بری
آخ منم بدم میااااااد :((( خوب نسبتشون با من که نزدیک نیست آخه
البته روز آخر مراسم زنونه بود و بابای همسر میگفت نری هم مهم نیست اما همسر میگفت نری بد میشه اینا حرف در میارن منم نظرم اینه که کسی که حرف در میاره در هر صورت این کار رو میکنه

مرسی عزیزم
خیلی خوشحال شدم از سوپرایزشون
وای یه بلوز زرد خریدم مردم برای رنگش
خیلی وقت بود دلم زرد میخواست :))


متاستفانه تو بیشتر مدارس ایران ورزش و هنر هیچ اهمیتی ندارن!😞

+ ممنون که مینویسی ، ما همیشه میخونیم👌🏻

واقعا آدم دلش میگیره
امیدوارم یک روزی این وضعیت اصلاح بشه

خواهش میکنم ویانای عزیز
مرسی که هستی و میخونی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan