به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

مهمان های عزیز 2

 

با اینکه فقط روی قسمت کف دمپایی الکل زده بودم؛ رنگ دمپایی‌ها خراب شده بود و لکه سفید رویش مانده بود. موقعیت بدی بود. تمام مدتِ بعد از شام لحظه شماری کرده بودم که زودتر شرایط خواب مهمان ها را فراهم کنم و بعد از کمی جمع و جور بخزم روی تخت، نفس راحتی بکشم و بدون هیچ فکری خودم را در دست خواب رها کنم اما حالا درست وقتی فکر کردم می توانم آسوده بخوابم!!!.... هنوز یک بار هم دمپایی‌ها را نپوشیده بودم. غیر از اینکه دلم سوخته بود؛ فکر واکنش همسر هم برایم استرس‌آور بود. بعد از نیم ساعت جستجو برای رفع لک الکل از روی چرم بیهوش شدم. تمام شب خوابهای پریشان دیدم. حتی خواب دیدم که دارم برای مادر همسر تعریف می کنم و مطمئن بودم مامان راهکاری دارند که مشکل را حل کنیم قبل از اینکه همسر متوجه شود.

حدود 6 صبح بود که با صدای همسر بیدار شدم. برای قبولی تخصصِ عزیزی، ضامن شده بود و باید هشت صبح در محضری در تهران حاضر می شد. کتری را پر از آب کردم و از شدت خستگی و استرس کف آشپزخانه تاریک نشستم. همین که همسر از کنارم رد شد گفتم:" من یک خرابکاری کردم" با نگرانی پرسید: "چی؟" و بعد از کمی اصرار گفتم: "دمپایی را ضدعفونی کردم و رنگش خراب شد" ظاهرن آمدن پدر مادر همسر کار خودش را کرده بود. کاملا بر خلاف انتظار من، همسر با لحنی آرام و صدایی آرام تر که مهمانها بیدار نشود گفت:" مهم نیست. با اخلاقی که از تو سراغ دارم؛ الان هم نمی شد بعدن می‌شد. بالاخره یک روز الکلی اش می کردی". بعد از شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم. چای را دم کردم و همنیطور که صدای ریختن آب جوش سکوت را می شکست و قل قل کتری گوشم را پر کرده بود؛ تصمیم گرفتم به جای اینکه نگران کارهای انجام نشده باشم و این که مادر همسر در مورد خانه‌داری‌ام چه فکری می کند، سرِ حال باشم و تلاش کنم به مهمانهایم خوش بگذرد. صبحانه که آماده شد دیگر از نگرانی خبری نبود.

برای صبحانه مهمانها نان کم بود و همه مانتوهای من در اتاق ماهک بود که مادر همسر آنجا خوابیده بود  و هیچ راهی نبود که بدون بیدار کردن مادر همسر به مانتوها دسترسی پیدا کنم. همسر گفت قبل از رفتن نون را تهیه می کند و کرد. بعد از تکه کردن نانها و بسته‌بندی با کمترین صدا توانستم کمی آسوده بخوابم. فکر می کردم همسر تا 10 برگردد چون قرار محضر ساعت 8 بود و تهران هم خلوت. اما مجبور شدیم بدون همسر صبحانه را بخوریم. همسر خواسته بود ناهار را آماده کنم و همین که می رسد آماده باشیم که برویم چیتگر اما پدر همسر با ماهک رفتند بیرون و مادر همسر هم که دید مشغول آشپزی هستم؛ عذرخواهی کرد که کمی استراحت کند. معلوم بود که حسابی خسته است. نزدیک 12 همسر رسید؛ با یک بسته شکلات و تعهدات محضری و اوقاتی تلخ. کلی غر زد که :"گفته بودند همه چیز را آماده کرده اند اما اطلاعات نادرست بود و دو ساعت داخل محضر معطل شدیم. زشت بود که مهمان ها را گذاشتم و رفتم". هر چقدر غر زد، من تشکر کردم از کاری که انجام داده، چون این کار را به خاطر من و برای کسی انجام داد که برایم خیلی عزیز است و همسر تا روز محضر حتی او را ندیده بود. مادر همسر که غر زدن های همسر و تشکر کردن های من را دید؛ خندید و گفت: "اگر کسی از من اینقدر تشکر می کرد بارها این جور کارها را تکرار می کردم". همسر بعد از خوردن لقمه نانی و چند چایی و برگشت پدر و ماهک آرام تر شد و کمی بعد در اثر خستگی های طول هفته و کم خوابیها روی شزلون بیهوش شد. کم کم مادر و پدر همسر هم خوابشان برد. من هم به خیال خودم خواستم از فرصت اسفتاده کنم اما هر بار در شرف خواب بودم ماهک داد میزد:" مامان شیر! مامان جیش! مامان آب! مامان تلزون! مامان !!!...." به قدری له بودم که فقط برای دستشویی بردنش تکان خوردم و  برای بقیه درخواستهایش وعده بعد از خواب دادم. بالاخره ساعت 2 که بعد از یک ساعت خواب و بیداری عطای خواب را به لقایش بخشیدم، دیدم ماهک زیرِ بند لباس که برای خشک شدن چند تکه آخر لباسها داخل اتاق خودمان گذاشته بودمش، خوابیده و ته مانده موزی هم روی زمین است. به خاطر آوردم که وقتی خواب بودم در خواب و بیداری از من خواسته بود موز را برایش باز کنم.کم کم بقیه بیدار شدند اما منی که می‌خواستم کتلت ها گرم باشد و نصفشان را سرخ نکرده بودم، وقتی مطمئن شدم بقیه بیدار شدند مشغول سرخ کردنشان شدم و همسر غر میزد که دیر شد!

شب را ایرانمال بودیم و چقدر حال من خوش بود. آرام و بی پروا در کنار بقیه گام برمی‌داشتم و لبریز بودم از زندگی. روی زمین بودم اما گام‌هایم روی ابرها جابجا می شدند. در آن لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. پدر همسر فضا را و خصوصا کتابخانه و درختهای بلند داخل مال را خیلی دوست داشته بود و مادر همسر مغازه صنایع دستی را و ماهک بی وقفه می گفت: "آبِ رگص. اگر آبِ رگص نباشه فقط بَگَل". بغلش کردم و توضیح دادم که موقع ورود رقص آب را پیدا نکردیم و حالا که رسیدیم به مغازه ها بعد از تمام شدن کار مامانجان حتما میریم رقص آب. قبول کرد و پاهای کوچک و قدم های کودکانه اش همگام قدم هایمان شد. دو تایی رفتیم تل انتخاب کرد و برایش خریدم و رفتیم آبِ رگص. برای ماهک کاپشن برده بودم و خودم یک مانتوی پاییزه و یک بافت آستین کوتاه به تن داشتم. رسما داشتم یخ میزدم. اما بعد از هر آهنگ از ماهک می پرسیدیم بریم؟ می گفت :"یه دونه دیگه ببینیم بریم" آخر سر از ماهک پرسیدم:"سردته؟" گفت:"سردمه که کاپشن پوشیدم" گفتم خوب ما هم سردمون هست. گفت :"خوب باید کاپشن میاوردید" و باز با خیال راحت مشغول تماشای آب رگص شد. بعد از سه ربع بالاخره راضی شد که برویم. موقع برگشت برای دهمین بار طی دو روز از ماهک پرسیدند فردا برنامه چیه؟ و ماهک برای دهمین بار گفت:"باگ وحش" :)))

من تا حالا خیلی در این مورد نوشتم و خیلی دوست دارم رابطه مادر و دختری شما رو بدونم .

به نظرم ماهک دختربچه آروم و مهربونی هست و تا حالا از لجبازی اش هم ننوشتی و احتمال می دم جز بچه های آسون باشه .

ماهک کلا مثل اسمش ماهه واقعا
چالش های سخت من از شیر گرفتن و دستشویی بردن بود
و الان مسئله ای که دارم اینه که زیادی به من وابسته است
لجبازی هم داشت اما خیلی توی ذهنم نیست چون خیلی درگیر نبودیم
یه دوره ای خیلی جیغ میزد
خیلی عصبی بود
اما از نظر من ماهک کلا درونگراست
و شاید همین بروز ندادن هاش باعث میشه که آسونتر باشه

خیلی دوست دارم رابطه ات با دخترت رو بدونم ،چالشهایی که داری ، بچه آرومی هست به نظرم ولی چون خودم نزدیک غرق شدنم:)) خیلی مشتاقم ببینم شما چطور مدیریت می کنی .

اگر دوست داشتی پست این مدلی بنویسی اولین خواننده ات هستم .

تو در موردش نوشتی؟
یه مدته کمی اوضاع آروم تر شده ولی حتما می نویسم

خدا رو شکر که بهت خوش گذشته

جانم به ماه اک جان با اون استدلال قشنگش

مرسی فرزانه جان
واقعا بهش نیاز داشتیم همه مون
کلا چنان مسائل رو تحلیل میکنه بر اساس شنیده ها و دیده هاش که واقعا گاهی حیرت میکنم

سلام غزل جان 

بابت تاخیرم برای اومدن به اینجا واقعا عذر میخوام ازت ممنونم بابت کامنت و دلگرمیت تو روزایی که واقعا بهم داشت سخت میگذشت 

یکم از وبلاگت رو اینجا خوندم یکمم تو بلاگ اسکای . امیدوارم از این به بعد بتونم مرتب بهت سر بزنم 

خداروشکر که میزبان خوبی بودی و بهتون خوش گذشته  

دخترک ماهت رو خدا براتون حفظش کنه

من نظرم اینه که شاید زندگی اجتماعی این رو میطلبه که بالاخره تا یه حدی مقبول دیگران باشیم البته اگر تنها دلیل این بود ماها باید الان خیلیییی ادمای درستی میبودیم ولی شاید یه دلیل دیگه ای که باعث میشد افکار دیگران در مودر ما اینه که ما ارزشهارو از اجتماع میگیریم از طرفیم 

18 سالگی اولین سالهایی که وارد یه اجتماع بزرگ میشیم و خوب استرس هم زیاده 

شاید برای همینه که تو اون سن مهمه افکار دیگران برامون 

سلام پیشاگ عزیز
خوش آمدید
خواهش می کنم دوست عزیز.
راستش منم یک زمانی خیلی به این چیزا بها میدادم اما الان میگم  چه اهمیتی داره. شاید کمی ناراحت بشم اما ازش رد میشم
این ماییم که مهم هستیم و از خودمون مهمتر کی هست تو زندگیمون؟
این آدما مرده و زنده ما براشون فرقی نداره آخه

مرسی که وقت گذاشتی

خوب پیشاگ عزیز خواسته های اجتماع همیشه درست نیست که وقتی ما مطابق اجتماع زندگی کنیم خیلی آدمای درستی بشیم. خیلی از فرهنگای جا افتاده تو اجتماع غلطه
مهم اینه که خوب و بد رو با شناختن خودمون و مطالعه و تحقیق بشناسیم و سعی کنیم بهترینِ ِ خودمون باشیم. نظر دیگران هم مهم نیست

همینطوره از طرفی هم اون موقع کلا میخوایم خیلی مقبول باشیم

ای جانم که انقدر نگران دمپایی بودی اخه

کلا وقتی یه وسیله نو خراب میشه آدم دلش می سوزه. خدا رو شکر حالاهمسر چیزی نگفت.

کلا مهمون داری سخته. وقتی مهمون تو خونه اس انگار عنان کارها از دست آدم خارج میشه.

من ایران مال رو ندیدم، ولی خیلی شنیدم که قشنگه. خوب کردی لذت بردی از گردشت. 

جانم به اون استدلال فسقلک که حوب کاپشن می پوشیدید 

دلم نمیخواست فکر کنه زحمتاش برام بی ارزشه 
نگران بودم که چه فکری می کنه
آره دلم سوخت ولی خوب شکر خدا حرفی نزد

بعدش خوب شدم اما شب اول خیلی سخت بود

ببین رقص آبش رو دوست دارم
کتابخونش و اون قسمتی که شبیه خیابونای اروپایی درست کردن قشنگه

ولی خیلی بزرگه و اکثر مغازه ها خالی هستند واسه یه خرید کلی باید راه بری
ولی در کل فضای خوبی داره

دقیقا مقصر ما بودیم  :)))

عزیزم💚 

کیف کردم... 

همیشه به گردش و تفریح با دلی خوش، آرام، بی‌پروا و روی ابرها :))

قربونت آرامش جان
دقیقا بی پروا بودن و روی ابرها ش خیلی خوبه

فقط اونجاش که گفت خب باید کاپشن میاوردید :))))) "به من چه" طور :)))

کیوووووووت باگ وحش :)))))

 

بالاخره یه روز الکلیش می کردی :)) میگن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره (؟)

 

چه خوبه که انقدر خوش گذشته اون چند روز، وافعاً رها کن بذار خوش بگذره همیشه ..

یعنی اصلا براش مهم نبودا :))))
دقیقا به من چه 
حالا که نیاوردی حقته یخ بزنی :)))))

یعنی از یک هفته قبل از اومدنشون همش حرف باگ وحش بود خیال پردازیهاش که با باباجون بره و بعد هم اُباب ساز بخره :)))) 

دقیقا :)))) من قبل از کرونا هم دایم در حال ضدعفونی بودم و همینه که همسر مطمئنه الکلی میشد در هر حال
حالا کلا دعوایی هم نمی کنه ها ولی چون تازه خریده بودم نگران بودم که فکر کنه ارزشی برای زحمتاش قائل نشدم که خراب کردمش

هدی اینقدر خوب بود که نمی تونم بگم :)))

چقدر خوبه آدم مهمونایی داشته باشه که باهاشون راحته... دختر نگران نباش... بذار بهت خوش بگذره ... این نظافت خونه واقعا به یه خدمتکار نیاز داره... من پیدا نکردم وگرنه خیلی برام مفیده. من یه خونه همیشه تمیز میخوام...

خییییییییییییییییلییییییییییییی
و جات خالی عالی بود
واقعا 
حالا خوبه من خودمم کسی رو قبول ندارم کارامو بکنه وگرنه اینم چالشی بود که همسرو راضی کنم :)))))
شنبه ۸ آبان ۰۰ , ۰۹:۳۳ شارمین امیریان

خب باید کاپشن می‌آوردید 😂😂😂😂

مگه نمیدونستی باید کاپشن بیاری؟
دندت نرم :)))))
جمعه ۷ آبان ۰۰ , ۲۳:۲۷ ماه توت‌فرنگی

تعریف کردن از روزمره‌هاتون رو خیلی دوست دارم.

چه خوب که دوستشون داری :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan