تمامِ من فقط با یک جمله آرام گرفت
"دخترتان سالم است"
شنیدن این جمله را هزاران بار برای هر پدر مادری آرزو می کنم. زیرا شنیدن اش در عین اطمینان هم شیرین و دلگرم کننده است
یکشنبه 4 بعد از ظهر
خوابالود، گرسنه و با موهای خیس دارم اطلاعاتی در مورد دو پزشکی که فردا ازشان نوبت گرفتم را بررسی می کنم که ببینم کدام بهتر است که همان را برویم.
ماهک دورش بگردم به شدت در این پروسه باهام همکاری کرده. امروز از لگن اش عکس گرفتیم و دکتر گفت مفصلها در جای خودشان قرار دارند. فقط زاویه دو مفصل کمی فرق دارد که در حین رشد برطرف می شود. البته ایشان یک پزشک قدیمی بودند و پزشکهای فردا هردو فلوشیپ کودک دارند.
سه ساعت بعد
ساعت 4 ناهار خوردم و تا 6 از این گوشه به اون گوشه ولو شدم و مگر ماه گذاشت کمی بخواب بلکه سر حال شوم. در عوض از ساعت 7 که همسر رسید تا همین الان سر پا یا مشغول آشپزی بودم یا مشغول سر و سامان دادن به آشپزخانه. فکر مرتب کردن خانه به خاطر آمدن مهمان خوب است اما اینکه باید گوشت و مرغ هم حین همین کارها خریده شود کار را برایم خیلی سخت می کند. از مرغ شستن که متنفرم و مرتب کردن گوشت هم به شدت زمان بر. باید به برش های قصاب رضایت بدهم و فقط بسته بندی شان کنم.
تصمیم قطعی را گرفتم و بعد از اطمینان از حضور پزشک، دکتر مهرافشان را انتخاب کردم. باید 8:30 صبح در بیمارستان کودکان حاضر شویم و این یعنی 5 صبح بیدار شدن برای صبحانه خوردن و آماده شدن و در نظر گرفتن دو ساعت زمان برای رسیدن.
ساعت ۷:۲۰ دوشنبه
مست خواب سرم را کرده ام در گوشی که نور چشمم را دردناک نکند. فراموش کردم عینک بیاورم.بابد مراقب باشم سردرد سر و کله اش پیدا نشود
ساعت ۱۰:۳۰
بچه تان سالم است. از ساعت ۹ همین یک جمله در سرم چرخ میزند و لبخند از لبانم محو نمی شود. با این حال دکتر آنقدر سربع ویزیت کرد که برایم عجیب بود. انگار عجله داشته باشد. اما چه اهمیتی داشت؟ همین که خاطرمان را آسوده کرد کافی بود حتی با ابن که توضیح زیادی نداد. گفت هنوز استخوانهایش نرم است. تا هشت سالگی به مرور خوب خواهد شد.
ساعت 23:49
له له ام از کم خوابی. اما نتوانستم شام نخورده بخوابم. همسر و ماه را خوابانده ام :)))) و بعد از خوردن چند لقمه کوکو سبزی که مزه بهترین غذای دنیا را در له ترین وضعیت داشت می خواهم خرده عادت هایم را در عرض 5 دقیقه به انجام برسانم و بخزم روی تخت. بعد از ظهر به قدری بیهوش بودم که اگر ماه بیدارم نکرده بود احتمالا تا شب می خوابیدم اما خود بلایش بعد از یک چرت 5 دقیقه ای تا یک ساعت قبل بیدار بود با اینکه صبح موقع خارج شدن از بیمارستان بعد از هر چند قدم می گفت: "می خوام بخوابم" چقدر خوشبختم که دختری چنین شیرین دارم و سالم است.
حالا باید کوزت طور و دو روزه خانه را جمع و جور و مرتب کنم که مادر و پدر عزیز همسر مهمان آخر هفته مان هستند بعد از 2 سال. فکر دیدن شان هم مرا به وجد می آورد. با این وجود دلم برای همه شان تنگ شده و خدا خدا می کنم نسرین و بچه هام بیایند. آمدن مهمان چند روزه اغلب برایم شبیه یک کابوسی نیمه ترسناک است اما بخ قول ماهک تلفظِ آمدن خانواده همسر همیشه برایم هیجان انگیز و شاد است. با آرزوی اینکه چشم شان را به روی اینکه به اندازه آنها خانه دار نیستم ببندند :))))
- سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰