به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

بخند که محوت بشم خنده هاتو قربون

 

به طور کل، زندگیِ هیچ‌کس رها از درد و رنج نیست. آیا مسئله آن نیست که باید با درد و رنج های خود کنار بیاییم، نه اینکه از آن‌ها اجتناب کنی؟

بخشِ عمده‌یِ درد و رنج‌های آدم‌ها بیهوده است. تا زمانی که ذهن اداره‌یِ امور زندگی تو را به عهده گرفته است، این درد و رنج ها هم هستند.

درد و رنجی که تو در لحظه حال می کشی، شکلی از عدم پذیرشِ توست، صورتی از مقاومتِ ناآگانه در برابر آن چیزی‌ست که هست. در سطحِ فکر، مقاومت، صورتی از قضاوت است. در سطحِ عواطف و احساسات، مقاومت، صورتی از منفی بافی است. شدتِ درد و رنج تو به میزان مفاومت تو در برابر لحظه‌ی اکنون بستگی دارد. میزان مقاومت تو نیز به شدت هم‌ذات پنداری تو با ذهنت بستگی دارد. ذهن مدام می کوشد که لحظه‌ی حال را انکار کند و از آن بگریزد. به تعبیری دیگر، هر چه بیش‌تر خود را با ذهن خود یکی بپنداری، بیش‌تر رنج می‌بری. این‌گونه هم می توان بیان کرد؛ هر چه بی‌تر لحظه‌یِ حال  را مغتن بدانی و آن را بپذیری، از درد و رنج رهاتر می شوی - و نیر رها از ذهنِ نفسانی.

 

نیروی حال - اکهارت تول

 

 

دارم نظرات رو پاسخ میدم که متوجه بحث رفتن ما به اصفهان توی متن نظرات میشم. با خودم فکر می کنم توی کدوم پستم در این مورد نوشتم؟! وبلاگ رو باز می کنم و می بینم اشتباهی پست ناقص و نیمه کاره‌ای که قصد انتشارش رو نداشتم منتشر شده. اما چیزی از سرخوشی این لحظه‌ام کم نمی کنه. با وجود اینکه علاقه خاصی به پاییز ندارم اما دقیقا از اولین لحظه‌های شروعِ مهر حالم خیلی خوب شده. خوب شده چون یکی دو روز آخر شهریور با خودم فکر کرده بودم که خود درگیری دیگه کافیه. باید ذهنم رو به حال خودش بگذارم و نظاره گر باشم و دوباره شروع کنم؛ شاید اون هم رام بشه و همراهیم کنه. در واقع حالم بد نبود اما ذهنم آشفته بود و قدرت تمرکزم رو برای هر چیزی حتی کتاب خوندن از دست داده بودم. حتی کارهای ساده روزمره هم غول های بزرگی شده بودند که احساس می کردم توان غلبه کردن بهشون رو ندارم. پاراگراف بالا دقیقا حال شخریور ماهِ من رو وصف می کنه و راه رها شدن از اون وضع رو شرح میده. من سالهاست این کتاب رو خریدم و هر بار مقداریش رو خوندم و انداختم داخل کتابخونه. اما الان تو گروه قدیمی کتابخوانی نوبت به این کتاب رسیده و من دلم خواست یک بارِ دیگه تلاش کنم برای خوندنش چون میدونستم تعالیمی داره که در این برهه از زندگی کمک‌های بزرگی به من خواهد کرد و با رسیدن به بخش آگاهی و خوندن پاراگراف بالا دیدم کاری که تصمیم به انجامش گرفتم برای ایجاد حال خوب چقدر نیازمند رهنمون های این کتاب هست. با خودم فکر می کنم شاید باید زمان مناسبش می رسید تا بتونم روش تمرکز کنم و الان دقیقا وقتشِ. 

صبح اول مهر با خریدای روزمره خونه از سایت آلین لند شروع شد که بین سفارش های سوپری، سبد خاکستری کوچک و ساده ای که دلم براش رفته بود رو به همراه دو تا دستمال آشپزخونه  آبی و صورتی،سفارش دادم و همین خریدای کوچولوی بامزه، درونم رو لبریزِ هیجانِ خوشی کرد. اما کمر درد بدی داشتم. اینقدر که دایم درازکش بودم و تازه ساعت یک یادم اومد که باید آشپزی کنم. به همسر گفتم میشه یک کم قارچ بخری؟ گفت قارچ نمی تونم بخرم ولی می تونم ناهار مهمونت کنم. توی دلم با خودم گفتم: "تو همون حامی هستی که تو دورانِ ویارِ بارداریف هیچوقت به ذهنت نرسید بهم بگی غذا نپز از بیرون سفارش میدم؟ مگر همون یک باری که پشت تلفن مثل ابر بهار اشک میریختم که من گرسنه ام و حالم از همه چیز بهم میخوره!!!" نه اینکه نخواد؛ بلد نبود. اینقدر که فقط درس خونده بود و کار کرده بود و خودش اهل غذا نبود.

اتفاق تابستون سال قبل، هر چقدر وحشتناک و بد بود؛ همونقدر یا بیشتر، تاثیرات مثبت روی زندگی من داشت. خودم اونقدر تغییر کردم که باورش سختِ و همسر که تا قبل از اون نگرانیش رو بابت سلامتی من بروز نمیداد، الان نه با زبون، که با رفتارش، بهم نشون میده چقدر به این موضوع اهمیت میده. قسمتِ خوبِ ماجرا اینه که ماهک از روزای بیماری من، فقط بودنِ طولانی مدتِ مامان رو به خاطر داره و یکی دوباری که گفتم: "یادته من مریض بودم؟" گفت: "نه". با وجود این که کلا خیلی خاطره باز هستش و زیاد از خاطراتش، حتی از خاطراتِ قبل از بیماریِ من تعریف می کنه

زندگی چقدر عجیب، زیبا، تلخ و گاهی وحشتناک هست!!!! و گذرا ...

باورم نمیشه  غزلی که اینجا نشسته و می نویسه، همون غزلی هست که دیشب یه جمله از حرفاش رو نمی پسندید و نمی خواست منتشرشون کنه. همون غزلی که یک ماهِ تمام، همه قسمتهای زندگیش به دلیل واکنش های ذهنش، به حالت تعلیق درومده بود و حالا دوباره شروع کرده به گام برداشتن و ایجاد تغییر. دوباره خونه رو نظم میده، مدتها سر پا کار می کنه و با تمام عشقی که نسبت به زندگی و ماهک و همسرش داره، آشپزی می کنه. لیست آرزوهاش رو می نویسه و روتین سپاس گزاری رو مجدد شروع کرده و قراره تا آخر این ماه کلی تغییر در روند زندگیش ایجاد کنه و اینقدر حتی فکر کردن و نوشتن این تغییرات دل انگیز و هیجان انگیزه که میتونه برای کم نیاوردنِ نفس از شدت هیجان، عمیق ترین نفس های دنیا رو بکشه. زندگی دوباره داره به حالت عادی بر میگرده. همسر چند روز از هفته سر کار هستش و من و ماهک توی خونه با هم میخندیم؛ عصبانی میشیم. جمع می کنیم. می رقصیم. مهمونی میریم (مهمون بازی). بازی می کنیم. پشخ و پلا می کنیم و ....

این روزا ماهک، شیرین‌ترین موجود دنیا شده و با همه کودکی‌اش به طرز شگفت انگیزی از من حمایت می کنه. هفته قبل بعد از شکار یک سوسک کوچولو روی سینک، بعد از 5 سال، دیگه از کابینت زیر سینک دلم بهم میخورد. احساس می کردم سوسک به همه چیز راه رفته و اینطوری بود که بعد از شستنِ سطل زباله، اون رو گذاشتم کنار آشپزخونه تا سر فرصت کابینت رو بریزم بیرون و همه چیز رو بشورم. تمیز کردن کابینت زیر سینک مون یکی از سخت ترین کارهای دنیاست برای من چون گوشه است و با بدبختی دستم تا ته کابینت میرسه که تمیزش کنم. چند روزی به همین منوال گذشت و من که توی تعلیقِ دردناکی گیر کرده بودم؛ کارهام همینطور روی هم تلنبار می شد. یک روز صبحف همسر گفت: "غزل ازت خواهش می کنم سطل رو بزار داخل کابینت" و رفت. کل صبح تا ظهر اونقدر تلفنم زنگ خورد که فرصت کار نداشتم. بعد از ناهار شروع کردم به جارو و تی که همسر از راه رسید و همین که پاشو داخل خونه گذاشت، اول به آشپزخونه نگاهی انداخت و گفت: "سطل که هنوز اینجاست؟!" من که حسابی دلخور شده بودم گفتم: "می بینی که دارم کار می کنم؟! فرصت نکردم هنوز برم سراغ کابینت" همسر گفت:"خوب اول اونو جمع می کردی" گفتم:"من باید اول کاری که روی ذهنم سنگینی میکنه رو انجام بدم. باید کف خونه مرتب میشد" همسر که دید دلخورم به شوخی گفت:"بی ادب"* و رفت. وقتی باهام حرف میزد و دید بازم دلخورم به ماه گفت:"به مامان بگو با بابا مهربون باش" ماهک با تحکم گفت:" ببین وقتی مامان کار می کنه باید اول اون کاری رو بکنه که خودش میدونه. بعد کاری که تو گفتی رو انجام میده. نباید ناراحتش کنی" من از ذوق مرگی نمیدونستم بخندم! برم بغلش کنم بچلونمش!! یا به روی خودم نیارم. باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که بدون توضیح ما خودش کل مسئله رو تحلیل کنه و اینطور قاطع حرف بزنه

هفته قبل بردیمش خرید لباس خونه. ست اولی که پوشید دل منو برده بود اما ... اونو نپسندید و هر چقدر وصف اون سِت رو به جا آوردم؛ ماهک نظرش تغییر نکرد که نکرد. و من باز هم اگر براش میمردم کم بود از بس عاشق این قاطعیتش هستم. برخلاف من که از بس میخریدم و بعد پشیمون می شدم و عوض می کردم یک بار برادره گفت: "وقتی میری خرید همونجا بگو اومدم عوض کنم :)))" اینطوریه که وقتی تصمیمی میگیره مجبورش نمی کنم کاری خلاف اون انجام بدهد تا این خصلت خوب رو همیشه در خودش حفظ کنه و همیشه بدونه که دقیقا چی میخواد. خودم هم یکی دو سال بعد از ازدواج و با کمک همسر اون خصلت دو دلی رو گذاشتم کنار و الان شاید یه کم تردید داشته باشم برای خرید بعضی چیزها یا انجام بعضی کارها اما اونقدر کوتاه و گذراست این تردید که کاملا قابل اغماض هست.

یکی از خوشحالی های این روزهای ماه کوچکم واکسنِ. از روزی که واکسن زده بودم اونقدر خوشحال بودم که می خندیدم میگفتم من واکسن نزدم؛ آمپول خوشحالی زدم. وقتی خواهرک رفت واکسن زد ماهک میگفت مامان خاله هم آمپول خوشحالی زده و چون میدونست شوخیه غش غش با حرف خودش میخندید. از قبل از واکسن زدن من میگفت:"مامان وقتی خاله واکسن بزنه واکسن بچه ها هم میاد؟"  و الان به شدت منتظر اومدن واکسن هستش. روزی که برای واکسن قرار شد بریم محل کار همسر، بهش گفتم :"دوست داری بری محل کار بابا رو ببینی؟ تو حیاتش قدم بزنیم و بازی کنیم؟" خیلی جدی و بی توجه به ذوق‌زدگی کودکانه من گفت:" نه من فقط میخوام تو واکسن بزنی". بعد از واکسن هم مراقبم بود. می گفت: "مامان درد نیومد؟" و واقعا دردی هم احساس نکردم.

یعد از واکسن همکار همسر که با خانمش بودند؛ گفتند یک مغازه ای هست اینجا میوه خشک و لواشک خونگی داره بریم بخرید. من و ماهک باهاشون رفتیم و همکار همسر هم مرتب با ماهک حرف میزد که منم یک دختر همسن تو دارم میخوای باهاش بازی کنی؟ و اینطوری بود که وقتی رسیدیم در خونشون تا همسرش بره و ما برگردیم محل کار همسر، با اینکه تلفنی همسر مخالفت کرد اما ماهک محکم می گفت: "میخوام برم بازی کنم". با اینکه از سرزده جایی رفتن خوشم نمیاد اما نتونستم در مقابل این خواسته بازی کردنِ ماه بایستم از بس این طفلک حسرت آرزوی بازی با بچه ها به دلش مونده تو این مدت و نگم چه تصویر بی نظیری، شگفت انگیز و حیرت آوری بود برام وقتی دخترک اومد پایین و بدون اینکه ماه رو بشناسه یا حتی اسم ماه رو بدونه بهش گفت: "بیا" و تا من برم، اون دو تا دست در دست هم تند تند رفتند و وقتی من رسیدم اونا وسط پله ها بودند. اینقدر ماه رو در حال بازی با بچه ها ندیده بودم که این تصویر قشنگ ترین تصویر تابستون 1400 بود. این دخترم با اون پیرهن چهارخونه سفید مشکی جذابش و حریر طلایی موهاش که خرگوشی بسته بودم، با اطمینان از حضور من و بدون نگاه کردن به پشت سرش با خیال راحت رفت که یک خاطره فراموش نشدنی برای خودش بسازه

ماهک این روزها به درکی رسیده که راحت میشه باهاش اختلاط کرد و راجع به مسائل نظر پرسید. دیگه وقتی از یک چیزی مطمئن نیستم و ازش می پرسم فکر می کنی فلان اتفاق میفته یا فلانی میاد یا ... میگه: "مِـــی دونم" و این یعنی اینقدر بزرگ شده که دیگه با توجه به حس های کودکانه اش یک جواب آره یا نه تحویلم نمیده. مثل پارسال که ازش پرسیدیم: "بچه خاله ن چیه؟" و خیلی قاطع همونطور که تلویزیون تماشا می کرد گفت: "دختره دیگه" و بعد از سونوگرافی معلوم شد واقعا دختره.

امسال اولین سالی هست که دقیقا متوجه مفهوم تولد و برنامه های تولد میشه. خواهر همسر گفته بود میان!! اما فعلا پا در هوا نگه مون داشتن تا تکلیف کار همسرش مشخص بشه که مرخصی میدن یا نه. و به شدت منتظره که یا اونا بیان و تولد بگیریم یا بریم اصفهان تولد بگیریم. در راستای قاطعیتش؛ گفته کیک "رونیکو" میخواد و وقتی صد تا کیک یونیکورن بهش نشون دادم بعد از هر چند تایی که دید باز هم کفت اینا نه همون کیکی بنفش رو میخوام. و حالا دقیقا میدونم باید کیکش چی باشه." برای کادو اسکیت خواسته و لبریز هیجان هستش که میتونه روز تولدش اسکیت بپوشه. اسکیت صورتی و لاغیر. در راستای داستان اسکیت؛ خیلی دلم میخواست منم اسکیت بخرم و با هم یادبگیریم اما همسر به شدت معتقده که من بعد از یک مدت اسکیت رو میندازم کنار و ادامه نمی دم برای همین مخالف هستش و خیلی محکم برای اینکه من بیخیال بشم گفت: "یکی تون میتونه بره کلاس" ماه با این حرف حسابی نگران شده بود. فرداش اومده بود می پرسید: "مامان حالا کی بره کلاس؟ حامی گفته فقط یکی تون" خندیدم و گفتم تو میری من یک دوچرخه میخرم و همراهت میام. و دخترکم یک نفس راحتی کشید

چند روز بعد داشتم در مورد کلاس موسیقی با دخترعمو صحبت میکردم؛ وقتی داشتم می گفتم: "مامان اون زمان نذاشت برم کلاس ضرب با اینکه علاقه بی حدی به این ساز داشتم و الان نمیدونم همونی که نیمه کاره رها کردم و الان چیزی ازش تو خاطرم نیست رو ادامه بدم یا برم ضرب که خیلی دلم میخواسته" اونوقت ماهک داد میزنه: "مامان یکی مون می تونه بره کلاس" و من غش غش می خندم که حرف همسر رو به موضوع های دیگه تعمیم میده.

این روزا با ماهک دنیایی رو زندگی می کنم که با همه دنیاهایی که تا امروز زندگی شون کردم زمین تا آسمون فرق داره. مادر شدن اتفاق حیرت انگیزی هست که با هیچ چیز دیگه ای در دنیا قابل مقایسه نیست. ماهک کوچکترین ترین معلمی هست که توی زندگیم داشتم و هر روز درس های ارزشمندی رو بهم تدریس می کنه. درس صبر، آرامش، خندیدن از ته دل، بخشیدن و فراموش کردن ناراحتی از دیگران و یک دنیا چیزهای خوب دیگه

 

غ‌زل‌واره:

 

+ عکس پست دقیقا وضعیت بوسیدن های این روزای ماهک هست که واقعا لپم رو له می کنه  :))) خودش هم میگه  این عکس مثل ما است.

 

+ ماهک برای گفتن فعل های منفی مثلا نمیگه مِمیدونم در عوض مِ اول رو می کشه و این کشیدگی به معنی منفی بودن فعل هستش. مثل ترک ها که برای گفتن گذشته بعضی فعل ها کمی کشیدگی در بیان فعل دارن. یعنی جون به جونش کنن بچه ام ترکه بدون این که خودش بدونه بعضی لفظ هاش چقدر شبیه زبان ترکیه با این که ترکی بلد نیست :))))

 

+ یکی از بازیهای این روزهامون یادگرفتن استامبولی با دولینگو هستش. و حیرت آور هستش که ماهک کلمه های استامبولی رو عالی تلفظ  میکنه

 

+ همسر عادت داره وقتی خرابکاری میشه یا اشتباهی می کنی با لهجه ترکی بگه "یا الله". یک روز که داشتم ظرف می چیدم توی ماشین پام گیر کرد و نزدیک بود بخورم زمین یهو بلند گفت: "یالله" و ما غش کردیم از خنده

 

+ زیادی درست استدلال می کنه و وقتی ما ذوق مرگ میشیم و می خندیم خجالت می کشه و اعتراض می کنه اونوقت کلی باید براش توضیح بدم که چون حرفش کاملا درست بوده ما ذوق کردیم

 

+ بحث رسیدگی به کارها بود که باید به انجام میرسیدند. داشتم میگفتم چه کار کنم؟ گفت:" مِــی دونم! مدیریتِ خودته"

 

+ ماهک یک قصه گوی شیرینِ که جماعتی شیفته قصه های کودکانه اش شدند. بهم پیام میدن که بگو ماهک یک قصه برای ما تعریف کنه :)))

 

+ ماهک اغلب کلمه ها رو درست می گه اما یادش بخیر تا همین یک ماه قبل به کاکتوس می گفت: "کات گوس"

 

+ پستم یک ویرایش کامل خصوصا در بخش دومش لازم داره ولی شما به خوبی خودتون ببخشید.

 

* "بی ادب" گفتنای ما برمیگرده به دوران عقدمون. رزی دختر خواهر همسر که اون روزا 3 سالش بود؛ وقتی عصبانی میشد از کسی با حرص بهش می گفت: "آفرین بی ادب"

 

جمعه 2 مهر - شنبه 3 مهر

چقدر ماهک دلبر شده... ازش زیاد فیلم بگیر بعد رفت مدرسه بشین ببین بااااورت نمیشه این دختر همون موش موشک چندسال قبله

دقیقا همینطوره

الانم باورم نمیشه همون فسقلی ریزه میزه است
و من هر روز بیشتر دلم میخواد بخورمش :)))

خدا حفظ کنه حسنا قشنگت رو

جان دلم دختر شیرین ♥️♥️♥️♥️

نوش جونت غزل جون، لذتی که از ماه کوچولو می‌بری 😍

:)
عزیزم تو هم نوش جونت همه مادر دختری هاتون

آخ جون پستِ ماهکی :))))

یعنی معجزهٔ پاییزه یا چی که حالت خوب شده؟ شایدم تولد عشق کوچولو :))

من عــــاشقِ قشنگ ترین تصویر تابستونیت شدم ❤️

دخترکت پیشگویی هم می کنه پس! :))

رونیکو آخه! :)))))))))))))))))

خب باباش گناه داره :)) یه وقتاییم طرفِ پدرت رو بگیر جوجه :))

 

از طرفِ من چلوندیش یا نه؟ :)

عزیز دلمی قشنگ من 
ببین دیگه خودم به خودم دستور دادم وا دادن بسه. جمع کن خودتو
و نهیب زدن هام با شروع مهر جواب داد
من هر چقدرم عاشق پاییز نباشم، مهر رو دوست دارم. هم هواشو هم بزرگترین تغییر زندگیمو
با اومدن ماه به ناگاه اینقدر بزرگ شدم؛ عوض شدم که در باور خودمم نمی گنجید
پس چه بخوام چه نخوام باید کل مهرماه رو جشن بگیرم
و این از درون بر می خیزد

واقعا هدی عالی بود. یعنی مدتها بود این همه شور و هیجان از ته دل رو در درونش ندیده بودم
میخواستم براش بمیرم
قبلا آره حرفاش خیلی درست هم بود
اما الان که می پرسم اونقدر بزرگ شده که می گه نمیدونم
و دلم میسوزه چون به نظرم این زیادی توی خونه بودنش و با بچه ها نبودنش باعث شده که فاصله بگیره از درون معنوی خودش یک جورایی بودن زیادش با ما آدم بزرگا باعثش شده به نظرم

:))) ولی هدی بالاخره اوکی شده باهاش. دیگه به ندرت گارد میگیره در مقابلش و اینقدر با هم بازی می کنند یه وقتا و همش جیغ و داد خوشحالی که من میگم یواش :))))
ببین من نمیتونم این توصیه رو بکنم بهش :))) هر موقع دیدیش خودت بهش بگو  طرف باباشو بگیره

همون موقع که خوندم توی بغلم بود. کلی بوسش کردم و چلوندمش :))))

اینقدر این کلمات رو اشتباه گفتن دوست دارم. کاش حالا حالا یه چیزایی رو اشتباه بگه  :)))

حواسم بهت هستا فقط فرصت نکردم بنویسم برات
امروز ان شالله مینویسم عزیز دلم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan