به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

سیاه و سفید

گاهی رنج چنان ناگهانی سر و کله اش پیدا می شود که به طرز اسفناکی آچمز می شوی و میان دست و پا زدنهایت به دنبال دلیل می گردی. در آنِ واحد 100 دلیل برای آن رنج پیدا می کنی که تا قبل از آاین هیچکدام را عامل رنجی در آینده نمی دیدی و وقتی تشخیص نمی دهی کدام عامل اصلی بوده شاید بهترین کار این باشد که فقط افکارت را کنترل کنی. اما کنترل افکار هم به این سادگی ها نیست. اصلا گاهی به نظرت می رسد به هیچ چیزی فکر نمی کنی اما سرت که علایم جسمانی خلاف این را نشان می دهد

 

مشغول برش زدن تکه های بوقلمون هستم  به محض کشیده شدن چاقو را روی گوشت، تصویری ترسناک از لحظه تشریحی که اروین یالوم در کتاب "مرگ و زندگی" تعریف کرده در ذهنم تداعی می شود و در کسری از ثانیه سرم شروع می کند به سوختن و شانه هایم داغ می شود و قلبم به شدت منقبض می شود و ناگهان جرقه ای در ذهنم می زند و یاد نوشته چند روز قبل می افتم که فرصت نشد تکمیل اش کنم و روز بعد از آن حالم آنقدر بد شد که کلا فراموش کردم که پستی با حالی به شدت خوب نوشته بودمش و اینکه نکند عامل اصلی این حال خراب، این سوزش های سر و شانه ام و این انقباضهای قلبی، ناشی از قصه به شدت تلخ کتاب بوده باشد. یادم هست قبلا پستی نوشته بودم و حدس زده بودم که حال بد سال قلبم در اثر "هراس از مرگ" بوده و به نظر می رسد این نظریه بی راه هم نبوده باشد چون کتاب به طرز درد آوری به مراحل تحلیل رفتن مریلین و فوتش با شرح جزییات از زبان خود مریلین و ارون یالوم پرداخته و روزهای بعد از فوت مریلین و واکنش ناشی از سوگ ارو. روایت کتاب به شدت برایم جذاب است اما با یاد آوری اتفاق دیشب، فکر کنم باید یک چهارم آخر کتاب را نخوانده رها کنم. البته که همسر معتقد است همه چیز با هم قاطی شده: پریود، قرصهایی که دیگر خارجی اش نیست، حرفهای خواهرک، قصه تلخ مرگِ و البته زیاد گوش دادن به مطالب آموزشی و کتابها. البته من به این هم فکر میکنم که ده روز گذشته خیلی سردیجات خورده بودم بدون اینکه دقت کرده باشم. 

 

چند ساعت بعد

ظاهرن برد ماشین ظرفشویی ایراد پیدا کرده چون ارور E09 میدهد و آب گرم نمی شود. به ناچار ظرفها را با دست می شویم و دلم میخواهد بزنم بیرون. اما کجا؟ دیشب هم که رفتیم یک ربع هم نتوانستم سرما را تحمل کنم. فضاهای سقف پوشیده هم که فقط پاساژهاست و پاساژ خوبِ کرج جمعه ها به قدری شلوغ است که از رفتنش پشیمان می شوم. به یاد "جوکر" می افتم و به همسر پیشنهاد میدهم و به قدری خندیدم که اصلا خاطرم نیست من چه زمانی از زندگی ام اینقدر طولانی و از ته دل خندیده بودم؟ نیم ساعت از تمام شدن قسمت اول گذشته و دلم از شدت خنده درد می کند و هنوز هم می توانم بخندم اگرچه با مرور نوشته های بالا همانقدر هم مستعد اضطرابم. با این حال تصویر واضح توی ذهنم رضا نیکخواه است و بیژن بنفشه خواه لعنتی که اصلا دیدنش منو میخندونه اینقدر که با نمکه و هومن که فامیلش خاطرم نیست. و یک ایده جدید توی ذهنم اومده. این که بگردم یک سری پیج بامزه پیدا کنم برای روزهای مبادای اینچنینی. 

 

و آن پستی که با یک دنیا حال خوب نوشتم و بعدش ایده جدیدی به ذهنم رسید که از اینکه یک روزی بتوانم عملی اش کنم کلی رقصیدم و گریه کردم:

 

29 آذر

روز شب سختی را پشت سر گذاشته ام. هم از بابت درد هم از بابت فشارهای روانی که تحمل کرده ام. نه این که اتفاق بدی افتاده باشد. فقط حساسیت های تمیزی کثیفی در روزهای خاص ماه اوج می گیرد و گاه به چنان درجه ای می رسد که احساس می کنم از شدت فشاری که به قلبم وارد می شود الان است که منفجر شود. حالا کنار این فشار سردرد و دل درد و کمر درد هم که چاشنی شوند و تو برای آرامش درونت تا نفس داری از خودت کار بکشی و شب از شدت خواب و ناتوانی احساس کنی چیزی تا مردن فاصله نداری اما به طرز افتخار آفرینی دیسیپلینی به زندگی ات اضافه کردی که با همه رنجی که می بری اشتیاقی ستودنی برای به پایان رساندن کارها در تو ایجاد کرده که وقتی ماهک می فهمد داری جان میدهی از خواب و خستگی بهت پیشنهاد میدهد: "اشکالی نداره که. یک شب دندوناتو نشور" اما تو که تصمیم گرفتی از یک سری عادتهای خوب و قوانین هیچ جوره کوتاه نیایی میگویی: "خوب اونوقت شاید فردا هم خیلی خسته باشم و باز هم جون نداشته باشم و مسواک نزنم اونوقت دیگه یک شب نیست" و ماهک قبول می کند که باید مسواک بزنیم و بخوابیم.

تمام خانه از تمیزی برق می زند و همسر با همه خستگی قبول می کند که شام ماهک را بدهد تا من روتختی ها را بکشم. بعد از خواندن قصه برای کوچکِ دردانه‌ام خیلی آرام می‌خزم روی تخت و پتوی سفید و بنفشِ نرم و محبوبم را می‌کشم روی تنم تا روی بینی. وقتی سر درد دارم نفس که می کشم انگار یخ داخل مغزم میریزد. پتو کمی تنفسم را گرمتر می کند. مدتها بود که کتابهای متنی بایگانی شده بودند اما این شبها را با کتاب یکی از نویسندگان محبوب، "ارو یالوم" میگذرد. "ارو" می گویم چون خودش را اینگونه خطاب می‌کند. واقعا یک آدم تا چه اندازه می تواند متخصص باشد که خواندن هر جمله از کتابش چالشی ذهنی برایت ایجاد کند و چقدر آرزوی دستنیافتنی است برایم که بتوانم روزی ببینمش و شده در حد ده دقیقه هم کلامش شوم. درد می کشیدم و غم های یالوم را می خواندم. درد می کشیدم و با غمش صورتم خیس بود وقتی بعد از حدود 40 روز بالاخره توانست گریه کند و غمش را بریزد بیرون و چقدر ندیده و نشناخته عاشق مریلین شدم. عاشق عشق بی انتهای شان که باعث شد 72 سال عاشقانه یکدیگر را ستایش کنند و 65 امین سالگرد ازدواجشان را جشن بگیرند.

وقتی نوجوان بودم و زن و شوهرهای مسن را می‌دیدم و آقا به نظرم خوش تیپ و جذاب نمی رسید؛ کودکانه با خودم فکر می کردم چطور این خانم این آقا رو انتخاب کرده؟ اصلا دوست دارد بغلش کند؟ البته در مورد خانم هایی هم زیبا به نظرم نمی رسیدند همین فکر را می کردم. همیشه فکر میکردم آنهایی عروس می شوند که زیبا هستند :))) و حالا به نظرم قشنگ ترین تصویر، عاشقانه زیستن کنار اویی است که با همه عشقت انتخابش کردی و چقدر تصویری که ارو از عشقشان در 88 سالگی میدهد بی نظیر و شگفت انگیز است. اینقدر که موقع نوشتن و توصیفش اشکها پهنای صورتم را خیس می کنند. حالا از آن روزهای نوجوانی خیلی گذشته و جمله مامان کاملا به من اثبات شده. "آدمها با رفتارشون خودشون رو زشت یا زیبا می کنند". من و همسر معمولی هستیم. اما اسم مرد که می آید سمبل مردانگی  و تصویری که در ذهنم شکل میگیرد فقط اوست. ما هم مثل همه زوج ها کم چالش نداریم اما سعی می کنیم این چالش ها را مدیریت کنیم و نگذاریم غم و دلخوری اش در وجود طرف مقابلمان بماند.

دلم میخواهد همین امشب کتاب را تمام کنم اما باید بخوابم. درد  شاید با خواب خوب شود اگرچه تجربه نشان داده سردردهای من با خواب هم خوب نمی شود. از شدت درد خوابم نمی برد آنقدر که همسر هم بیدار می شود. می پرسد: "چی کار کنم برات؟" میگویم: "هیچی بخواب که زود باید بیدار بشی". و بعد از یک دور زدن در فضای خانه پناه می برم به ویدئوهای هیپنوتیزور محبوبم و وقتی چشمهایم را باز می کنم متوجه می شوم که مدیتیشنِ دیشب کار ساز افتاده و بدون اینکه متوجه شوم بالاخره خواب چشمانم را ربوده

 

 

+ الهی همیشه بخندید. 

 

+ من صدبار اومدم که نظرات رو جواب بدم اما اگر این موطلایی گذاشت. عذر خواهم

 

+ اگر مثل من هراس از مرگ دارید اصلا کتابی که گفتم را نخوانید.

من که اصلا نمی تونم بخونم این کتاب رو ، قشنگ از زندگی می افتم .

یک خانمی هم ده ساله سردرد میگرنی داشتند روزی سه بار و بوتاکس کردند فقط برای همین مشکل و الان می گن شده ماهی سه بار .

امیدوارم حالت خوب باشه .

واقعا دردناک بود

والا دوست منم انجام داد بهتر نشد
سردرد میگرنی روزی سه بار؟ از من که وقتی درد میگیره یک سره درد میکنه کل روز
خدا رو شکر که بهتر شدن

ممنونم رویا جان

غزل جون چون منم تجربه سردرد زیاد دارم درکت میکنم خیلی بده آدم از درد عصبی میشه 

خوب باشی همیشه و از ته دل بخندی و کنار همسرت عاشقی کنید ♥️♥️

هر دو نفری که همو دوست دارن به چشم هم زیباترین و جذاب‌ترینن...

 

آره واقعا
مرسی عزیزم تو هم همینطور
دقیقا همینطوره

مرگ! این پدیده عجیب که تفسیرش برای هر کسی، با بقیه فرق داره! کسی مرگ رو در انتهای همه چیز میبینه پس نهایت لذت رو میبره و کسی هم از همه چیز دست میشوره. من خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیرم پس نمیخونمش. 

میگرن منم اینجوریه که با خواب خوب نمیشه اما هیپنو تجربه نکردم. امیدوارم حال روحی و جسمیت خوب باشه ...

پدیده عجیب و سنگینی هستش واقعا
و من هنوز نتونستم باهاش رفیق شم
آره اصلا نخونش

خودِ هیپنوتیزم رو تجربه نکردم اما مدیتیشن هایی که توی پیجش میذاره رو انجام میدم برای آرامشم4وگرنه سردرد فقط مسکن باید بخورم تا خوب بشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan