گاهی چقدر دردناک می نماید زندگی
در حالیکه در ظاهر همه چیز عالی و آرام به نظر می رسد.
- يكشنبه ۹ دی ۰۳
- ادامه مطلب
این زندگی تازه و آرام
گاهی چقدر دردناک می نماید زندگی
در حالیکه در ظاهر همه چیز عالی و آرام به نظر می رسد.
سرم رو که بالا میارم، خانمِ جذابی رو می بینم که رد اشکهای خشک شده روی صورتش با ریختن ریمل سیاه شده و چشمای پر از غمش، مثل همیشه بعد از گریه جذابترین چشمای دنیا شده. با همه عشقی که در درون دارم، نگاش میکنم و به مهربون ترین لبخند دنیا مهمونش میکنم. احوال و شب عجیبی که پشت سر گذاشته رو مرور می کنم و چقدر بهش حق میدم!
ماهک حمام است و همسر سرکار. بوی عود محبوبم فضای خانه را پر کرده و من با یک ماگ قهوه، کنار شمعی که شعله اش داخل شمعدان چوبی رقص کنان به این طرف و آن طرف میرود، نشسته ام و عشق دنیا را میکنم که خودمم و خودم.
از دید من، معنا در زندگی یعنی به گوشه ای از این عالم ارزشی اضافه کنیم
جیمز کلییر. قدرت شروع ناقص
دوستای ماه و گلم، از اونجایی که من شخصا خیلی به مباحث متافیزیک، مدیتیشن و چاگراه ها خیلی علاقه دارم، و از نظر آسترولوژی از اوایل دی ماه، دنیا وارد بعد پنجم میشه، خیلی عالیه که چاکراهها رو پاکسازی کنیم. البته این کار فقط یک بار نیست. به صورت دوره ای باید این کار رو انجام بدیم چون به مرور چاکراه ها آلوده میشن. خصوصا با ترس، که این روزها نیروی تاریکی خیلی سعی در ایجادش در دل مردم دنیا داره. از طرفی وقتی شما پاکسازی انجام بدید، این پاکسازی برای همه کسایی که رابطه عاطفی قوی دارید هم اتفاق می افته و اصلاحات جذابی ایجاد میکنه
در صورتیکه دوست دارید پاکسازی چاکراه ها رو انجام بدید چون گره از خیلی مسائل درونی که تاثیر مستقیم روی مسائل بیرونی زندگی داره، باز میکنه، پیشنهاد میکنم، همین امروز، فردا، یک سری به پیج "پانیذ علیدخت" بزنید.
گاهی مثل امروز اول وقت دچار طیش قلب می شم و در لحظه حالم دگرگون میشه و ناگهان اضطراب آوار میشه روی تمام وجودم. این روزها که قرضها کمکم کردن میبینم من 5 سال گذشته اصلا زندگی نکردم. فقط تلاش کردم زیر آوار اون همه درد و رنج درونی له نشم. فقط دست و پا زدم. خیلی وقتا کم آوردم. یک گوشه تو تنهایی هام چمباتمه زدم. زانوهامو تو دلم گرفتم و به معنای واقعی زار زدم. امیدم رو ازدست دادم اما کمی که سبک تر شدم پاشدم.ناامیدی رو زدم کنار و دنبال روزنه نور گشتم.
وچقدر خوشبختم که دکتر جدید با داروهای تجویزی آرامش رو مهمون درونم کرد. واقعا تحمل همون میزان اضطراب کوتاه ناشی از طپش قلب و آروم گرفتنش با پوکساید رو هم نداشتم. دکتر راست میگفت. اگر قراره ده سال با حال بد زندگی کنی، پنج سال با حال خوب رندگی کن و من از آقای مقدم یاد گرفتم قوی تر از نیروی ذهن ما توی دنیا وجود نداره. پس باید حالا که این آرامش و فرصت رو دارم که باورهای قشنگ توی ذهنم بکارم باید این کار رو انجام بدم. با دل و جون آبیاری کنم و مرافبت کنم که تا زمان قطع داروها درختانی تنومند شده باشند که چه دارو باشد چه نباشد آنها تا آخرین لحظه در وجودم قلیان کنند.
عشقِ من، میشه هر روز و تلخی شو بگیریم با یک نیشِ خندت.
من خودم به خدا میشم بندت.
غر نزن به تو بعدِ این همه زحمت
...
دلم میخواد آرزو، سهمت درآد
...
دلم میخواد بخندی دوباره تا تنگ شه چشات
مستم از بوی خوشِ عود و رقصِ شگفت انگیزِ دود، که مصداق یک رقص آیینی چون "سَماع" از سرِ وجد، روی به آسمان می کند، چه بسا در حالِ پاسخ دادن به دعوت معبود است، شبیه همان خواسته ها و آرزوهایمان که هر کدام با نقش و حرکاتی موزون و خاص، خودش را در کاینات می پراکند. نفسم پر از بوی خوش است و وجودم محو این رقص جذاب که وقتی با دقت و طولانی به آن چشم میدوزی، متوجه می شوی دود با ترتیب و نظم خاصی، رقصان به سوی آسمان می رود. شبیه مدیتیشنی که نوری شاین، تو را دربر میگیرد و بعد از پاکسازی کدورتهای قلب، به صورت حبابی شاین و براق، خواسته ات را در آن مجسم میکنی و بعد به سمت کاینات پروازش میدهی تا اجابت شود.
این روزها زندگیِ من شبیه همین رقصِ دود، آرام، خوش بو، موزون و دلخواه است. درونِ من چنان زیر و رو شده که تا چندی پیش این دگرگونی، تنها آرزویی بود بسیار کهن و دور از دسترس. نه اینکه همه چیز عالی و ایده آل باشد. بلکه منبه سادگی از نقص ها و کمبودها عبور می کنم و به ندرت برایشان زمان و انرژی صرف می کنم. احساسِ گناه، عذاب وجدان، بی کفایتی، شرم، کافی نبودن، بی عرضه بودن، بی ارزش بودن، تنبل بودن، بی انگیزه بودن، اراده نداشتن، مدیریت نکردن، دوست داشتنی نبودن و هر آنچه احساس و فکر مزخرف بود را در آتشِ خشمِ افروخته در درونم سوزاندم و خاکسترش را هم به باد هوا سپردم.
صلحِ بدنم با داروها و ترکیبش با همه آنچه تمام این سالها برای رسیدن به صلح و رشد فردی، از طریقِ دوره و کتاب و مطالعه در پی اش بودم و آموخته بودم، معجونی شگرف در من ساخته اند که مدتی است با حیرت و تعجب، خودم را زیر نظر دارم و در حال مراقبت هستم. به امید اینکه خاکِ حاصلخیزِ ذهن، نهالش را به درختی تنومند بدل کند و بشود درختِ لوبیای سحر آمیزی که با بالا رفتن از آن، دیوِ تمام فکرها و احساسات بد را ندر بند کشیده و نابودش کنم و گنجی که سالها قبل از من دزدیده بود را تا ابد در امن ترین جای جهانم جای دهم.
صدای قطره های باران
شیرین زبانی های دخترکی چون ماه
آماده شدن برای مدرسه
هیجانش برای خیس شدن زیر باران
و شور زندگی که در وجودش شعله می کشد و تو را نیز پر از شور و اشتیاق می کند
رانندگی زیر باران
تصویر آن تن کوچک و ظریف که با دستهای پر از مهرش برایت انرژی میفرستد
موزیک مورد علاقه ات
و باز هم رانندگی زیر باران
آینه آسانسور که خودِ خوابالود، بی آرایش و دوست داشتنی را به رخت می کشد
سکوتِ خانه
خلوتِ تو و خودم
قهوه پر ملات
صندلی کوچِکِِ زردِ و دوست داشتنیِ تراس
سابلیمینالی قوی که گاهی قدرتش آنقدر بالاست که خودت را در یک معبد هندی، درست روبروی استاد در حال مدیتیشن دسته جمعی می بینی
شور زندگی که این روزها در وجودت قلیان می کند
گرم شدن تنات از نوشیدن قهوه در خنکای یک روزِ پاییزیِ بارانی که نوید از پاییزی پر بار می دهد
چرخش دود
و بوی عود
اینست تمامِ زندگی
غزلوار:
+ دلم نیامد حس حال خوشِ این لحظه بیات شود.
از اونجایی که دیشب بعد از مدتها از روزمرهایم پست منتشر کردم، نظرات این پست رو می بندم. حرفی سحنی بود در پست قبل در خدمتم
چی می شد واکنش دفاعی من در مقابل اضطراب و نگرانی کار کردن باشه به جای یه گوشه نشستن و وقت تلف کردن.
دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم چرا یا وقت ندارم یا زمانی که وقت دارم حرفی برای گفتن ندارم. یا کلا حوصله ام نمی رسه که وبلاگ رو چک کنم
اوضاع چشمام به طرز ناگهانی خراب شده و حتی همین نوشته ها رو کمی تار میبینم. قبلا فقط فاصله های خیلی دور رو عالی نمیدیدم. اما الان و ناگهانی بودن این اتفاق برام عجیبه. همسر میگه من هم یه مدته اینطوری شدم و شاید از آلودگی یا خستگی زیاد هستش؟!