به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

هفته ای که گذشت

]چقدر کودکانه هیجان زده ام برای زیستن

غزل

 

 

یکشنبه 12 دی 23:30

چند روز دیگر تولد همسر هست. دلم یک تولد جمع و جور میخواهد با خانواده همسر و خواهر، برادرش و خانواده من. گاهی چقدر ممکن‌ترین‌ها برای دیگران، برای ما ناممکن‌ترین می‌شود. چقدر ساده و یک وقت‌هایی مزخرف.

اینقدر در این چند سال جاری و خواهر همسر برای بچه‌هایشان از این تولدها گرفته‌اند و من هر بار دلم خواست. البته فقط دلم خواست. واقعا نعمت عجیب بی‌نظیریست این که به داشته‌های دیگران حسادت نکنی. همیشه از آن مدل تولدهایشان اگر حضور داشتم، نهایت لذت را بردم ولی ته دلم برای خانه خودمان هم دلم خواسته

ذهنم خیلی درگیر است. خیلی دلم میخواهد زودتر کار توی دستم تمام شود ولی آن دو هفته ناخوشی خیلی کار را عقب انداخت. از بس خواندم که در مورد ایده‌هایتان حرف نزنید چون لذت صحبت در موردش باعث میشود مغز آن لذت را برابر انجام شدن آن ایده بداند و دیگر ایده یتان عملی نشود؛ تنها جایی که میشود با جزییات از افکارم گفت داخل دفتر هست. کلی پول لازم دارم ولی همین کم بودنش هم نعمتیست برای بالا رفتن مدیریتم.

کلی لباس و دوره های گران گران روی ذهنم پاتیناژ میروند و وقتی اولین بار ایده م رو با همسر در میون گذاشتم و گفت من کنارتم اما به لحاظ مالی حمایتی نمی کنم چون این مسیر رو قبول ندارم؛ به شدت عصبانی شدم؛ و درست همون روزا هم پریود بودم و تا جون داشتم گریه کردم چون احساس ضعف و بدبختی داشتم. نه اینکه توی زندگیم بدبختی باشه. بدبختی از این بابت که دستم توی جیب خودم نیست که به خاطر عدم حمایت همسر عصبانی بشم

اما روز بعد به این نتیجه رسیدم که این به شدت یک فرصت هستش که من رو پای خودم بایستم و راهی پیدا کنم تا همه پولهایی که لازم دارم رو بدون کمک همسر و با تکیه به خودم بدست بیارم. به این نتیجه رسیدم که اتفاقا خیلی هم بهتره چون وقتی حمایتی نشم؛ کسی هم ازم حساب نمی کشه و من فقط و فقط باید به خودم جواب پس بدم.

همسر فقط جاهایی حاضر هست حمایت مالی بکنه که نتیجه رو بتونه در ظاهر و ملموس ببینه و اینطوریه که حالا که تصمیم گرفتم سیم های سازم رو عوض کنم و دوباره شروع کنم؛ بی درنگ و همون روز که من تصمیم قاطع گرفتم یعنی چهارشنیه ساز رو برد برای تعمیر و چقدر آقای سازنده از سازم تعریف کرد و کیف کردم. میگفت سیم ها باعث میشن خرک خیلی به چوب ساز فشار بیاره و اغلی سازها کج میشن اما ساز شما بعد از 12 سال و تعویض نشدن سیم هاش هنوز هم در بهترین حالت هستش. اونوقت من فکر کرده بودم که همین آموزشگاه موسیقی نزدیکمون که ماهک رو پیاده میبرم لرم ولی همسر پیگیر شده و بهترین استاد آهنگساز رو برام پیدا کرده و قراره دوباره با این استاد شروع کنم. یادم هست اون زمان که یک دوره موسیقی کار میکردم و استادم از استاد معروفش توی تهران میگفت چقدر دلم میخواست من هم میتونستم با یک استاد فوق العاده کار کنم و حالا ظاهرن اون فرصت بعد از 12 سال فراهم شده.

 

سه شنبه 14 دی

بینی ام می سوزد از بس دستمال کشیدم بهش از صبح تا حالا. بعد از کلی وقفه و جور نشدن های همزمانِ برنامه من و همسر و آرایشگاه، هفته قبل برای فردا نوبت گرفته بودم که به لطف سرماخوردگی که در این وضع مبارک، نمیدانی بالاخره سرماخوردگی هست یا کرونا؛ باید زنگ بزنم و هر دو نوبتِ ناخن و اصلاح فردا را کنسل کنم و احتمالا تا دو هفته دیگر هم امکان رفتن به آرایشگاه نیست و من با 9 عدد ناخن دراز و یکی که از ته ته شکسته در حالیکه مردی شدم برای خودم، دارم از احساس خوشی می میرم. :)))

به آن درجه از عرفان رسیدم که نگران نیستم بقیه ناخن هایم را ببیند چی در موردم فکر کنند یا وقتی ببیند اصلاح نرفته‌ام چه القابی به خیکم می بندند.  این ماه خودم هیچ کاری جز مرتب کردن ابروهایم نکردم چون قصد داشتم برای اصلاح حتما بروم آرایشگاه .خوب واقعا نمیشود الان چه کارش کنم؟ البته به لطف ماسک کمتر کسی متوجه این مسئله فجیع می شود :)))

 

چهارشنبه 15 دی 8:40

صدایم عوض شده. گلویم می سوزد. چشمهایم داغ است و آبریزش ادامه دارد ولـــــــــــــــــــی حال دلم عالیست. در یخچال را که با خیال راحت باز می کنم و می‌دانم شیر هست؛ از اعماق قلبم سپاس گزارم از اینکه شیر داشتن آرزو نیست بلکه یک واقعیت است. شیر را گرم می کنم و از صدای جوشیدنش لذت می برم و چند دقیقه بعد .... چه موهبتی بالاتر از نوشیدن یک لیوان شیر گرم و عسل برای کسی که سرماخورده است!!! البته از نظر خودمان سرماخوردگیست :) ماهک جوری خودش را روی تخت جمع کرده که باسن اش بیست سی سانت بالاتر از بقیه تن است. وارد اتاقش می شوم و پتو را روی تن اش می کشم و دو روز است ضعف میکنم برایش و بوسیدنش رویاست. چطور می شود چیزی یا کسی اینقدر به تو نزدیک باشد اما در عین حال در آغوش داشتن اش خیال و رویاست. با این وجود حالم بسیار بسیار خوب است. 

فرنچ پرس حاوی ته مانده دمنوش دیشب، جعبه خریده های دیجی کالا، قابلمه های نشسته و بطری خالی شیر روی کانتر آشپرخانه خودنمایی می کنند و من با دیدن هر کدامشان از ته ته دلم خدا را شکر می کنم.

 

پنجشنبه

چند روز گذشته درست مثل ماهک از هیجان کلاسِ جدید نمی دانم چه بکنم. هر بار که ماهک می پرسد: "مامان چند تا دیگه بخوابم می تونیم بریم کلاس؟" کودک درونم دست و پا می زند و جیغ کشان می گوید: "من چندتا دیگه بخوابم؟". مثل یک دختر بچه 4 ساله هیجان کتاب جدید و کلاس جدید را دارم و منتظرم همسر انبار را بریزد بیرون تا کتاب استاد پایور را هم برایم پیدا کند تا مجموعه کتابهای کلاس جدید کامل شود. اگر سرما نخورده بودم همان سه شنبه تنهایی رفته بودم و کتابم را پیدا کرده بودم از بس که ذوق مرگ بودم.

امروز کمی از هیجانم کاسته شده و بی برو برگرد سرماخوردگی نقش به سزایی در این کاهش هیجان ایفا می کند اما همچنان یادآوری تغییرات اخیر در سبک زندگی‌ام دوباره از شور و شوق سرشارم می کند. فکر این که تلاش های این سالها برای تغییر سبک زندگی و ایجاد شیوه جدیدی از زندگی بی تاثیر نبوده و بالاخره دارم تصمیم هایی می گیرم که سالها بود به تعویق شان می انداختم. تنها قسمت گیرِ ماجرا همان کاریست که در دست دارم و هر بار به دلیلی وقفه های نسبتا طولانی در انجامش افتاده. خصوصا ماه قبل و این هفته هم که سرماخوردگی (البته احتمالا) مهمان خانه مان شد و سه شنبه که کلا خواب بودم و دو روز است در حال پختن سوپ و دمنوش آماده کردن و شستن ظرف زمانم طی می شود. ناگفته نماند که نقش ماشین خودکار مماخ پاک کردن رو هم دارم و هر بار ماهک صدا می زنه "مامان مماخم داره آب میاد" باید آب دستم هست رها کنم و دستمال به دست ماهک را دریابم. البته بعد از مدتها گوش دادن صدای کتابها؛ این بار خودِ کتاب "طرز فکر" را خریده ام و با هایلاتهایم لم می دهم یک گوشه و می افتم به جان کتاب و چه هیجانی دارد این مدل کتاب خواند. غرق می شوی درش و خودتی و جملاتی که هر کدامشان گوشه ای از ذهنت را سخت به چالش می کشد و فکر سه کتاب دیگری که در سبد خرید انداخته ام و هنوز قطعی شان نکرده ام ضربان قلبم را از حالت نرمال بالاتر می برد.

 

+ تو روح بیان با این ویژگی مزخرفش. کلی نوشتم و حالا که اومدم با رفرش شدن صفحه همه اش پرید. شیطونه میگه جمع کن برو همونجایی که قبلا بودی. دفعه هزارمه که چیزی می نویسم و یا کلا می پره یا ناقص میشه و چون حرصم گرفته بیخیال دوشنبه میشم که متنش رو اضافه کردم و کلی نوشتم و الان نیستش

من که از اول گفتم تو روحش برگرد وبت، میگی نه :)))))))))

شوخی می کنم هرجا خودت راحتی :*

سرماخوردگیتون خوب شده دیگه؟

ماذر و دختر هر دو دارین موزیسین میشین :**

خخخخخخ دقیقا
اما هیچکدوم اتیکرا رو به اندازه اتیکرای بلاگفا دوست ندارما
خوبیم عزیزم

ماشالله به ما :))

حمایت همسر! واژه ای بس غریب حداقل برای 90 درصد ایرانی ها، اونی که سرکار میره خب میره و وظیفه اشه خودش خرج خودش بده!! اونیم که سرکار نمیره باید خط مشی همسر رو پیش بگیره شاید حمایت بشه!! متاسفانه چقدر این تفکر مسخره جا افتاده و من چقدر فراری ام ازش و کلا بیخیال اون دو واژه شدم و خیلی جاها تکیه کردم به خودم ولی گاهی نمیتونم نادیده بگیرم فقطم بخاطر همون تفکری که دائما بهمون القا میشه!!!

حالا بهتری؟ 

چندتا دیگه بخوابی میری کلاس؟؟؟:)) 

خوشحالم حال روحیت بهتره غزلک

:)) عجب دل پُری داری
من یک موقع ها غز میزنم اما این بار در درونم راضی ام 
و دلم میخواد خودم رو به خودم ثابت کنم نه به هیچ کس دیگه
بهتر از لحاظ سرماخوردگی یا کرونا بله
اما دیروز به شدت تهوع و سرگیجه داشتم که به احتمال زیاد مربوط به قرصهامه چون هر بار فراموش میکنم سرگیجه میگیرم
و امروز سرم میسوزه
البته که باز هم پریودی بی تاثیر نیست در این احوالات
به شدت خوابم میاد و ماه نمیزار وسط روز بخوابم با اینکه صبح هم زود بیدار نشدم
و از فکر هواپیما در نمیام در حالیکه خوشحالی و بدحالی ما اونا رو زنده نمیکنه ولی انگار با سالگردشون دوباره همه چیز تازه شده
آره خیلی بهترم خدا رو شکر اگر پریودی این روزا باز نزنه تو حالمون :)))

چه با مزه دقیقا با خوندن پاراگراف چهارم و عدم حمایت داشتم فکر میکردم خب اینو باید به فرصت تبدیل کرد که دیدم بعدش خودتون نوشتین! من که با کار کردم کلی حال روحیم بهتر میشه و اصلا آدم خلاق و منظمی میشم. با همسرتونم هم نظرم این دوره ها با عرض معذرت و البته فقط نظر شخصی منه تا حدی کلاهبرداری از طرف برگرازکنندگان و پول دور ریختن از طرف شرکت کنندگانه. نمیدونم شایدم به درد افرادی که هیچی نمیدونن و هر از بر تشخیص نمیدن یا مطالعه ندارن بخوره ولی طبق برداشت خودم شما از این دسته ها نیستین. یعنی واقعا کسی بوده تو این کارگاهها چیزی یاد بگیره که از کتاب یا منابع بیشمار رایگانی که در اینترنت میشه هست نشه یاد گرفت؟

:) راه سختیه اما فکر کردن بهش هم حس خوبی داره که تنهایی سرپا باشم
دقیقا منم اگر کار کنم نظم ام بیشتر میشه

زینب جان
اون دوره های گرون مد نظر من مربوط به کاری هست که در نظر دارم انجام بدم و مصمم هستم که مدرک بین المللی بگیرم برای اون کار
از طرفی دیدگاه من کلا متفاوت هستش با شما و همسر
من معتقدم اول آدمهایی هستند که خیلی اهل کتاب خوندن نیستند و توی یک سری دوره ها و البته نه هر دوره ای با هر آدمی، مطالب به صورت منسجم و کاربردی ارائه میشه و کمک کنندست
از طرفی من خودم چون خیلی کتاب میخونم خیلی دوست داشتم بدونم چه چیزایی رو تبدیل به دوره کردند و اینطور با شدت تبلیغش رو میکنند که یکیش رو پارسال شرکت کردم و مطالب خوبی دریافت کردم و اتفاقا بعد از دریافت اون مطالب بیشتر در مسیرم با مطالبی در اون راستا برخورد کردم
میخوام اینو بگم که گاهی حتی برای منِ کتاب خون دوره های با کیفیت راه رو برام کوتاه میکنه

من این دوره ها رو کلاهبرداری نمی دونم
اونی که کتاب میخونه و هنر انسجام سازی این مطالب رو داره، هنرش رو به آدمهایی میفروشه که یا تا اون زمان هنوز مطالبی از این دست رو مطالعه نکردند
یا کلا آادمهای اهل کتابی نیستند و بهترین راه برای کسب اطلاعات براشون همین دوره ها و ورکشاپ هاست
نتیجه گرفتن یا نگرفتن از این دوره ها هم دقیقا مشابه نتیجه گرفتن از مطالعه است
اگر به تمرینها و آموخته هاش عمل بشه نتیجه حاصل میشه وگرنه یه چیزی خوندی یا شنیدی بدون اینکه تاثیر خاصی در تو و زندگیت داشته باشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan