به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۱۲. وضعیت سینوسی

چه بی رحمانه گاهی خوشحالی بدل به غم میشود

۱۱. بمبِ بمبِ بمبم ....

خودِ این روزهایم را عاشقم

گاهی برایش قهوه میریزم و با هم توی تراس غرق دلبری گلها و آواز بی وقفه گنجشگکان می شویم

گاهی به پیاده رویهای خودمانی دعوتش میکنم

و گاهی برایش هدیه های ریز و درشت می خرم

صبح ها توی آینه بهم زل میزنیم و شکلکهای خنده دار در می آوریم

و بعد از چند ثانیه میزنیم زیر خنده

و من از صمیم قلبم میگویم: " دوستت دارم دیوونه جذاب"

 

۱۰. گفتم سلام خانم، بی خیال

ماگ رو پر از قهوه میکنم و آماده ملاقات با خود می شوم. خودم رو روی صندلی کوچک تراس جا میدم و خیره میشوم به گل قشنگم که گلهای قرمز و ریزش باز شده و بقیه غنچه هایش در شرف باز شدن هستند. این یکی از دوست داشتنی ترین داراییهای من در این زندگی زمینی است. نوشیدنی ام را با ملودی گوشنواز پرنده ها می نوشم و بعد از آن چانه ام را به دستهایم تکیه می دهدم و چشم می دوزم به درخت های گردو توی حیاط همسایه. درختهای گردو برای من پر از خاطره و عشق اند.  سبز اردیبهشتی یکی از جلا دهنده های روانم را با نگاه می بلعم و گوش می کنم، صدای جیک جیک گنحشگکانِ بی دغدغه را. به خودم که می آیم صداهای درونم را می شنوم که آرزوی عشق ، نور و خیر دارد برای همه و اسم هایی که یکی یکی در ذهنم مرور می شوند؛ حتی اسم آن آدمهایی که بدترین نقش ها را در زندگی من و خانواده ام ایفا کرده اند. استاد می گوید: "من  و تو ندارد، همه ما یکی هستیم چون  پروردگار از روح خودش در ما دمیده. انسانهای بد زندگی شما، تنها روح های الهی هستند که در جهت ارتقا شما، یک نقش بد در زندگی تان بازی می کنند. هرگاه نتوانستید برای کسی خیر بخواهید به یاد بیاورید که در جسم او رو الهی وجود دارد و برای روح الهی اش طلب خیر و عشق داشته باشید." و همین توصیه کمکم می کند که بتوانم برای بدترین آدمهای زندگی ام عم طلب خیر کنم.

به شش روز گذشته فکر می کنم و افکاری که در سرم گذشت. به لحظه هایی که از اعماق قلبم آرزوی نبودن، داشتم و آرامش عمیق این لحظه. ایمان دارم تمام این حالِ خوش به دلیل سپاس‌گزاریهایم در بدترین حالِ ممکن است. آن زمان که در مقابل اعتراضها و گلایه های ذهن، تمام تلاشم را کردم که نعمت هایم را به یاد بیاورم.

 

غ‌زل‌واره:

+ دو روز قبل که بعد از چهار روز تحمل، از شدت فشارِ روبرو شدن با یکی از بزرگترین ترس های زندگی‌ام و به طبع چند ترس دیگر در راستای اون و شوک و بد حالیهای بعدش یه پهنای صورت اشک می ریختم و چشمای قرمز و ورم کرده ام رو توی آینه دستشویی موقع شستن دستمال تمیزکاری نگاه میکردم، تصورش رو هم نمی کردم که 24 ساعت بعدش چقدر آروم میشم و قبل از 48 ساعت خوشبخت ترین آدم روی زمین باشم. 

 

+ حالا که من روبراه شدم، مهمانها رفتند

 

+ اینقدر تحمل این 6 روز برایم سخت بود که 12 روز زودتر پریود شدم. :)) چقدر خوب که تموم شد.

 

+ استاد میگه وقتی قراره ارتقا مدار پیدا کنید مورد آزمون قرار میگیرید و من در عرض 20 روز دو تا آزمون دادم. فکر میکنم موفق بیرون اومدم

 

۹

جمعه ۶ عصر

در تراس رو باز میکنم و بعد از تمام شدن قهوه، مراقبه قطع لینک رو انجام میدم. له، خسته و کم خواب به خاطر برگشتمون، روی تخت ولو میشم و فایل جلسه ۲۹ خودسازی رو گوش میدم. تن آرامی انجام میدم و سعی میکنم بخوابم اما بی فایدست. ذهنم میره سمت مهمونیِ امروزِ تولدِ پسرِ جاری و فضای مجلسی و رسمی مهمونی و آدمایی که خیلی دلم میخواست بعد از مدتها ببینمشون ولی باید امروز برمیگشتیم و الان از فرط خستگی حتی نمیتونم آرزو کنم ای کاش میتونستم توی مهمونی حضور داشته باشم‌ اگرچه دو هفته گذشته واقعا ناراحت بودم 

به قدری دلم مهمونی میخواست که مهم نبود میزبانش کی باشه. بعد از بد رفتاریهای پارسال، شاید حس من به جاری دیگه هیچوقت مثل قبل نشه. کما اینکه نسرین میگفت من اگر مثل شما اینجا زندگی نمیکردم حتی اگر هم میتونستم بمونم هم نمیموندم و تو مهمونی شرکت نمیکردم. البته که اگر کسی من رو هم اینقدر اذیت میکرد و بدخواهم بود، دیگه دلم نمیخواست ریختشو ببینم چه برسه تو مهمونیش شرکت کنم. ولی اگر رابطمون مثل قبل بود فکر کنم مهمونی رو میذاشت پنجشنبه که ما هم حضور داشته باشیم :|

 

یکشنبه ۱۰:۴۰ شب

همچتان کم خوابم. شکر خدا ماهک قصه نخونده بیهوش شد. دو روز قشنگی داشتم. ولی چند وقتیه خواهرک چنان انرژی خوار شده که وقتی باهاش تماس میگیرم همون لحظه اول پیسسسس. به مامان که میگم میگه مجبور نیستی تماس بگیری باهاش. دقیقا هم فکر خودم اما هر بار به امید بهتر بودن زنگ میزنم اما به دلیل فشار کاری و مالی زیاد که به خاطر خرید خونه متحمل شده نمیتونه نرمال باشه.

با این وجود همچنان دو روز قشنگی داشتم چون موفق شدم به یکی از حساسیتهام غلبه کنم. برای خودم یک پاکن آبی رنگی رنگی جایزه خریدم و عاشقشم‌. برای خودسازی دارم به جاهای خوبی میرسم :)

۸. ...

تناقض خنده داریه که آخر سفر دلت بخواد بری خونه ولی نه شهر محل سکونتت

۷. جای امنِ بودنِ من

برای اولین بار توی نقطه ای از زندگی قرار گرفتم که دلم نمی خواد برم خونه

دوست دارم زندگیمون همین جا باشه

من تازه دو هفته است فهمیدم که تمام تنهاییهای بیش از حدم رو فرافکنی میکنم روی چیزایی که واقعا بی اهمیت ترینند و موقع ملاقات خانواده هامون و بودن توی جمع، بعد از چند روز این فرافکنی ها به شدت کم میشن.

دلم میخواد بمونم

 

۶. دل مشغولی

به خیال اینکه ماهک و همسر پدر دختری دارند کیف می کنند، اومدم نشستم سر لپ تاپ همسر که بنویسم. هنوز جمله اولم تمام نشده که ماهک با سرعت تمام از راه میرسه و از سر و کولم بالا میره. بهش می گم برو تنبک تمرین کن تا بیام اما به جاش دنبال کنترل می گرده که تلویزیون ببینه.

درونم حس تشکر قشنگی نسبت به خودم دارم چون با همه اینکه کرونای لعنتی یازده روز خیلی اذیتم کرد و روانم رو هم بهم ریخته بود و هنوز هم میل به غذام خیلی کمه اما من دست از مدیتشن هام بر نداشتم و امروز مدیتیشن جدید رو شروع کردم که مربوط به پاکسازی دیتاهای منفی و سایه های ناخودآگاه هست. راستش به نظرم این سری از مدیتیشن ها واقعا داره بهم کمک می کنه که نشخوارهای ذهنیم حذف بشه. از طرفی من وقتی حالمبد میشد زیاد در موردش حرف میزدم اما با توجه به تکنیک هایی که یاد گرفتم شروع کردم به چفت کردن ذهنم روی مسایل دیگه و لذت بردن از لحظه حال و این داره بهم کمک میکنه که خودم رو جمع و جور کنم.

از اونجایی هم که به خاطر مشغله های امسال فرصت شروع یک کار جدید یا فعالیت شغلی رو ندارم؛ میخوام تمرکزم رو روی یکی دوتا کار دیگه بزارم که شروع کردم و یکیش رو باید تمام کنم و یکی دیگه رو جدی دنبال کنم.

بعد از عیدی برای موسیقی ثبت نام نکردم. واقعیت اینه که من توی حفظ قطعات هنوز مشکل دارم و همین موضوع باعث میشه که ارایه درس رضایتبخش نباشه و اذیت بشم و استادم تنها راهنماییش گذروندن دوره ریتم خوانی بود. حالا استاد خوبی پیدا کردم که سبک تدریسش متفاوته و اگر بخوام باید آفلاین باهاش کار کنم چون کلاس آنلاین نداره. میدونم کلاسهای سلفژ و ریتم خوانی جز ملزومات موسیقی هستند ولی فعلا قصر گذروندن این دوره ها رو نداشتم. اما اگر با سیک این استاد هم مشکل حل نشد مجبورم که این دوره ها رو بگذرونم :))

مدرسه ماهک خیلی رفته روی مخم و خسته ام از این وضعیت. ببرمش باید تنم بلرزه تا سالم برگرده خونه و وقتی هم نمیبرم عذاب وجدان اینو دارم که نرفت و آموزشش ندید. خسته ام از این وضعیت و فشار روانی که داره ولی با حال هم هستیم که صدامون هم در نمیاد

اووووف اینو گفتم یاد فیلم "برادران لیلا" افتادم. مدتها بود که فیلم نگاه نمی کردم و با دیدنش واقعا پشیمون شدم. از بس شدت بی کفایتی شون تو این فیلم بی حد و حصر معلومه که بهش مجوز پخش ندادن و منِ خر تو روزای اولی که کرونا گرفته بودم اینو دیدم و از اول تا آخر فیلم اشک ریختم از بس واقعی بود حسِ بدبختی که مردم به خاطر این اوضاع دارند. مامان بابای پدرسوخته اشون و خیلیای دیگه هم نمادِ خیل عظیمِ مسئولانِ بی مسئولیت بودند و از اون روز بود که حال روحیم خیلی بد شد. خلاصه اگر مثل من ظرفیت این همه تلخی که اینقدر قشنگ به تصویر کشیده شده رو ندارید اصلا نگاش نکنید

 

+ نیمه شب یکشنبه با صدای جیغ یک زن از خواب بیدار شدم صداش خیلی سوز داشت و من واقعا ترسیده بودم. صداش صدای جیغ زنی که عزیزی رو از دست داده باشه. اما وقتی کاملا هوشیار شدم دیگه صدایی نشنیدم و فکر کردم خواب بوده. یککشنبه که ماهک رو بردم کلاس دیدم دو پلاک اونطرف تر دیوارها پر از پلاکارد هستش و داغ فرزندشون رو تسلیت گفتن. دلم میخواست برم بپرسم چی شده و ببینم ربطی به داهایی که من شنسدم داره؟ ولی از اونجایی که من زیادی همذات پنداری میکنم تصمیم گرفتم مثل همیشه که گذر می کنم و فضولی نمی کنم این بار هم بگذرم اما هنوز صدای اون جیغ و ناله های گهگداری این خانم داغدار ذهنم رو بد درگیر کرده

 

+ ممد که مرد لیلا گفت حلالش کن و من روزی که از اصفهان برگشتم متوجه شدم من هنوز نسبت به عزیزترین کَس اَم (بابا) اون احساس بخشش عمیق رو به خاطر اعتمادِ اشتباهش به ممد و بقیه اشون، نتونستم تجربه کنم چرا باید به فکر بخشیدن یا نبخشیدنِ کسی که هرگز حلالیت نخواست و هر بار بابا گفت بیا تسویه کنیم گفت پولای خودم بوده، ذهنم رو درگیر کنم؟ فرداش که با خواهرک حرف زدم، حرف رسید به جمله بابا که گفت: "من می فهمیدم خواهرم شماها رو دوست نداره ولی پیش خودم انکار می کردم. باورم نمیشد". خواهرک گفت که بعد از شنیدنِ این جمله بیشتر از همیشه حالش بد شده چون فهمیده که بابا میدونسته اونا خانوادشو نمی خوان اما باز تمام سرمایه گذاری مالی و عاطفی اش روی اونا بوده نه ما و اگر این سرمایه گذاری رو روی ما کرده بود الان زندگی شون (پدر مادرم) اینقدر سخت و در تنگنا نبود. تهش گفت به این نتیجه رسیدم که بابا همیشه دنبال محبت خانوادش بوده و وقتی پولدار شده خواسته با پولش محبت اونا رو برای خودش بخره اما باز هم موفق نشده و بارها و بارها باعث شکست عاطفی و مالیش شدن. بهم گفت مادامی که بابا رو نبخشیم اونا تو زندگی ما هستن و به هدفشون رسیدن. بابا هیچوقت زندگی نکرده. بیا بابا رو ببخشیم و تلاش کنیم بقیه عمرش رو در محبت و حال خوش بگذرونه. 

نمیدونم تحلیل خواهرک راجع به خریدن محبت اونا چقدر درسته اما جمله های آخرش خیلی تکان دهنده بود و من دارم تلاش میکنم هرچقدر هم سختی زندگی خانوادم رو ببینم دیگه اجازه ندم فکر بدی راجع به بابا و گذشته به درونم راه پیدا کنه.

 

+ احساس می کنم نوشتن حتی همینقدر جسته گریخته ذهنم رو سبک می گنه و گاهی گره های ذهنم رو باز میکنه. از طرفی این روزا خیلی از بچه ها دارن کانال تلگرام میزنند. نمیدونم منم این کار رو بکنم یا اینجا بهتره؟

۵. رخوت

دوباره یه جور آزاردهنده احساس ناامنی دارم نسبت به فضای مجازی. از ثبت اطلاعاتم متنفرم.

#عطف به گرفتن نوبت سنجش ماهک

 

بالاخره بعد از ۱۱ روز امروز عین آدم بیدار شدم. نه جسمم معیوب بود نه حال روانم. اما

 وقتی خوابیدم و ۹ بیدار شدم افکاری عین بختک روم افتاده بود که دلم میخواست همشو بالا بیارم

 

دوشنبه که از فرط بدحالیِ روان، پشت تلفن اشک میریختم و به خواهرک میگفتم وقتی این احساسهای تهوع آور پیداشون میشه فکر میکنم همه دنیا حال روانشون خوبه جز من. در حالی که میدونم واقعیت نداره. چرا تمام نمیشه این حسهای بد و هر بار فکر میکنم تموم شده باز ...؟ خواهرک گفت: "من ۴ سال با این حالتها دست به گریبان بودم و کتابهای رابینز، شنا، و.... راه نجاتم شد". گفتم من این همه خوندم. این همه دوره برای کنترل ذهن شرکت کردم همش کشک؟. گفت:" من نتیجه خونده های اون زمان رو الان دارم واضح و روشن تو زندگیم می بینم. من آدم قوی شدم و دیگه اون حالتها رو هرگز تجربه نکردم. تو خیلی چیزای قشنگی از کتابها و دوره هات برام میگی. شک نکن همه اینها به مرور تو زندگیت متبلور میشه و نتیجه همه تلاشهاتو میگیری"

بعد از سبک شدنم و تمام شدن تماس میبینم تو گروه مامانا نوشتن باز گاز انداختن. به خودم میگم والا تو با زندگی تو این وضع شدیدن آنرمال اجتماعی هَرَجی بهت نیستا:|

 

مهنوش برام پاکسازی کرد و امروز یک نفرشونم موقع بیرون رفتن ندیدم. این بهترین هدیه بود برام. کاش دائمی باشه :)

۴. اینم شد خوش گذرونی؟

گیر افتادیم تو چرخه این بیماریِ کوفتی

من بی جون و بی رمق از هشت نه روز بیماری و مریض داری. واقعا تب ماهک خیلی اذیتم کرد

ماهک بی خواب از خوابِ زیادِ ناشی از تب

و همسرِ تبدار بیهوش

 

# نه_به_عید_دیدنی🤪

۳. ۱۳ به در

 این ۴روز چنان سخت گذشت که انگار نه انگار رفته بودم اصفهان. 

در واقع با همه اینکه اونجا حال روانم خوب بود ولی ملاحظات بیش از اندازه خانوادم برای رفت و آمد با نزدیکان بیمار مامان گند زد به کل برنامه عید

عصر سوم ماهک تب و لرز کرد و دو روز بعدش هم بابا. شب آخر هم مورد مذکور تشریف آوردن خونه مامان اینا و از خجالت بنده هم درومدند

بعد امشب به مامان میگم: "به همسر گفتم از این به بعد اونجا من تصمیم میگیرم کجا بریم کجا نریم چون تو همش میگی هرچی بزرگترا بگن" مامان نه گذاشته نه برداشته میگه حالا معلوم نیست دیگا کی بیای اینجا شاید سال بعد هم عید ترکستان باشی

و من دهنم باز مونده که چرا مامان همیشه چپکی حرفای منو متوجه میشه و بعد به بجای درک مطلب صورت مسئله رو کلا پاک میکنه، یک جوری که انگار مشکل من با رفتن خونه اوناست

خودم هم اخلاقای گند زیاد دارما اما این خصوصیت مامان که ترجیحش پاک کردن صورت مسئله است خیلی اذیتم میکنه.

امشب و دیشب به لحاظ روانی داغون بود. دیشب عصبانی و امروز شدیدن دپرس. امیدوارم بره که برنگرده این بیماری 

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۱۹ ۲۰ ۲۱
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan