به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

ناگهان چقدر زود دیر می شود

زندگی زیادی کوتاه است

اما چقدر ما طولانی تصورش می کنیم

لذت بردن و خیلی کارهای دیگر را به تعویق می اندازیم

و مهم تر از همه زندگی کردن را

غافل از این که شاید فرصتمان بسیار کمتر از آنی باشد که تصور می کنیم

 

 

رزیتا مُرد اما من هر روز پیجش را چک می کنم و منتظرم استوری بگذارد. هر بار هایلایت هایش را نگاه می کنم و با خودم فرض می کنم زنده است. با این حال به این فکر می کنم که چقدر زود همه چیز تمام می شود و چقدر زندگی کوتاهه اما این تلنگرها چند روزی هست و دوباره فراموش می کنیم. 

درست زمانی فهمیدم پر کشیده که به شدت احساس اسارت داشتم از حضور مهمانها. از این که مامان میخواست آشپزی کند تا من به تمرین موسیقی ام برسم و اما من به جای تمرکز کردن روی تمریناتم باید هر چند دقیقه یک بار سری به آشپزخانه میزدم. بخش اعظم سر زدنها به دلیل این بود که قانون نانوشته ام می گفت کسی نباید به همه چیز دست بزند و من میخواستم همه مواد آشپزی را خودم از کابینت در بیاورم و بگذارم روی کانتر آشپزخانه و بار دیگر وقتی همه آردها ریخت و همه آشپزخانه به فنا رفت. البته از ریختن آردها هیچ ناراحت نبودم. در حقیقت حضور مهمانها نبود که مرا به بند اسارت کشیده بود. قوانین خودم این کار را کرده بود. وقتی فهمیدم که رزیتا دیگر نیست؛ به شدت احساس حماقت کردم از اینکه عزیزترین هایم اینجا هستند و من در درون دچار احساس اسارت شده ام.  البته که وقتی مهمان داری آزادیت کم می شود. 

به هر روی چند روزی مهمان داشتیم و یکشنبه رفتند. در وضعیتی گیر افتاده ام که دلم میخواد همه چیز را بشورم تا احساس سبکی کنم اما هم دارم تلاش می کنم که سخت نگیرم؛ هم قرار است ده روز دیگر هم بیایند؛ و شستن همه چیز احمقانه به نظر می رسد. با این حال احساس راحتی ندارم.

امروز را به خودم استراحت داده ام برای انجام کارم که هر صبح انجام میدهم و خوابیدم. در تمرین های موسیقی به لحاظ مضراب گرفتن پیشرفت خوبی داشتم و این حس قدرت به من می دهد. استادجان به شدت سخت گیر است و زمان کلاس به قدری جدی می شود که اگر خوب تمرین نکرده باشی به کل دست و پایت را گم می کنی. ماهک هر جلسه در سکوت کامل در کلاسِ من حاضر می شود و آخر کلاس، خوش و بشی با مزه با استادجان دارند. هر بار که تصمیم به تمرین کردن دارم؛ آب دستش باشد زمین میگذارد و به ثانیه ای خودش را به من می رساند و میگوید "نوبتی نوبتی". آنوقت باید کلی تلاش کنم که قانع شود کار من مهم است و نمی شود نوبتی تمرین کرد. باید کار من تمام شود. وقتی مضرابها را در دست میگیرد، دستهایش را چک می کند و به من می گوید مثل تو گرفتن سخته. و بعد با احساس قدرتی کودکانه و جدی شروع می کند به زدن روی ساز. هر از گاهی می خواهد نت ها و درسهایم را برایش بگویم اما 5 دقیقه نمی شود که می گوید بسه و شروع می کند برای خودش الکی ساز زدن. این بخش از زندگی مان به شدت بامزه و شیرین شده. ژست و حالتش موقع نواختن فوق العادست

جلسه قبل از آمدن خانواده ام؛ توی کلاسِ موسیقی ماهک برای اولین بار طبلک کار کردند و پُر واضح است که از همان روز تا جمعه هر روز کلاسِ تمرین طبلک داشتیم. برای مامان، بابا، خواهرک ظرف های پلاستیکی میاورد و خودش می شد مربی: " دستاتونو کاسه کنید .... این چیه؟ تُم.... این چیه؟ تُم.... تُم دست دست دست؛ تُم دست دست دست...." و حسابی کنترل می کرد که کسی اشتباه نزند و از زیرش در نرود. در واقع اگر اطرافیان ما دور نبودند کل جلسات موسیقی را بهشان درس میداد و باید بگویم در آن لحظه ها به شدت مدیر است و عاشق تدریس.

روز رفتن مامان بابا، من و بابا و مامان را نشانده که توپ برای هم پرت کنیم و خودش شده بود ناظر. یعنی ما سه تا به قدری خندیدیم که اگر ماهک نبود امکان نداشت چنین کاری بکنیم اما حالا فسقل بچه ما را به بازی گرفته و خودش نگاه می کند. حق هم نداشتیم ترتیب پرت کردن را تغییر بدهیم.

چی می شد همه چیز را می شستم و یه گوشه لم میدادم و تمیزی خونه رو نظاره میکردم.

 

+باز من خواستم وبلاگهاتونو بخونم و کامنت بدم اما بیان رفت تو کما و وبهاتونو نشون نمیده

عزیزم چه آموزش دادن و معلمی بلده

دخترمون به مامانش رفته

رزیتا کی بود؟ فک کنم یکبار هدافیت معرفیش کرده بود

یعنی استادیه برای خودش
:)))
خیلی الگو برداری میکنه از من، باباش، و خاله اش

رزیتا اون خانمی بود که سرطان سینه داشت و دچار متاستازهای مختلف شده بود
اما بیشتر از روزمره هاش میذاشت تو استوری
من دیدگاهش رو دوست داشتم

غزل من رزیتا رو دنبال میکردم 🥺 نمی‌دونستم فوت کرده. همون که یه دختر کوچیک داشت؟

خدایا 😭😭😭😭

 

 

واقعا چه بی‌ارزش و پوچه 

 

می‌دونی این روزایی که ردیف نبودم، چندین و چند بار گیسو بهم لبخند زد و تو دلم گفتم خدایا شکرت که بهم دادیش، شکرت که دو تا دو تا بهم دادی. چی از حضور این فرشته‌ها زیباتره؟

اینا رو عشقه... باقیش رو باید ریخت دور

بله یاسی جون
دو هفته ای میشه
دقیقا خیلی بی ارزشه

واقعا ما خیلی خوشبختیم که این فسقلیای خوردنی رو داریم
خدا بهت ببخشه هردوشونو

رزیتا آشناتون بود؟ :((((((

موزیسین من :* حالا چی می نوازی؟

ماهک هم داره یاد می گیره؟ :))) کیوووت!

نه عزیزم
از فالویینگهام بود
من؟ موزیسین؟ :))))
اگر من موزیسین باشم تو چی هستی؟ :دی
سنتور میرم گام
ماهک اُرف میره
اگر ببینیش چقدر با مزه است

مااااه :****

:*
:*

خخخب.. ایشالا اونایی که قرنها زنده میمونن با ما کاری ندارن.. و مال خارجیان.. که همه چیزشون مرغوبه با طول عمر زیاد😁

اینایی که دور و بر ما هستن نهایت چند دقیقه عمر دارن😁😁😅😅

عاشقتم :)))
ایشالا همینطوره :)))
حالا ولی یه روزی رفتیم تونطرفا باید نسبت بدیم به قسمتهای خیلی کثیف و داغون دنیا :))) 
در هر صورت کنار ما نباشن

ولی مرسی خیلی خندیدم وقتی رفتم طول عمرشونو سرچ کنم
و الان که ایشالا واسه خارجیان
خیلی خوبی :*

🤣🤣🤣

مگه زیاد بود طول عمرشون؟

امیدوار بودم زود به درک واصل بشن😅

من تازگی پیج رزیتا رو دیده بودم.. اما منم خییییلی ناراحت شدم.. مخصوصا که بچه کوچیک داشت.

و البته خوشبحالش که زندگی میکرد.. من این جور آدما رو که میبینم متوجه میشم که در واقع دارم عمرم رو هدر میدم و زندگیی در کار نیست

 

 

 

 

 

منم به حرفت دل بستم گفتم بزار خیالم راحت بشه
ولی میگه یه سریشون سریع از بین میرن اما بعضی شون سالها و حتی قرنها زنده میمونند :))))

آره منم اینطور فکر میکنم و اینجوریه که دپرس تر میشدم
ولی خوب دیر نشده میتونیم یاد بگیریم
از طرفی یه کم هم مرغ همسایه غازه


روحش شاد

سلام برای چی بشوری؟ به این فکر کن که اگر میکروبی هم بوده تا الان مرده.. از ویروس کرونا که بدتر نیستن بقیه میکروبا.. یه عمری دارن و میمیرن و تمام.. همه جا رو شسته حساب کن و لم بده و لذت ببر

 

 

 

سلام هد هد جان
خدا ازت نگذره :)))))

منِ تباه با خوندن کامنتت رفتم عمر میکروبها رو سرچ میکنم :))))))

آره بد که نیستن
ولی ترک عادت موجب مرض است و من الان دچار همون مرضم :)))
ولی فردا باید بیفتم به جون خونه و نظمش بدم شستن باشه واسه بعد :)
آخ اگر یاد بگیرم همه جا رو تمیز حساب کنم

رزیتا که گفتین نمیشناسم و اینستا ندارم... کلا زندگی انقد کوتاه هست که نمیشه وقت روی چیزهای ساده هدر داد.... هر چی شستنش راحت تره بشور بقیه رو ول کن...

واقعا زندگی خیلی سریع تمام میشه
رزیتا سرطان داشت اما خیلی یهویی از متاستاز مجدد مغزش فوت شد
اما من سبک زندگی کردنش رو دوست داشتم

حالا من وسواسی نیستم با اینکه خواهرم می گه شدی و به شدت مراعات می کنیم و وقتی مهمونا پاشون رو اول می زدن دم در و همون‌طور می اومدن تو خونه و با لباسهای بیرون می شستن رو مبل ، خیلی اذیت شدم اما خدا رو شکر نشستم و نمی تونستم همه چیز رو بشورم و فقط زورم به روبالشی و ملافه ها رسید و الان دیگه یادم رفته 

اووووووووووووووووف اونو که نگو اولا سکته می کردم
ولی منم الان بی خیالم پاشونم خورد زمین که خورد

آره همه چیز رو که نمیشه شست ولی خوب
سه شنبه ۵ بهمن ۰۰ , ۲۰:۰۳ شارمین امیریان

ماهک 😍😍😍😍

:)))) یعنی عشقیه واسه خودش
خواستیم بیایم خبرت میکنم که یک میز پلاستیکی ترتیب بدی تا تم بهت یاد بده :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan