زندگی زیادی کوتاه است
اما چقدر ما طولانی تصورش می کنیم
لذت بردن و خیلی کارهای دیگر را به تعویق می اندازیم
و مهم تر از همه زندگی کردن را
غافل از این که شاید فرصتمان بسیار کمتر از آنی باشد که تصور می کنیم
رزیتا مُرد اما من هر روز پیجش را چک می کنم و منتظرم استوری بگذارد. هر بار هایلایت هایش را نگاه می کنم و با خودم فرض می کنم زنده است. با این حال به این فکر می کنم که چقدر زود همه چیز تمام می شود و چقدر زندگی کوتاهه اما این تلنگرها چند روزی هست و دوباره فراموش می کنیم.
درست زمانی فهمیدم پر کشیده که به شدت احساس اسارت داشتم از حضور مهمانها. از این که مامان میخواست آشپزی کند تا من به تمرین موسیقی ام برسم و اما من به جای تمرکز کردن روی تمریناتم باید هر چند دقیقه یک بار سری به آشپزخانه میزدم. بخش اعظم سر زدنها به دلیل این بود که قانون نانوشته ام می گفت کسی نباید به همه چیز دست بزند و من میخواستم همه مواد آشپزی را خودم از کابینت در بیاورم و بگذارم روی کانتر آشپزخانه و بار دیگر وقتی همه آردها ریخت و همه آشپزخانه به فنا رفت. البته از ریختن آردها هیچ ناراحت نبودم. در حقیقت حضور مهمانها نبود که مرا به بند اسارت کشیده بود. قوانین خودم این کار را کرده بود. وقتی فهمیدم که رزیتا دیگر نیست؛ به شدت احساس حماقت کردم از اینکه عزیزترین هایم اینجا هستند و من در درون دچار احساس اسارت شده ام. البته که وقتی مهمان داری آزادیت کم می شود.
به هر روی چند روزی مهمان داشتیم و یکشنبه رفتند. در وضعیتی گیر افتاده ام که دلم میخواد همه چیز را بشورم تا احساس سبکی کنم اما هم دارم تلاش می کنم که سخت نگیرم؛ هم قرار است ده روز دیگر هم بیایند؛ و شستن همه چیز احمقانه به نظر می رسد. با این حال احساس راحتی ندارم.
امروز را به خودم استراحت داده ام برای انجام کارم که هر صبح انجام میدهم و خوابیدم. در تمرین های موسیقی به لحاظ مضراب گرفتن پیشرفت خوبی داشتم و این حس قدرت به من می دهد. استادجان به شدت سخت گیر است و زمان کلاس به قدری جدی می شود که اگر خوب تمرین نکرده باشی به کل دست و پایت را گم می کنی. ماهک هر جلسه در سکوت کامل در کلاسِ من حاضر می شود و آخر کلاس، خوش و بشی با مزه با استادجان دارند. هر بار که تصمیم به تمرین کردن دارم؛ آب دستش باشد زمین میگذارد و به ثانیه ای خودش را به من می رساند و میگوید "نوبتی نوبتی". آنوقت باید کلی تلاش کنم که قانع شود کار من مهم است و نمی شود نوبتی تمرین کرد. باید کار من تمام شود. وقتی مضرابها را در دست میگیرد، دستهایش را چک می کند و به من می گوید مثل تو گرفتن سخته. و بعد با احساس قدرتی کودکانه و جدی شروع می کند به زدن روی ساز. هر از گاهی می خواهد نت ها و درسهایم را برایش بگویم اما 5 دقیقه نمی شود که می گوید بسه و شروع می کند برای خودش الکی ساز زدن. این بخش از زندگی مان به شدت بامزه و شیرین شده. ژست و حالتش موقع نواختن فوق العادست
جلسه قبل از آمدن خانواده ام؛ توی کلاسِ موسیقی ماهک برای اولین بار طبلک کار کردند و پُر واضح است که از همان روز تا جمعه هر روز کلاسِ تمرین طبلک داشتیم. برای مامان، بابا، خواهرک ظرف های پلاستیکی میاورد و خودش می شد مربی: " دستاتونو کاسه کنید .... این چیه؟ تُم.... این چیه؟ تُم.... تُم دست دست دست؛ تُم دست دست دست...." و حسابی کنترل می کرد که کسی اشتباه نزند و از زیرش در نرود. در واقع اگر اطرافیان ما دور نبودند کل جلسات موسیقی را بهشان درس میداد و باید بگویم در آن لحظه ها به شدت مدیر است و عاشق تدریس.
روز رفتن مامان بابا، من و بابا و مامان را نشانده که توپ برای هم پرت کنیم و خودش شده بود ناظر. یعنی ما سه تا به قدری خندیدیم که اگر ماهک نبود امکان نداشت چنین کاری بکنیم اما حالا فسقل بچه ما را به بازی گرفته و خودش نگاه می کند. حق هم نداشتیم ترتیب پرت کردن را تغییر بدهیم.
چی می شد همه چیز را می شستم و یه گوشه لم میدادم و تمیزی خونه رو نظاره میکردم.
+باز من خواستم وبلاگهاتونو بخونم و کامنت بدم اما بیان رفت تو کما و وبهاتونو نشون نمیده
- سه شنبه ۵ بهمن ۰۰