به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

غم و شادی

منتظر بودم برسم به روزایی که دوباره حالم از درون خوبه و احساس خوشبختی داره خفه ام میکنه تا بنویسم. یک کم طول کشید ولی اون روزا هم رسید اما تا من خلوت بشم و مجال نوشتن پیدا کنم آبادان عزادار شد و الان با همه خوب بودنِ حال روانم و به ثبات رسیدنش؛ درونم می سوزه از غم زیر آوار رفتن این همه آدم به خاطرِ یک عده پست فطرت. حالا هر چقدرم خوب باشم یک غمِ بزرگ درونم سنگینی می کنه. سه سالی میشه که اخبار رو دنبال نمی کنم اما نمی تونم خبرای آبادان رو نخونم و جیگرم آتیش می گیره از این غم بزرگ. کاش می تونستم کاری بکنم برای دلهای داغداری که عزیزانشون رو از دست دادن.

ماهک رو بغل میگیرم و از ته دلم شکر می کنم که هست. فقط یک مادر میتونه متوجه بشه که بغل گرفتن جگر گوشه اش چه حس خارق العاده ای رو به درونش و زیر پوستش به جریان میندازه و من هر بار ماهک رو تو آغوشم فشار میدم خوشبخت ترین موجود توی دنیام. فقط یک زن می تونه بفهمه وقتی سرم رو میزارم رو شونه مردی که همه جا محکم پشتم ایستاده چه احساس قدرتی توی وجودم شروع به قلیان می کنه. و فقط یک دختر میدونه که وقتی مامانم میاد اینجا که حمایتم کنه من توی امن ترین جای دنیا زندگی میکنم.

وقتی رسیدم اصفهان و بابا و خواهره از سر و صدای ما بیدار شدن. وقتی کنارشون صبحانه میخوردم، وقتی با هم خریدی می رفتیم، وقتی ماهک میرفت کارگاه خاله اش تا من به کار اداری که سالها عقبش انداخته بودم برسم. وقتی خاله اش گفت له ام از بس با هم گل بازی و لی لی و بدو بدو کردیم. وقتی خودم رو روی لبه حوض جا میدادم تا از درخت کارگاه توتهای درشت بخورم. وقتی میون دست ساخته های خواهرک وول میخوردم و براس خودم ماگ و جا شمعی و ظرف انتخاب میکردم. وقتی استوری آموزشی ماهک رو تو پیج خواهره دیدم و برای جفتشون مُردم. وقتی خواهرک گفت ماهک خودش گفته میخوام آموزش بدم که بزاری تو پیجت و آهنگ پس زمینه رو هم خودش انتخاب کرده، وقتی دایرکتش پر شده بود از ابراز احساسات به دخترک مو طلایی، وقتی خواهرک گفت خودت بیا این همه دایرکت رو جواب بده :))، وقتی با باقلوا استامبولی و گلدون رفتیم مغازه بردارک، وقتی برای اولین بار با ستاره همکلام شدم و دلم میخواست محکم بغلش کنم و ببوسمش که برادره اینقدر عاشقشه، وقتی بابا با صورت مهربونش در جواب اینکه گفتم:"چقدر خوبه که اینجام" گفت : "آره خیلی خوبه" وقتی بعد دو سال خاله ها و دایی و عمو اینا رو بچه هاشون رو دوباره دیدم، وقتی محمد از در وارد شد و من مُردم برای که کی این بچه اینقدر قد کشید و بزرگ شد که من ندیدمش و اگر خودش عقیده به محرم و نامحرمی نداشت محکم میچلوندمش و ماچ بارونش می کردم. شاید باید یک کتکش میزدم که دست از این فکرا برداره و بزاره بغلش کنم. وقتی بعد از مدتها مامانجون و باباجون رو دیدم. وقتی نسترن از راه رسید و لبریز انرژی دستهاشو باز کرد و بغلم کرد. وقتی بعد از مدتها یک نی نی هم سایز نوزادی ماهک رو بغل کردم. وقتی تو سیتی سنتر با مامان و خواهرک قدم میزدم، وقتی بعد از چند سال دوباره تو خیابون محبوبم قدم زدم. وقتی از کنار کوچه بیمارستان سعدی که برام پر از خاطراتِ قشنگ از روزایی هست که خونمون اونجا بود رد میشدم. وقتی دوباره دسته جمعی رفتیم سامون و جوجه خوردیم. وقتی همسر دید کج خلق شدم و پاشد منو ببره قدم بزنم و رسیدیم پشت رودخونه و چه دنیای ساکت و قشنگی داشت اونجا. وقتی روی سینه کوه که خطرناک هم بود ریواس دید و رفت که بچینه و سرخورد پایین. وقتی تو مسیر آب پونه کوهی دید و برای مامان چید. وقتی عطر پونه های کوهی مستم کرده بود، وقتی با همسر شلنگ به دست برای حال کردن خودمون حیاط کارگاه رو شستیم و کلی پاهامون رو آب گرفتیم. وقتی بوی نم خاک بلند شد. وقتی ماهک رو در حال ساختن کاسه و درست کردن گل برای تزیین کاسه تماشا می کردم. وقتی کنار مامان سالاد مهمونی رو آماده میکردم. وقتی مهمونا رسیدن و من یک جوری بودم اما با رسیدن ماهک که چند ساعتی بود با همسر و بابا و خواهرک رفته بودند کارگاه، حالم زیر و رو شد. وقتی با خاله مهین و الهام حرف میزدیم. وقتی خاله نفسیه از ره رسید و صورت قشنگش رو دیدم. وقتی باران کپلک از راه رسید و با اون چشمای جذابش زل میزد تو چشمام ولی اونقدر تپلِ که نمی تونستم بغلش کنم. وقتی امیر عباس فسقلی ماهک رو به نیش اش کشیده بود و آورد کنار من و گفت متین میخواد بوسش کنه :)))) غیرتی شده بود. وقتی زاینده رود رو دیدم و از پل محبوبم رد شدم. وقتی تا مغازه عمو نوروز پیاده رفتیم. وقتی بالاخره من و ماهک کتونی خریدیم، وقتی تو میدون نقش جهان راه می رفتم. وقتی برای کارای اداری و تو هوای بارون زده اردیبهشت تو خیابونای دوست داشتنی تک و تنها قدم میزدم. وقتی تو قشنگ ترین موقع سال اصفهان رو نفس کشیدم خوشبخت ترین آدم دنیا بودم.

 

خدای قشنگم برسون روزی رو که مردم ایران از ته دلشون بخندند و احساس خوشبختی بکنند و به خودشون افتخار کنند.

سلام غزل جانممممم. این پست و حال و.هواش چه به موقع بود ، بعد ماه ها اتفاقات و تنش های متعددی که نفسم رو حبس کرده بود و از سر زدن به سرای سبز  مجازی دوستان دور افتاده بودم. حال دلت بهاری، لحظاتت به طراوت اردیبهشت، کام وجودت به شیرینی توت نوبرانه. دخترک دلبر موطلایی رو جای من هم ببوس. دلتنگتون شدم 😘

سلاااااااااااااااااااااااااام
عزیزمی خدا رو شکر
ای جونم سختی و تنش دور باشه از جونت
الان خوبی؟ همه چیز روبراه شده؟
 
دل منم تنگ شده مرسی که هستی
الهی همیشه بخندی و آرام باشه وجودت

چقدر خوندن این جملات و کلمات زیبا لذت‌بخش و پر از انرژی بود... 

الهی که همیشه حس خوشبختی توی رگ‌هات بجوشه دوست جان💚🌱

الهی شکر
مرسی عزیزم همینطور برای شما آرامش عزیز

خیلی متن قشنگی بود:)

لطف داری

دلم اصفهان اردیبهشت دهه هفتاد میخواد که آب تو رودخونه می خروشید و مردم دلشون شاد رود، دلم لکککک زده براش

واقعا خیلی خوب بود اون روزا
دل منم لک زده

الهی شکر برای خوش حالی و حس خوبت عزیزم 💜

حس خوبت مستدام

مرسی نسترن جانم  💜

اااایییییی که ایشالا صد برابر بشه خوشی هات و حال خوشت عزیزممممممم

خیلی حس خوبی داشت این پستت. خدا خانواده ات رو برات نگهداره عزیزممممم

قربون قلب مهربونت بشم 💜
الهی که تو هم آروم باشی 

نوش جون و روح و روان و قلبت اینهمه احساس خوشبختی🧡💛💚💜

مرسی مامانی جانم
روزی شما باشه💜
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan