به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

alohomora

 

شنبه 30 بهمن

 

تصمیم میگیرم بنویسم اما اول باید ایمیل یک دوست عزیز رو جواب بدم که خیلی وقته بی جواب مونده. وقتی دکمه send رو میزنم درد کمرم دوباره زیاد شده و تصمیم میگیرم درازکش با گوشی بنویسم اما مثل قبل حوصله نوشتن این همه حرف با گوشی رو ندارم. اینستای شخصیم رو حسابی پاکسازی کردم و اگر اشکالی نداشت تمام فک و فامیل رو هم حذف می کردم که حواسم رو پرت نکنند و فقط پیج های در راستای اهدافم رو نگه میداشتم ولی خوشبختانه آدمهای حقیقی اینستا مثل قدیم زیاد پست نمیزارن. یکی دوتا پست می‌بینم و اینستا رو می بندم. تو این فکرم که امروز باید ساعت دو آماده باشیم که همسر بیاد و بریم تهران برای دکترِ ارتوپد کودک. روز قبل اینقدر کار کردم که شب از خستگی دلم میخواست بخوابم تا همیشه. تصمیم میگیرم به جز یکی دوبار لباس شستن کار خاصی انجام ندم و امروز روز خودم باشه. شش ستون عزت نفس رو پلی میکنم.  دارم لباس ها رو بررسی می کنم که بخرم یا نه؟  و بعد متوجه می شم که ماهک نیست. قلبم میریزه. میزنم بیرون و میدوم. بعد خانمی رو میبینم و میگم ماهک رو ندیدی؟ میگه نه. میگم شما داشتی باهاش بازی میکردی کوش؟ طلبکارانه میگه من نمیدونم و میره. با پرس جو می فهمم که با آقای فلانی که مرد مسنی هست رفته. میرم به جایی که گفتند اما بین اون همه بچه، لابلای اسباب بازیها ماهک رو نمی بینم. دیگه اون آقای مسن توی ذهنم نیست. پسر جوونی رو میبینم و ازش میپرسم و بعد آلارم گوشی بیدارم میکنه. خواب مسخره ای بود. اما اینقدر که الان با داستان خواب احساس نگرانی دارم توی خواب تا این اندازه نگران نبودم انگار. تازگیا خوابهام خیلی شلوغن. گاهی پر از راهروهای تو در تو (خخخخ مثل هری پاتر. فقط  لرد ولدمورت  رو کم داره که هیجانش زیاد بشه :)). اصلا چیزی از خوابها یادم نمی مونه. فقط حس و حالش تا شب با منه که خیلی وقتا حس خوبی هم نیست.  صورتم رو می شورم و بعد از شونه زدن موهام، لبهامو با قرمز نقاشی میکنم. لعنتی این رنگ قرمز حال خوبی داره روی لبهام. اگرچه موهام نیاز به سشوار داره و ابروهام نیاز به مرتب کردن، چای داغ و نوشتن رو ترجیح میدم. 

دوشنبه(روزی که پست قبل رو نوشتم) با وجود ناراحتی هام، از اینکه روز قبل توی گفتگوهامون با همسر خودم رو کنترل کرده بودم و با آرامش رفتار کرده بودم و مثل قبلن  برای اینکه پیشنهادم رو رد کرد وگفت: "با این قسط‌های مالیات لعنتی این کار رو نمی تونه انجام بده"و من بحث رو کش ندادم و به جر و بحث نکشوندم؛ خرسند بودم. تا اینکه برای خواهرک ماجرا رو تعریف کردم که بگم چقدر تغییر کردم و بحث رو شلوغ نکردم اما چنان بهم ریختم که اشکام مثل ابر بهار میریخت. ماهک از اتاق اومد بیرون و تا من رو دید گفت چرا از چشمات آب میاد؟ و من براش گفتم که گاهی لازمه کمی گریه کنیم تا حالمون بهتر بشه

 

 بعد از گریه های پشت گوشی موقع صحبت با خواهرک فهمیدم تمام رنجی که این پنج سال کشیدم، تمام بحثایی که با همسر داشتم، تمام اعتراضهام ناشی از این بود که من یک آدم مستقل بودم، خودم تصمیم میگرفتم و حالا مجبورم یک جاهایی برخلاف میلم عمل کنم چون خودم درآمدی ندارم. همسر خیلی جاها وقتی چیزی خواستم خرید و یا انجامش داد اما این منو ارضا نمی کنه. من نیاز دارم یک جاهایی بدون اینکه حتی بهش بگم و ازش پولی بخوام کارهامو انجام بدم. با اختیار خودم. فقط و فقط خودم. نه اینکه الان اختیار ندارم، نه اینکه پول تو حسابم نباشه یا مجبور باشم همه چیز رو گزارش بدم ولی من آزادی عملی در حدِ زمانِ مستقل بودنم نیاز دارم و فهمیدن اینها چون پُتکی بود روی تمام وجودم. رسما له شده بودم و هفته قبل به قدری احساس بی کفایتی و بیچارگی میکردم که بیشتر روزاش به گریه ناشی از حس بی عُرضگی و بی حوصلگی گذشت.

من تصمیم گرفتم که میخوام چه کاری بکنم.  اما لازمه که صبور باشم. چون اون فیلد 180 درجه با تخصص و فیلد کاری من متفاوت هست و این یعنی من باید زمان زیادی رو صرف یادگرفتن و رشد خودم در اون حیطه بکنم و این یعنی همچنان وابسته بودن؛ این یعنی حالا حالاها باید صبوری کنم؛ این یعنی باید با ملاحظه برم جلو؛ این یعنی یک راه پر از  پستی بلندی. خواهرک بین حرفها بهم گفت: "برای هر کاری که خواستی بکنی روی من حساب کن" اما تنها چیزی که من میخوام استقلال هست نه حساب کردن روی این و اون. وسط گریه هام میگفت: "تو از من باهوش تری و حتی قدرتمند تر ..." و من با هر کلمه ای که میگفت بیشتر گریه میکردم.

اما امروز که تقریبا یک هفته از اون روز گذشته کم کم به خودم اومدم. پر از حس خوبم و انرژی و هیجان دارم برای طی کردن مسیر طولانی که پیش رو دارم. هر بار سر مسائل مالی حرفمون می شد همسر میگفت: "بهم بگو چته که هر کاری هم برات میکنم تو باز هم ناخشنودی؟" و من واقعا نمیدونستم دلیلش چیه و حالا بالاخره بعد از پنج سال دردم رو فهمیدم. به یک سالی که گذشت فکر میکنم و دوره های رشد و توسعه فردی که گذروندم که دو تاش رو از خواهرک هدیه گرفتم. همین ها باعث شد که من متوجه بشم که یکی از ارزشهای زندگی برای من "استقلال" هستش اگرچه که مامان همیشه تو حرفاش گفته بود که من از دو سالگی که خواهرک به دنیا اومد کاملا مستقل بودم اما به دلایل مختلف نمیدونستم این برای من یک ارزش هست. همه این پنج سال (تا چهار ماه قبل از به دنیا اومدن ماهک کار میکردم) از عدم استقلال رنج کشیدم. خیلی طول کشید اما خیلی خوشحالم که فهمیدم دردم چی بوده

 

 

 

شنبه 8 اسفند

نمیدونستم دردم چیه. فقط می دیدم کلا مودم پایینه و شدم مثل خروس جنگی. و به طرز وحشتناکی عزت نفسم اومده پایین و در حد آرزوی نبودن، احساس بی کفایتی و به درد نخورد بودن داشتم و هنوزم گاهی هست. نمی تونستم خونه رو جمع کنم و به روزی افتاده بودم که ز سه هفته طول کشید تا رختخوابای مهمونا رو جمع کنم. روزای بدی بود. شنبه هفته قبل بهتر شده بودم. ایمیل جواب دادم، کمی نوشتم و بعد با حال خوب و بدو بدو شال و کلاه کردیم و رفتیم تهران. تو آدرس فقط نوشته بود اقدسیه و وقتی توی یکی از نارنجستان ها دنبال کوچه مورد نظر بودم و به منشی زنگ زدم گفت: "شما از سمت پاسداران رفتی. باید از سمت موحد دانش بیای" در حالیکه توی آدرس هیچ اشاره ای به موحد دانش نکرده بود. وقتی دیدیم فاصله زیادی تا موحد دانش نداریم دیگه ماشین رو جابجا نکردیم و پیاده رفتیم تا مطب. تمام مدت که توی موحد دانش قدم میزدم فقط دو تا کلمه تو سرم میچرخید "خونه موحد دانش" :))). لعنتی دوست داشتنیِ من که تا جایی که یادمه خونه موحد دانش رو دوست نداری. خونه های سمت خیابون رو نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم کدوم یکی از این کوچه ها خونه خاطرات یکی از عزیزترین های ندیده من رو در خودش جا داده؟ قدم زدن تو خیابونی که دوست ندیده ات هزاران بار توش رفته و آمده حس خوبی داره. عین روزایی که  با همسر دوست بودیم و هربار تنها جایی میرفتم که قبلا اون رفته بود یا با هم رفته بودیم حس خاصی داشت برام.

بعد از اینکه منشی گفت: "دو ساعت و نیم طول میکشه نوبتمون بشه" در حالیکه که برای چهار نوبت داده بود :))) از مطب زدیم بیرون. میدونستم آواسنتر نزدیک هستش. از یک دختر زیبا با چشم های آبی کهربایی که منو یاد هدی می انداخت، پرسیدم که آواسنتر کدوم طرفه. وقتی یک چرخی توی فضاش زدم؛ عاشق گلفروشی اش شدم. تو فوت کورت نشستیم و کنار غذا کرامبل شکلاتی هم گرفتم. آخه درست با تموم شدن پریود یک حالت تهوع دائمی شروع شده بود و من یک کرامبل گرفتم که شاید  خوردنش حالم رو بهتر کنه. مدت زیادی توی فوت کورت نشسته بودیم و من چقدر حس خوبی داشتم از بودن تو فضایی که  رفتن به اونجا یکی از پیشنهادهای دو سه سال قبلِ هدی بود. فکر اینکه جایی نشستم که یک دوست عزیز ندیده بارها و بارها توی اون فضا نشسته حال خوشی داشت.

با اینکه همیشه میگم کرج برای ما خوبه چون راهش به محل کارِ همسر نزدیکتره و حتی پارسال مصمم بودیم بریم چهارباندی که از ترافیک داخلی کرج هم خلاص شیم و شبها همسر حدود یک ساعت زودتر برسه خونه اما هر بار میرم تهران و تو خیابونای شمالش میچرخیم عمیقا دلم میخواد جمع کنیم بریم اونجا. اما دو تا ایراد بزرگ داره. یکیش دورتر شدن مسیر همسر هست  و یکی این که مجبوریم یک خونه کوچک بگیریم. اما حتی این افکار هم نمی تونه چیزی از لذت بردنِ من از فضای  اون منطقه ها کم کنه. یکی از چیزایی که اونجا به شدت برای من جذابه آدمهاش هستند. اینکه خودشون هستند و مثل کرج اینقدر آدم عجق وجق با آرایشهای غلیط نمی بینی. نه اینکه از آرایش خوشم نیاد یا خودم آرایش نکنم؛ یا به لباس پوشیدن ها ایراد خاصی بگیرم اما چیزی که درک می کنم اینه که خیلی از افرادی که این مدل پوشش رو انتخاب می کنند؛ عزت نفس کافی ندارن. به نظرم میرسه که اغلب برای جلب توجه این کار رو میکنند نه برای دل خودشون؛ حتی اگر تو حرفاشون بگن واسه دل خودشون هستش. وقتی شمال تهران آدمها رو نگاه میکنم کاملا  انرژی خوب و رضایت از خودشون رو حس می کنم. آدمهایی که با یک پوشش نرمال ولی شیک و خانومهایی که اغلب بدون هیچ آرایش میبینی .رفتارشون بهم این پیام رو میده که این آدم خودش رو دوست داره، خودش رو باور داره و تو فرهنگی رشد کرده که بهش یاد دادند خودش باشه بدون اینکه فکر کنه نظر بقیه چیه. البته که این نظر شخصیه من هستش. اونجا هم هستند کسایی که آرایش غلیظ دارن یا پوشش های خیلی خاص دارند و قطعا کسایی که عزت نفس ندارن و خودشون رو باور ندارن اما من معمولا نظرم به سمت کسانی جلب میشه که فرم راه رفتن و مدل نشستن و رفتارشون و حالتی که از صورت و حرکاتشون درک میکنی، حاکی از احساس قدرت و عزت نفس هستش و من عاشق اینم که ماهک توی چنین فضایی رشد کنه. البته که میدونم بزرگترین تاثیر رو من و همسر روش داریم و یکی از دلایلی که رشد و توسعه فردی  یکی از ارزشهای مهم زندگیم هستش؛ ماهک هست.

ساعت 7:30 اینا بود که دیگه منتظر تماس منشی نموندیم و برگشتیم مطب. مطب دکتر خیلی شلوغ بود. چند دقیقه آخر که  داخل مطب منتظر بودیم نوبت یک پسر بچه بود که هر دو پاش توی گچ بود و طفلکی همین که وارد اتاق گچ شد شروع کرد به گریه کردن. من و همسر نگران ماهک بودیم که گریه بچه مضطربش نکنه. همسر از ماهک پرسید: "پرا اون بچه گریه  میکنه؟" و ماهک گفت: "فکر کنم از وسایل اتاق ترسیده" و من میخواستم بمیرم برای این همه درکش. بالاخره ساعت 8:30 نوبتمون شد.  تفاوت بزرگ مطب دکتر با دکترهای دیگه این بود که از اتاق انتظار که خارج میشدی سه تا در روبروت بود و هر بیماری رو به یک اتاق میفرستادند و این خیلی ایده آل بود که مجبور نبودی همزمان با کس دیگه ای توی اتاق باشی و راحت بودی برای آماده کردن بچه واسه معاینه. شلوار ماهک رو درآوردم و منتظر موندیم. وای خدا از دکتر نگم که مُردم براش از بس خوش اخلاق و با حوصله بود  و اصلا باور نمی کردی از ساعت چهار داره با یک عالم بچه ناخوش و پدر مادرای مضطرب سر و کله میزنه، با اون تیپ دلبرش. :)) همین که وارد شد به ماهک گفت: "موافقی دستیار من بشی؟" و ماهک گفت: "بله" اونوقت در اتاق گچ رو باز کرد و گفت: "ببین این پسر رو. خیلی شجاعه. اصلا هم گریه نکرد." و همون موقع برادر بزرگ بچه از گوشه دیگه ای گفت: "نه بابا کلی گریه کرد" :)))) . باز چند دقیقه منتظر موندیم تا دکتر بیاد. همین که نشست به ماهک گفت: "اون پسر آدرست رو میخواست بهش بدم؟" :)))) بعد گفت جورابهاش رو در بیار و بزار راه بره ببینم. بعد از راه رفتن ماه رو گذاشتم روی تخت. دکتر بهم گفت:" پاتو به چپ و راست بچرخون" چرخوندم. گفت: "خوب حد وسطش کجاست؟ همون جایی که تو میزاری و راه میری" و بعد پای ماه رو به راست چرخوند که کمی چرخید ولی وقتی به داخل چرخوند حدود 180 درجه پاش میچرخید. دکتر لبخندی زد و گفت: "حالا بگو حد وسط این دو چرخش کجاست؟ اگر بخوای میتونم سرت و گرم کنم و ایراد الکی بتراشم اما این دختر سالمه و این مربوط به ژنیتکش هست" و دستش رو کشید رو طلایی موهای ماه و گفت: "مثل موهاش" و من دلم میخواست بغلش کنم که  با توضیحاتش برداشت آرامش بی نظیری به وجودم روانه شد. گفت: " w نشستنش باعث چرخش پاهاش نشده. بلکه اینقدر که پاهاش میچرخه، w نشستن براش راحت تره. کفش هم هیچ کمکی بهش نمی کنه چون حتی اگر ساقش تا زانو هم بیاد، چون این چرخش از رون پا هستش." وقتی در مورد اسکیت  ازش پرسیدم:  گفت :"هیچ منع ورزشی نداره. تا هشت سالگی این که ممکنه گاهی به خاطر مدل پاهاش توی راه رفتن و دویدن به هم بپیچه و بخوره زمین (که البته برای ماهک به ندرت پیش میاد) رفع میشه و تا ده سالگی کلا خوب میشه ولی شما میتونید چند سال یه بار از اینجا رد میشید یه سری به من بزنید". احساس سبکی داشتم. انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود. سرم درد میکرد. بارون می بارید و هوا در عین سرد بودن به شدت دلبر بود اما همین که از در ساختمان خارج شدم سر دردم از حد تحمل گذشت. توی ماشین مسکن خوردم اما دیگه دیر شده بود. به شدت دچار تهوع شده بودم و من که آستانه تحمل دردم پایینه نمی تونستم ناله نکنم. همسر گفت:  "منم خیلی خسته ام و سرم دردمیکنه. پس لطفا ناله نکن" همه تلاشم رو کردم که سکوت کنم.تا بیست دقیقه ای ماه رو تو بغلم نگه داشتم که اگر اونجا احساس ناامنی کرده کمی آروم بگیره و بعد برخلاف میلش ازش خواستم بره رو صندلیش. چشمام رو که باز کردم توی تونل ورودی جاده چالوس بودیم و دیدم از قبلش چیزی یادم نیست. باور نمی کردم با اون شدت درد خوابم برده باشه. ماهک تا خودِ خونه با همسر بازی کرده بود. مثلا میرفت "خریدگاه"(به قول خودش) و میخواست ماشین یا چیزای دیگه بخره و گاهی هم مغازه رو اشتباهی می رفت. فضای قشنگی بین شون بود. اینقدر قشنگ که وسط اون همه درد باز هم لذت می بردم. وارد پارکینگ نشده  کلید خونه رو گرفتم و خودم رو رسوندم به دستشویی اما بی فایده بود. خیلی بیقرار بودم. وقتی زیر پتو روی تخت مچاله شده بودم؛ ماهک می رفت و میومد و از روی پتو منو می بوسید و می گفت : "بوس برای حال آدم خوبه" و وقتی پتو رو زد کنار که بیاد تو بغلم نتونستم روی تخت بمونم و پاشدم. روی کاناپه بودم که دیدم پتوی روی تخت رو کشون کشون آورد انداخت روی من و بی اختیار زدم زیر گریه. دلم میخواست بمیرم براش که با همه کوچولو بودنش ازم مراقبت میکرد در حالیکه همسر از شدت خستگی و سردردِ خودش بدون این که حتی چیزی بخوره رفت بخوابه. بالاخره وقتی حالم بهم خورد بیقراریم از بین رفت. اگرچه ده دقیقه بعد باز تهوع سر و کله اش پیدا شد. به زور کمی غذا به ماه دادم. یک مسکن خوردم و  چون معمولا باید کنار ماهک بشینم تا خوابش ببره و توانش رو نداشتم؛ توی اتاقش خوابیدم. صبح از سردرد خبری نبود اما باز اون مود پایین به خاطر فشاری که شب قبل بهم وارد شده بود برگشته بود. حال مسخره ای بود. تمرین های سنتور کلا تعطیل بود. خونه بازار شام بود و من فقط آشپزی میکردم و هر از گاهی ظاهر خونه رو مرتب میکردم. تا دیروز که بالاخره کاورهای تمیز تشک ها رو کشیدم و اون بخش کمد رو حسابی تمیز کردم و جمعشون کردم. البته اگر غرغرهای موقع صبحانه که الان یادم نیست چی بود رو فاکتور بگیریم. ظاهرن روزای مود پایین رد شدن و بهترم فقط یک چیز بده این که چیزی تا PMS نمونده :))))) یعنی رسما زندگی نرمالم تعطیل شده.

حقیقت اینه که با توصیه مربیم باید با توجه به شرایطم ( که بچه دارم، کار خونه باید انجام بدم، کند هستم و .....) برنامه ریزی کنم و از خودم انتظار داشته باشم. اما من تقریبا همیشه توی اون مربع معیوبم که هر انجام ندادنی رابطه من رو با خودم بد میکنه. ایمان معتقده که بچه داشتن بزرگترین و سنگین ترین پروژه دنیاست و امثال من باید بپذیریم و خودمون رو اذیت نکنیم اما منِ احمق بعد از چهار سال و نیم هنوز باهاش کنار نیومدم در حالیکه دو سال دیگه که ماهک بره مدرسه من زمان آزاد بیشتری دارم و کم کم اون به استقلال میرسه و من هر غلطی بخوام میتونم توی حیطه کاری انجام بدم اما شعورم رو گذاشتم تو پستو و عین دابی هی میزنم تو سر خودم و میخوام خودمو تنبیه کنم. یه موقع ها از دست خودم نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم؟ قسمتِ خوبِ  روزای داوون بودنم هری پاتر بود. یعنی من هر موقع استرس انجام کار دارم یا حوصله هیچی ندارم با هری پاتر زندگی میکنم :)))) بی جنبه هم خودتی. من هر بار هری پاتر گوش میکنم باز هم حیرت می کنم از خلاقیت خانم رولینگز که دنیایی تا این اندازه متفاوت از دنیای واقعی خلق کرده و من با این دنیای ساختگی به شدت لذت میبرم.

 

+ یک ویرایش اساسی لازم داره این نوشته اما خیلی وقتگیره . پس بیخیال

+ نظرات بمونه واسه بعد

یعنی خوشحال ترین می شم من اون روزی که ببینم و بخونم و بهم بگی که به خواسته ها و اهدافت رسیدی و کاری که دوس داری رو شروع کردی. واقعاً حس خوبی داره.

به نظر من همین که خودت دلیل حال بدت رو می فهمی یعنی نیمی از راه رو رفتی.

قربونت برم من که یادم می کنی.

همین که توی آدرس نوشته اقدسیه یعنی موحد دانش. اسمِ دیگش اینه. ولی خب غیرمحلی ها شاید نمی دونن.

غزل خیلی خوشحال شدم که ماهک پاهاش هیچ مشکلی نداره. و خوشحال ترم که خیالت راحت شد. این w نشستن عادت بچگیای سروناز بود و یادمه همیشه بهش می گفتن اینجوری نشین :))) از بچگیش هم حرفه ای ژیمناستیک و اسکیت روی یخ می رفت و هیچ مشکلی نداشت هیچوقت. البته آسیب دیدگی توی ورزش زیاد پیش اومده واسش که عادیه واسه همه پیش میاد. ولی الآن پاهاش از منم سالم تره.

عشق منه ماهک. آروم و کیوت و چلوندنی. خیلی دلم می خوادش :)) حالا مگه می شه این بچۀ مهربون بوست کنه و خوب نشی :))))))

از طرف من ببوسش :**

دوستداشتنیِ من تا حالا پست انقدر طولانی ازت نخونده بودم. چه دلچسب بود :)) :**

قربون محبتت برم 
هدی اینقدر هر چند ماهی وضعیت درونبم بی ثبات میشه که گاهی به خودم میگم بالاخره میخوای چه کار کنی؟:|
مرسی
آره خیلی به یادت بودم اونجا
چه جالب نمیدونستم :)
 چقدر خوب
منم مصمم هستم ببرمش ورزش فقط نمیدونم با اینجور برنامه ها کی به کارای خودم برسم :))) آخه همسر نیست و همه این برنامه ها با منه

هدی طفلی اینقدر مظلوم، صبور و مهربونه ولقعا گاهی از خودم خجالت میکشم که وحشی میشم
واقعا مگه میشه؟ :)

خدا رو شکرکه بهت چسبید :** 
چرا اینجا ایموجی نداره :(((((

۱۶ فروردین

فقط میگم خدا رو شکر بخاطر داشتن ماه اک دوست داشتنی

حقیقتا خدا رو شکر

غزل جانم آرزوی موفقیت و حال بهتر دارم برات عزیزدلم ❤️❤️❤️

مرسی عزیزم

میدونم چی میگی غزل جان....

گاهی خودم رو توی نوشته هات میبینم.

خود قبلیم و البته گاهی هم خود فعلیم

ای جانم
یه جورایی هممون مثل همیم

غزل جان...

لذت میبرم از خوندن پستهات🥰

 

و اینکه احساس میکنم زیادی روی خودت زوم میکنی و خودت رو تحت فشار میذاری.

کمی خودت رو راحت بگذار ...

اینقدر خودت رو بررسی و نقد نکن.

خوبه آدم حواسش به خودش باشه ولی اینجوری داری خودت رو اذیت میکنی

این نظر لطفت هست مامان جان

میدونی دوست مهربونم؟ یک عمر با ترکیب کمال طلبی و عزت نفس پایین عمر گذروندن ترکیب وحشتناکیه
و حالا وسواس فکری رو بهش اضافه کن
 الان با کلی تلاش این احساسات دایمی نیستند
فکر کن قبلا دایمی بود




ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan