به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

ماهک سوپرایز می شود :)

با وجود تمام احساسات ناخوشایندی که این روزها در درونم جولان می دهند؛ امروز خوشحال‌ترین مامان دنیا بودم. 

از اول ثبت نام گفته بود فقط صبورا معلمم باشه. اما کلاسهای صبورا جای خالی نداشتند. وقتی همان موقع برای دیدن یکی از کلاسهای ارف رفتیم، یاسمین با همه شر و شورش و گفتن کلمه پرنسس دل ماهک را برد و ماهک گفت: "فقط همین معلم رو می خوام" تا بعد از عید که دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و گفت:" تو رو خدا من رو ببر کلاس صبورا". حرفش را پشت گوش انداختم چون تازه گروهش عوض شده بود به خاطر جلو افتادن از پرستش. هفته قبل روز سه شنبه وسط شلوغی های پذیرش، بعد از کلاسم درخواست ماهک را مطرح کردم و تاکید کردم که از شیوه یاسمین راضی هستم فقط به خاطر علاقه ماهک این درخواست را مطرح می کنم وگفتند: "این کار دردسر داره و زمان بره اما چشم پیگیری می کنیم" و در ناباورانه ترین حالت امروز تماس گرفتند که ساعت 3 ماهک رو بیارید تا صبورا تعیین سطح کنه و نگم وقتی ماهک فهمید چه لبخند بی نظیری روی لبش نقش بست. آخر ماهک درونگراست و هیجاناتش را زیاد بروز نمی دهد وقت خوشحالی. ته هیجانش لبخند و فشار دادن من و محکم بوسیدنِ من است

صبورا وقتی فهمید در عرض 6 ماه ماهک اینقدر پیشرفت کرده حیرت کرد و برایش جالب بود که ماهک با بچه های یک سال بزرگتر از خودش کلاس می رود. گفت "خیلی خوب پیش رفته. پیشنهاد میدم سه ماه خصوصی بیاد کلاس تا دوره ارف جمع بشه و سازش رو انتخاب کنه چون گروه های من عقب تر از ماهک هستند و طول میکشه" اما از اونجایی که ماهک عاشق بازیای صبورا با بچه ها بود قبول نکرد و خواست گروهی بیاد. صبورا گفت:"دوباره 6 بیاریدش" و آخر کلاس گفت: " بالاخره پیدا کردم گروهی که به ماهک بخوره. ماهک با گروه چهارشنبه بیاد که تا شهریور هم دوره اشون تمام میشه". گفتم : "خیلی غافلگیر شدم که اینقدر زود پیگیری کردند" گفت : "برای مدیر آموزشگاه که مطرح کردند گفته چون بچه خودش اینطوری دوست داره جابجاش کنید" و از اونجایی که خودمم عاشق کتابی شدم که صبورا تدریس می کرد بدو بدو رفتیم کتاب رو هم خریدیم و بعد از کمی پیاده روی و وقت گذراندن داخل پارک اومدیم خونه.

درسته تقریبا همه روزم تمام شد و تمرینهای موسیقی ام نیمه تمام ماند اما سوپرایز شدن دخترجه و هیجاناتش برای اتفاقات امروز به همه اینها می ارزید

بهار رفت و تابستان رسید

یک زمانی بود که اگر میگفتند یک روزی می رسد که یک ماه کلا صفحه مدیریت وبلاگت را باز نمی کنی، باورم نمی شد. آن روزها احساس می کردم اگر ننویسم میمیرم اما حالا با وجود احتیاج به نوشتن؛ بعضی چیزها رو دوست ندارم ثبت شوند مگر در مورد ماهک که آن هم تنبلی می کنم و نمی نویسم. 

غم و شادی

منتظر بودم برسم به روزایی که دوباره حالم از درون خوبه و احساس خوشبختی داره خفه ام میکنه تا بنویسم. یک کم طول کشید ولی اون روزا هم رسید اما تا من خلوت بشم و مجال نوشتن پیدا کنم آبادان عزادار شد و الان با همه خوب بودنِ حال روانم و به ثبات رسیدنش؛ درونم می سوزه از غم زیر آوار رفتن این همه آدم به خاطرِ یک عده پست فطرت. حالا هر چقدرم خوب باشم یک غمِ بزرگ درونم سنگینی می کنه. سه سالی میشه که اخبار رو دنبال نمی کنم اما نمی تونم خبرای آبادان رو نخونم و جیگرم آتیش می گیره از این غم بزرگ. کاش می تونستم کاری بکنم برای دلهای داغداری که عزیزانشون رو از دست دادن.

دوباره زندگی

 

شکر‌گزاری باید کامل باشد. کامل بودن به این معنا که باید بپذیریم همه چیز در این لحظه در کمال خودش است به عبارتی حتی صدای جیک جیک پرندگان که در این لحظه به گوشت می رسد؛ برای تکامل شما در این لحظه ضروری است. 

این بهترین جمله ای بود که توی روزای سخت دلم را آرام کرد و مرا به تفکری عمیق‌تر وا داشت.

 

یک شب عالی

در میان روزهایی که سخت میگذرند، شبهایی هم هست که عالی می شوند وقتی احساسات بد ناگهان ناپدید می شوند و احساس خوب و یک احساس ساده خوشبختی زیر پوستم وول میخورد و من در بست خودم رو در اختیار کوچکم میگذارم و او از ته دل میخندد

 

خیلی دوست داشتم پیاما رو جواب بدم اما نتونستم

 

مهمونی خوب برگزار شد اما فهمیدن حالِ من خوب نیست. شاید اصلا احساس مسئولیتش منو سرپا نگه داشته بود

 

بدو بدو اومده خوابیده روم و خودشو جمع کرده تو بغلم

من: میدونستی تو آرامش منی؟

ماهک: بله میدونستم. حامی هم آرامشتِ‌. مامان بابات هم آرامشت هستند.

من: پس من و حامی هم آرامش تو هستیم!

تو: تو خیلی آرامشی. حامی کم آرامشمِ . مامان تو هم خیلی آرامشِ و بابای حامی و رز. بقیه کم آرامشم هستند

به جز من، فقط کسایی خیلی آرامشش هستند که خیلی باهاش بازی میکنند

 

هیچ و پوچ

کی میدونه چند لحظه بعد دنیاش چه شکلی به خود خواهد گرفت. فقط به اندازه یک ریشخندِ او و مثل بمب منفجر شدنِ من، باعث یک ماهِ تلخ و سخت شد. سفر ترکستان اونم بعد از یکسال به گند کشیده شد و تهش من به این روز افتادم.

حالا با خودم فکر میکنم او نتونست حرصشو نشون نده کاش من سکوت کرده بودم تا اون حرفِ بیش از اندازه سنگین و تلخ رو نشنوم و یه بحث مسخره به اینجا کشیده نشه. خوب که فکر میکنم می بینم چقدر الکی بحثمون شد و اگر  مثل قبل ترها بودیم اینقدر کش دار نمیشد دلخوریمون. 

اولین باری بود که اینطور دلخوریمون کشدار و آزاردهنده شد و این یک زنگ هشدار بود که اگر مراقب رابطه نباشیم همین بحثای کوچک به ظاهر ساده میتونه همه چیز رو بهم بریزه. 

عمیق تر که فکر میکنم می بینم که مگه چند سال دیگه هستیم و نفس می کشیم؟ کاش یاد بگیریم بیشتر مراقب خودمون و رابطه امون باشیم. کاش دست از خودخواهیامون برداریم. کاش بپذیریم همو با همه تفاوتهامون. کاش دوباره عاشقی کنیم مثل اون روزایی که مسئولیت زندگی رو دوشمون نبود. کاش این بار خیلی بهتر شروع کنیم. 

ممنونم از احوالپرسیاتون. دیروز خیلی سخت بود. امروز هم بین ۸ تا ۱۱ خیلی سخت بود. البته مثل دو سال قبل حمله ها پیوسته نبود. درست مثل دردهای زایمان میگرفت و وقتی دیگه حس میکردم نفسم داره کم میاد رهام میکرد. الان کمی بهترم و ریزه ریزه دارم کار میکنم چون فردا مهمان دارم. و امیدوارم اجبار مهمونی کمکم کنه که زودتر خودمو جمع کنم.

 

گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر .... آه ! شرمنده که من خود به دعا محتاجم

ده ها بار اومدم نوشتم اما اونقدر بار منفی داشت که نه تونستم کاملشون کنم و نه منتشر

من الان فقط یک آرزو دارم اونم این که برای همیشه این احساس های تهوع آور برن و برنگردن و من از همین حالا بتونم عین بقیه آدمها، نرمال و عادی زندگی کنم. یک آدم تمیز و نرمال نه با این حساسیت های کشنده که منو از خیلی از لذتهای زندگی محروم کرده. دلم میخواد خلاص شم از این شستن های تمام نشدنی. اینجور وقتا دلم برای ماهک خیلی می سوزه خیلی و از همسر خجالت می کشم که اینطور بهم میریزم و نمی تونم جمعش کنم.

شاید منی که ارتباطات برام یک ارزشِ تو زندگی نباید هبچوقت دور می شدم از شهر و خانوادم. شاید ... نمیدونم هزارتا شاید به ذهنم میرسه اما مهم اینه که شرایط زندگی که من انتخابش کردم اینه و الان باید چی کار کنم که حالم بهتر بشه

تا قبل از عید فکر میکردم دنبال کردن و جدی گرفتن مطالب توسعه فردی حالم رو بهتر کنه اما حالا به شدت نیاز به یک استاد معنوی دارم اما همون استادایی که توی معبد سالها مراقبه کردند و چیزهای عمیق و بزرگی رو درک کردن. یک استادی که منو بکشونه تو راهِ درستِ معنویت. 

دلم بغل میخواد. همسر اینجاست بغلم هم کرده اما اشکهام بند نمیاد و ماهک که قول دادم باهاش بازی کنم، تنها مونده و فهمیده که روبراه نیستم اگرچه صبح تا ظهر زیاد باهاش بازی کردم؛ ولی دلم میخواد براش یک مامان شاد باشم و نمیتونم

میشه برام دعا کنید؟

 

۱- بعد از مدتها سلام

 با صدای جیک جیک گنجشکا و آواز پرنده ها روی تخت تمیز و راحتم چشمام باز میشه. بر خلاف انتظار لبریزم از اضطراب. خودمو از تخت میکشم بیرون و پنجره رو باز میکنم. خنکای صبح بهاری پوستم و نوازش میکنه و همین که وارد ریه هام میشه شدت اضطرابم بالا میره. بدون درنگ پنجره رو می بندم ودنبال یک راه فرار میگردم که خودمو از این اضطراب جدا کنم. یهویی دلم میگیره عمیق و شدید که انگار بعد از حمله های عصبی و اضطرابی ۹۹ قرار نیست من اون آدم نرمال قبلی بشم. تغییراتی که قبلا با اتفاق افتادنشون فقط کمی دپرس میشدم الان منو به احوالات بدی می کشونه. درونم غرق اندوه میشه که من تو این لحظه از زندگی تو این نقطه به جز جریان کسب و کار که اونم یک زمانی خودم میخواستم دیگه کار نکنم و دور بودن از خانواده هامون؛ همه چیز همونه که آرزوشو داشتم اما من مدتهاست که وضعیت روانی ام پایدار نیست. درست از بعد از اون حمله ها که سه ماه دیگه میشه دو سال. همین قبل عید به همسر پیشنهاد دادم که برای مدرسه ماه بریم تهران اما الان اونقدر سرم میسوزه و قلبم تحت فشاره که فکر میکنم من باز تحمل فشار خونه فروختن و خونه خریدن و وحشت کلاهبرداری تو این مسیر رو ندارم با اینکه دو ماه پیش با فکر کردن بهش کلی حالم خوب میشد. حتی تحمل اینکه با تمام شدن تعطیلات یکباره دورم خلوت شده و همسر هم از صبح زود باید بره سر کار رو ندارم. در حالیکه لحظه شماری میکردم برگردم خونه و قبلا در چنین روزهایی خیلی حالم خوب بود.

با تمام شدن جمله مقایسه خودم با خودِ قبلی یاد حرف مربی می افتم که میگه باید خودت رو با خودت قبلت هم مقایسه نکنی چون شرایطت عوض شده. خوب اینو راست میگه. به هر دلیلی که نمیدونم، من اون بحران وحشتناک سه ماهه رو پشت سر گذاشتم پس لابد باید به خودم خسته نباشی بگم و از خودم تشکر کنم که تحمل کرده :|

به طرز وحشتناکی دلم برای مامان اینا تنگ شده اما اونا انگار براشون ارزش نداشته که چند بار گفتیم عید فطر میریم اصفهان چون با بقیه فامیل برنامه ایذه گذاشتن و انتظار دارن منم برم تو اون شلوغی واینطوری برنامه اصفهان رفتن ما کنسله

از طرفی به دلیل حساسیت هام واقعا روانم ظرفیت مهمان چند روزه نداره. قبل از عید خیلی اذیت شدم. خواهره هم انتظار داشت چون توی عید تفریح نکردن، من ِ خسته از شلوغی قبول کنم آخر هفته بیان اینجا در حالیکه من هنور نتونستم کامل خونه رو جمع کنم. و واقعا دلم خلوتی میخواست ولی کاش اینقدر حساس نبودم و دعوتشون میکردم. دلم خیلی تنگ شده

 

غ ز ل واره:

+ فکر میکردم وقتی برسم ترکستان با وجود تلخی درونم بنویسم " صدای مرا از بهشت می شنوید" اما نه وقتی رسیدم احساس رسیدن به بهشت داشتم نه دل و دماغ نوشتن. 

 

+ خدایا چه نعمتیه نوشتن. چقدر سبک شدم با نوشتن همین چند پاراگرافِ شاید بی ربط

 

+ حالا که بهترم "سال نوتون مبارک"

وسط شلوغیا

وسط کارها و شلوغیای خونه تکونی با رفتن دخترک و باباش برای تفریح، پنجره اتاق رو باز میکنم و  از شدت کمردرد ولو میشم رو تخت که توی خلوتم چند کلمه بنویسم. یک نگاهی به پست قبل می اندازم و با خودم فکر میکنم چی باعث شده که من راجع به آدمها نظر بدم در حالی که خیلی هم اهل نظر دادن در مورد آدمها نیستم، خصوصا که این مقوله بسیار گسترده است و من نه علمش رو دارم و نه تخصصش رو. پس همین جا نظرم رو در مورد تفاوت پوشش و درونیات آدمها در مناطق شمال شهر در مقایسه با کرج نقض می کنم :)))). 

در فاصله شروع پاراگراف بالا تا تمام شدنش؛ دقیقا به همین سرعت هوای آفتابی تبدیل شد به یک هوای کیپ تا کیپ ابری و باد بهاریش تبدیل شد به باد سردی که وادارم میکنه پنجره رو ببندم و این دقیقا شبیه نوسانات درونیِ من هست توی بعضی روزها که احساساتم در کسری از ثانیه تغییر میکنه. فقط امیدوارم تا برگشتن ماهک و همسر بارون شروع نشه تا فسقلک بتونه یه تفریحی بکنه. اگرچه که با پایان جمله قبل صدای قطره های درشت بارون به گوش میرسه. دقیقا یک بارون بهاری. درشت و سریع.

با بدترین حال روحی ناشی از پریود دیروز به زور خودمو کشوندم تا آرایشگاه و ناخنامو ترمیم کردم چون همسر میگفت زودتر بریم ترکستان ولی حالا دقیقا روزایی که توی برنامه ما بود که بریم برفیه و نمیشه بریم و من باید ناخنامو فریز کنم بلند نشه :)))

با اینکه خواهره میگه مدل خوبی انتخاب کردی ولی من حس خاصی ندارم فقط چون میخواستم پرستو کارم رو انجام بده ناچار بودم زودتر برم. احتمالا وضع روانم نرمال بشه حسم خوب باشه :))

به شدت منتظرم از این کارا فارغ بشم و برم سراغ جمع بندی دستاوردهای ۱۴۰۰ و مطالبی که خوندم، سمینار، فستیوال و دوره هایی که شرکت کردم و به جز دوره ای که با ایمان هست و ترمیک برگزار میشه فعلا دوره جدیدی شرکت نکنم و تمرکزم رو بزارم روی مرور و به کارگیری آنچه آموختم. خصوصا در حیطه تمرکز.

دلم بیخیالی میخواد. فراغ بال. یک جنگل. سکوت. صدای جویبار  و نسیم بهار. حتی شده یک روز. 

گاهی آرزو میکنم ترکستان زندگی میکردیم و من جمعه ها همراه گروه پدر همسر می رفتم کوهنوردی. 

 

 

alohomora

 

عجیب می گذرند این روزها

این روزهایی که در جنگ و صلح با خویشتن،

لحظه ای آرام ترین

و لحظه هایی ناآرام ترین زن روی زمینم

غ‌زل

 

 

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan