گاهی هم باید با دو تا گیره ادای لبخند رو در بیاری
با یک حال خوب صبح رو شروع کردم. بعد از رفتن همسر نشستم سر کارم و کمی بعد ماهک بیدار شد. بعد از یک ساعت بازی و مسخره بازی، بعد از اینکه یک ربع پیج مربی موسیقی شو نگاه کرده و من خواستم چیزی سرچ کنم در همون راستا عصبانی شد (خیلی زود عصبانی میشه و این واقعا رو اعصابمه). بهش گفتم: "این همه زمان گذاشتم که خوشحال باشی و سر یک چیز کوچولو عصبانی میشی" و برای کاری پاشدم. الان 40 دقیقه است یا گریه میکنه یا بغض داره یا میگه می می آب میاد و من اینقدر انرژیهام یکدفعه توی ده دقیقه گذشته خالی شده که احساس میکنم الان حالم بهم میخوره.
بچه ها همونقدر که می تونند باعث حال خوبت باشند با سرعتی برابر نور میتونند گوه بزنند توی حالت. حتی اگر بهترین حال دنیا رو داشته باشی.
این بیماری چند روزه اذیتش کرده. خصوصا دیروز که آبریزش بینی اش زیاد بود و دیشب به خاطر اینکه زیاد دستمال کشیده شده بود روی بینی اش اینقدر گریه کرد که دلم ریش شده بود. الان هم همین که احساس می کنم بیماری اذیتش کرده و من کار خاصی نمی تونم بکنم جز صبر خیلی حالم بد شده.
با همه اندوهم چقدر بابت تغییرات درونی که چند روزه متوجهشون شدم خوشحالم و ذوق مرگ حتی. فکر کنم میشه گیره ها رو از صورتم بردارم و خودم لبخند واقعی بزنم
- شنبه ۱۸ دی ۰۰