به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

جوانه زده

اگر روزی برسد که بتوانی مسئولیت تمام زندگی و درونیاتت را به عهده بگیری

پس حتما روزی هم فرا می رسد که تو بتوانی کنترل تمام زندگی و درونیاتت را کامل در دست بگیری

راه طولانی است و مسیر طاقت فرسا

تنها باید مَرد سفر باشی

آنگاه زمانی می رسد که به خود می آیی و می بینی تلاشهایت،

آسفالت سخت نقاب‌های بی شمارت را ترکانده

خودش را به سوی نور کشیده

آری

تلاشهایت جوانه زده و به بار نشسته

غ‌زل

 

در خاطرم نیست آخرین باری که کنار خانواده ام تا این اندازه خوش گذرانده بودم چه زمانی بوده. این که آخرین باری که با آرامش خاطر در کنارشان زیسته بوده ام و تفریح کرده بوده ام چه زمانی بوده شاید اهمیت زیادی نداشته باشد. آنچه برایم بسیار بسیار مهم و درخشان است این است که تلاشهایم دارد به بار می نشیند و من به طور نامحسوسی موفق به شکستن آن گارد نامریی اما به شدت آزاردهنده درونم شده ام. همان گاردی که باعث می شد از خانواده ام فاصله بگیرم و به شدت سخت گیرانه در کنارشان وقت بگذرانم. در درون و گاهی در کلامم به آنها ایراد بگیرم که این کار اشتباه است یا فلان چیز کثیف است یا .... 

دیروز با وجود نگرانی مان برای ماهک با این اوضاع پیک جدید و به خاطر آنها قرار شد ناهار را بیرون بخوریم و بهترین جا برای دور از دیگران ماسک برداشتن و غذا خوردن آلاچیق های ارکیده بود. من از فرشهای این آلاچیق ها متنفر بودم به قدری که وقتی ماهک کوچکتر بود حتما ملافه ای چیزی پهن میکردم که دستش به فرشها نخورد. حتی لباس تنم. اما دیروز ماهک خودش را به همه جا مالید. دستهایش صد بار به فرشها و مخدع ها خورد. اول گفتم مراقب باش اما بعد راحتش گذاشتم و وقتی بعد از ناهار گفت همه پاها رو دراز کنند تا "اتل متل کنیم"  اول خواست ایستاده راه برود و اتل متل بخواند اما سخت بود چون میخواست دستش را روی پای همه بزند و بهترین کار کشیدن خودش روی فرش بود. به منِ سخت گیر گذشته گفتم: "ساکت باش و بزار طفلک نهایت لذت را ببرد. ته ته اش اینه که یه حمام مهمانش می کنی" و نگویم چقدر به دخترکم خوش گذشت. و خودم در نهایت آرامش فیلم اتل متل را گرفتم و غش غش خندیدم.

قسمت جذاب تر برنامه ناهار وقتی بود که در فضای باز نشستیم و بخار چای رقص کنان در سردی هوا بالا می رفت و چای روی چای نوشیدیم و کنار منقل های هیزمی بوی دود گرفتیم و خندیدیم و دزدکی رقصیدیم و وقتی ماهک اعتراض کرد که حوصله اش سر رفته تا توان داشت مسابقه بدو بدو و به قول خودش گرگ و هوا بازی کردیم و وقتی تا نزدیک ماشین دویدیم گفت خسته شدم و خوابم میاد". وقتی کنار سد پیاده شدیم با دیدن کمی حجم آب دلم به شدت گرفت با این حال وقتی برف تمیز پیدا کردیم تا ماهک برای اولین بار بتواند برف بازی کند آنقدر من و ماهک ذوق مرگ بودیم که کلی جیغ زدیم و خندیدیم. با خودم فکر میکردم چرا ما تا الان زمان نگذاشتیم این بچه را ببریم پیست؟ و جوابی نداشتم :|

در راه برگشت از جاده فرعی، محل محبوب من و همسر توقف کردیم اما هوا به شدت سرد شده بود و نتوانستم سرما را تحمل کنم. مامان بابا و ماهک را رساندیم خانه و با خواهرک و همسر رفتیم خرید. پلیور خریدیم و لوازم آرایش و خواهرک که پالتو هم میخواست چیز درخوری وجود نداشت و واقعا مسخره است این وضع.

دردآور ترین لحظه های این دور همی ها دیر به دیر و چند روزه، روز خداحافظی است و واکنش های کودکانه ماهک. در این میان غم انگیزترین قسمتش وقتی است که دیگر مطمئن می شود که  راهی برای نگه داشتن مادرجون وجود ندارد و می خواهد که مادرجون دیگر نبوسدش و محکم می چسبد به من و بغض می کند. 

این بار به مامان حرفی زده بود که هر بار یادم می آید بغض می کنم. "مادرجون یک دست و یک پا و یک چشمت رو بزار اینجا" وقتی پرسیدم: "چرا اینو میخوای" گفت: "میخوام که مادرجون تیکه بشه و بتونه منو ببینه"

در عوض قشنگ ترین لحظه های این دیدارها صمیمیتش با مامان است و زمانهایی که بابا را به کارهایی وادار می کند که امکان ندارد کسی جز ماهک بتواند بابا را وادار به آن کارها بکند. مثل وقتی که دستهایش را باز می کند و شروع می کند به دویدن و به بابا می گوید: "پدرجون زود باش بدو" و بابا پشت سرش شروع می کند به دویدن. یا وقتی که کلاس موسیقی برگزار می کند و بابا مو به مو دستورات ماهک را اجرا می کند و من آنقدر می خندم که بابا هم غش غش می خندد. 

چقدر من خوشبختم که چنین خانواده سه نفره بی نظیری دارم و عزیزانی دارم که وججود هرکدامشان موجب خوشحالی و خرسندی بقیه است و ماهک بیش از هر کس دیگری می تواند حال ما شش نفر را خوب کند و باعث خنده های از ته دلمان بشود

 

این عکس از زمانی است که ماهک میرقصید اما خجالت میکشید زیاد دستهایش را باز کند.

آخ دلم رفت براش .. کیوتی :**

چه خوب که خوش گذشته بهتون عزیزم. دورهمیاتون پایدار باشه.

مرسی عزیز دلم
بوس به صورت ماه خودت

باورم نمیشد که بازم میتونم کنارشون خوش بگذرونم از بس دچار وسواسهای شدید و اضطراب بودم
چی بهتر از خوش گذشتن کنار خانواده… ماهک از پشت هم معلوم چه دخمل فسقلی موشموشکی هست… قورتش بده تا دیر نشده :)))
محدثه نمیدونی چه حس فوق العاده ای بود برام که بعد از چند سال بتونم تا این اندازه باهاشون خوش بگذرونم و همش برمیگشت به درونیات خودم

عزیزمی
خدا حسنای عزیز رو حفظ کنه محدثه جونم

عاقا دیدی هر روز بیشتر و بیشتر دلت میخواد قورتشون بدی؟

دخترک ناز

جمعتون همیشه به شادی کنار هم

چقد خوب که لذت میبری از کنار هم بودن. تبریک میگم خانم

مرسی آبگینه عزیزم

خیلی خوب بود آبگینه جون
یکی از آرزوهام بود از بس سخت میگرفتم
مرسی عزیزم

چققققدر نوشته ت پر از حس خوب بود:)

لذت بردم خوندمش :)

خوشی هات مستدام عزییییزم 😍

عزیزمی نسترن جون
منم خوشحال که اینقدر خوشحال تری و می نویسی اش
مرسی همچنین گلم
شنبه ۱۶ بهمن ۰۰ , ۰۰:۱۰ شارمین امیریان

ای جانم به هر دوتون 😍😍😍

 

چه‌قدر خوشحال شدم گفتی تونستی حساسیت‌هات رو کنار بذاری و به همه‌تون، مخصوصا خودت و ماهک خوش گذشته😍

 

اون جا که ماهک گفته یه تیکه مامان‌جون بمونه دلم براش کباب شد. 😥

مرسی دوست قشنگم
چند روزه میخوام باهات تماس بگیرم
چرا روز زود تموم میشه و من جا میمونم؟

شارمین فوق العاده بود
خودم هنوز باورم نمیشه :))

آره واقعا بچه ام خیلی خیلی غمگین میشه از این دور شدنها خصوصا از مامان من

یعنی شارمین من بهت زنگ بزنم یک ساعت یک بند برات حرف میزنما
خودت بگو کی وقت داری که من مزاحم کارت نشم
مراقب خودت باش :))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan