به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

آرزوی خودِ خودم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به کشف شهودی در این روزها نائل گشتم؛ نگفتنی :)))

چنان آموخته هام از مطالعات این چند سال و کنکاش های درونیم منسجم شدند و به طرز حیرت آوری من رو به سمت مقصدم هول میدن که از روز دهم اردیبهشت که تصمیم نهایی ام رو گرفتم که دقیقا از این زندگی چی میخوام؛ به جز همون شب که فهمیدم " عامل تورم شدید سال قبل ما بودیم" :))  و باید به زور مالیات هنگفتی براش بدیم :((( و تا تونستم فحش دادم و حرص خوردم؛ بقیه روزها آنقدر غرق هیجان تصمیم ام هستم که یک وقتایی روی پا بند نیستم. حالا نه اینکه این تصمیم خیلی عجیب غریب باشه ها. نه. فقط من سالهای سال، از وقتی یادم میاد هر روز که بیدار میشدم دچار احساس گناه و عذاب وجدان بودم که یک روز دیگه هم گذشت و من دنیا رو متحول نکردم :))) جدا از شوخی همیشه فکر می کردم باید کاری محیر العقول انجام بدم و تغییری حیرت آور ایجاد کنم. اما در چه زمینه ای و اصلا چه تغییری؟ هیچوقت نتونسته بودم جواب این سوال رو بدم. سالها دنبال مفهوم زندگی می گشتم. این که زندگی چیه؟ هدفش چیه؟  و  چه باید بکنیم که زندگی کرده باشیم؟ 

 

تا اینکه تعریف های زیر رو خوندم:

 

1. دالایی لاما: شاد بودن، هدف واقعی زندگی است

2. استیو پاولینا: هدف از زندگی، کشف و تجربه است

3. بایرون کیتی: برای درک بهتر اینکه هدف از زندگی چیست، باید بدانیم هدف از زندگی چه چیزی نیست

4. کریس  گیل بیو: هدف از زندگی، شاید یک جفت چکمه و گربه ها باشد

5. کریستی ماری شلدون: تنها هدف زندگی که می تواند ارضا کننده‌ی روح آدمی باشد، عشق است

6. متیو سیلور  خداوند به ما قدرت تصمیم گیری و اراده داده است اما باید از قلبمان برای یافتن آن استفاده کنیم

7. رالف اسمارت: باور دارم هدف از زندگی این است که به بهترین نسخه خودمان تبدیل شویم

8. پارکر هسر: هدف از زندگی کشف محیط اطراف تان است، کشف خودتان و آنچه آموخته اید. پیرو قلب تان و تکامل معنوی خود باشید

9.بری دونپورت: هدف از زندگی، آگاهانه و عاشقانه زیستن در لحظه است.

10. گری واینرچوک: هدف از زندگی میراثی است که مثل ستاره ی شمالی همه خانواده ی مرا در آینده هدایت خواهد کرد

11.جاستین ماسک: هدف از زندگی ترویج استعدادها و موهبت های خود و تلاش برای کسب دانش درونی و ارتقا روح تا در تمام مدت عمر است

12. الکس بلک ول: هدف از زندگی عشق ورزیدن بدون توقع و رسیدن به این باور اسن که شما همیشه شایسته ی دریافت عشق هستید

13. ویل مایکل: هدف از زندگی، خودشکوفایی است

14. جاشوا بیکر: هدف از زندگی، خدمت به دیگران است

15. لومینیتا ساویز: هدف از زندگی دوست داشتن حقیقی است

16. براندن بیکر: هدف از زندگی ساختن چیزی متفاوت است، متفاوت و مثبت

 

 خوندنش حس خوبی داشت. بهم فهموند لازم نیست کار محیر العقولی صورت بدم و فقط باید بهترینِ خودم باشم اما کمکی به من در تصمیم گیری ام نمی کرد. حتی نمی دونستم از این زندگی چی میخوام

در مسیر این جستجو بارها تصمیم هایی گرفتم که هرگز عملی نشدن. بارها قول هایی دادم که زیرشان زدم و هر کسی پیشنهادی می داد یکی دو روزی خوشحال بودم که این هم خوبه و بعد دوباره روز از نو روزی از نو.

بعد از اومدن زیر یک سقف؛ بعد از سالها، صبح ها عاری از عذاب وجدانِ یک روزِ دیگه هم گذشت بیدار می شدم؛ به این دلیل که هم به انجام رسوندن مسئولیت های جدید توی خونه من رو لبریز هیجان کرده بود. هم مستقل شده بودم و از فضای پر استرس خونه پدری دور شده بودم و هم تدریس این احساس رو بهم میداد که دارم تاثیر مثبتی رو در زندگی یک عده میگذارم. تا اینکه بعد از 3 ماه، رفتم دکتر زنان و وقتی گفتم الان بچه نمی‌خوام گفت: "خانم شما به این راحتی ها باردار نمیشی. تا بیای باردار بشی پیر شدی. همین الانم سن‌ات بالاست". به نظرم اون آدم جز بی اخلاق‌ترین آدم‌ها و پزشک‌هایی بود که تو زندگیم بهش مراجعه کردم. خودش هیچوقت نفهمید چه ترس و اضطرابی انداخت توی جون کسی که فقط 3 ماه بود به یک آرامش نسبی رسیده بود و دوباره عذاب وجدانِ هر صبح که یک روز دیگه هم گذشت شروع شد و به قوت خودش باقی موند.

هر بار همسر گفت: "میخوای چه کار کنی؟" یه سری بهانه و توجیه که خودم  هم میدونستم حقیقت ندارن در جوابش مطرح می کردم و هر بار از ناراحتیِ عدم استقلال مالیم از همسر به خواهرک میگفتم، میگفت:" تو زن خونه نشستن نیستی. چرا نمیری سر کار؟ تو قبل از ازدواج اونقدر قدرتمند و قوی بودی و به لحاظ مالی ما رو هم به گونه ای ساپورت می کردی. حالا چرا نشستی و چشم دوختی به دست همسرت؟ خودت اقدام کن." باز با این حرفها برانگیخته می شدم و می گفتم راست میگه اما یک مانعی تو ذهنم بود که نمی دونستم چیه. یک روز باز همسر پیشنهاد وسوسه انگیزش رو تکرار کرد و من تصمیم داشتم شروع کنم که همون روز هما توی پیجش گذاشته بود: "وقتی هدفی رو تعیین کردی؛ بهش فکر کن و ببین اون هدفِ خودِ خودته؟ یا برای خوشایند دیگران و به خاطر دیگران داری به سمتش میری؟" و منی که می‌دونستم حتی اون پیشنهاد وسوسه انگیز هم خواسته درونی من نیست؛ کلا همه چیز رو در اون راستا معلق رها کردم و فقط دنبال جواب یک سوال بودم: "من از زندگی چی میخوام؟ دوست دارم حقیقتا چه کار کنم؟" 

تا اینکه یکی دو هفته قبل من و همسر سر موضوعی که توی پست "بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد" یک بحثی بین مون پیش اومد. توی اون بحث مشخص شد که هر دو از هم دلخور بودیم و در عین زندگی مسالمت آمیز؛ افتاده بودیم توی یک دور باطل. بعد از اون به شدت ذهنم درگیر بود که چه کنم و زمین و زمان رو توی ذهنم به هم میدوختم که این و این و این باعث شده من به اینجا برسم و چنین رفتاری از خودم نشون بدم. از طرفی بعد از سیزده به در رئیس همسر ازش خواسته بود به ملاقاتش بره و هفته قبل باهاش تماس گرفتن و گفتن رئیس، همسر رو برای فلان سمت  انتخاب کرده. شنیدن این خبر خوشحال کننده بود و باعث افتخار. همسر استرس داشت و من بهش گفتم تو از پس سخت‌تر از این هم بر اومدی. با این حال در درونم چیزی فرو ریخته بود. یاد زندایی افتادم که هر موقع دایی ارتقا می گرفت؛ وقتی می اومدن خونه باباجون زندایی روی بالاترین پله ای که میشد می‌نشست و باد به غبغبش می‌نداخت که همسرش ارتقا گرفته. مامان جون اینا از این حرکت حرص شون می گرفت و من خنده ام می‌گرفت که خوب دایی ارتقا گرفته؛ زندایی چه کارست؟ و حالا دقیقا همون افکار در ذهنم زنده شده بود و می‌گفتم چطور می تونست اینقدر ارتقا رو به خودش مربوط بدونه در حالیکه من برای همسر خوشحالم ولی برای خودم متاسفم که دارم در یک نقطه در جا می زنم. چند روزی حسابی حالم گرفته بود که چرا من توی همین نقطه موندم؟ چرا دوباره کار نمی کنم؟ چرا  چرا چرا؟ 

بالاخره یک روز با مامان حرف زدم و همه افکارم رو براش بازگو کردم. مامان گفت: "چطور خودت رو مربوط به این ارتقا نمی دونی؟ اگر تو محیط خونه رو آروم نگه نداری! اگر تلاش نکنی برای راحتی زندگی تون! باز هم حامی میتونه در یک محیط متشنج و بهم ریخته کارش رو اونقدر خوب و درست انجام بده و ارتقا بگیره؟ یادت بیار که دکتر روز به روز در حال پیشرفت بود و همسرش هیچوقت خودش رو کم ندید. همیشه برای تربیت درست بچه هاش و مدیریت فضای خونه تلاش کرد و خودش رو در حد همسرش میدید نه کمتر. تو فعلا مهم ترین وظیفه ات اینه که فرزندت رو درست تربیت کنی، یک همسر خوب باشی و یک زندگی قشنگ رو برای خانواده سه نفرتون مدیریت کنی." حرف های مامان حالم رو بهتر کرد و کمکم کرد بتونم افکار مزاحم رو عقب برونم و دوباره فکر کنم که من چی میخوام؟ و مدام حرف هما توی گوشم بود که "ببین هدفی که انتخاب کردی هدف و خواسته خودِ خودته؟"

بعد از ظهر جمعه بود. زیر دوش بودم که چیزی در درونم گفت: "مگه این زندگی همون چیزی نیست که همیشه آرزوش رو داشتی! مگه همیشه نمی گفتی بعد از ازدواج نمی خوای کار کنی؟! مگه همیشه دوست نداشتی از راهی به خودشناسی برسی و تغییر بدی ویژگیهای ناخوبت رو؟ خوب ! الان بهش رسیدی و سر کار هم نمیری. چرا تصمیم نمی گیری که زندگی کنی؟ چرا فکر می کنی باید کار کنی و پول در بیاری؟ چرا فکر می کنی  که باید دنیا رو متحول کنی؟ ذهنت رو از هر چه نمیخوای رها کن. برو دنبال چیزی که دوست داری و چند روز بعد از این تصمیم؛ ذهنم که آروم گرفته بود گمشده این همه سال زندگی (هدف غایی من از زندگیم) که قطعا فقط خانه داری نیست  را تحویلم داد. 

حالا خوب و دقیق میدونم چی میخوام و غایت خواسته من از این زندگی چیه؟ این یکی از دل انگیزترین و آرامبخش ترین تصمیم های زندگیم هست. حالا همه فکر و ذهنم و توانم رو متمرکز کردم روی اونچه که میخوام و میدونم بعد از هر قدم راه برام روشن تر و واضح تر میشه و همین جاهاست که در طی مسیر ایده های جدید و خواسته های حیرت آور متولد میشن و من، نه دنیا رو که خودم رو زیر و رو می کنم.

 

 بعد از ظهر 14 اردیبهشت 1400

 

غ‌ز‌ل‌واره:

+این تصمیم من در این برهه از زندگی هست. تصمیمی که آرامش خوبی بهم داده. اگرچه یک جاهایی می ایستم و میگم کار درست همینه؟ و بعد یادم میاد که این چیزی هست که دوست دارم. این شرایطی هست که فرصت مناسبی رو برای رشد فردی بهم میده. شاید چند سال دیگه در طی این مسیر برنامه ها و اهداف متفاوتی برای آینده تعیین کنم.

 

+ عکس، به رسم وبلاگ خیلی قدیمم که به لطف تدابیر پرشین بلاگ کلا به هوا رفت و توش پست بدون عکس نمیذاشتم

 

هیچوقت بهت گفته بودم که خیلی از خوندن نوشته هات لذت میبرم؟

تو دختر در حال رشدی هستی و من کیف میکنم از خوندن برنامه ها و چالش هایی که با خودت داری

به خودت افتخار کن غزل

عزیز منی تو
چقدر من خوشبختم که دوست مثل تو دارم که دوستش دارم و اونم با خوندن نوشته هام لذت میبره
قربونت برم لی لی 
تو هم به خودت افتخار باید بکنی لی لی عزیزم

سلام غزل بانو

خوشحالم از اشناییت...

خوندن این پست کمک زیادی کرد برای این اشنایی☺️☺️☺️

سلام مامانی
منم خوشحالم
خوش اومدی
چه عالی😁

چقدر خوشحالم که هدفت رو پیدا کردی منم الان تازه تازه می خوام حالم رو خوب کنم .

ممنونم ان شالله خیلی زود حالت عالی بشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan