در میان روزهایی که سخت میگذرند، شبهایی هم هست که عالی می شوند وقتی احساسات بد ناگهان ناپدید می شوند و احساس خوب و یک احساس ساده خوشبختی زیر پوستم وول میخورد و من در بست خودم رو در اختیار کوچکم میگذارم و او از ته دل میخندد
خیلی دوست داشتم پیاما رو جواب بدم اما نتونستم
مهمونی خوب برگزار شد اما فهمیدن حالِ من خوب نیست. شاید اصلا احساس مسئولیتش منو سرپا نگه داشته بود
بدو بدو اومده خوابیده روم و خودشو جمع کرده تو بغلم
من: میدونستی تو آرامش منی؟
ماهک: بله میدونستم. حامی هم آرامشتِ. مامان بابات هم آرامشت هستند.
من: پس من و حامی هم آرامش تو هستیم!
تو: تو خیلی آرامشی. حامی کم آرامشمِ . مامان تو هم خیلی آرامشِ و بابای حامی و رز. بقیه کم آرامشم هستند
به جز من، فقط کسایی خیلی آرامشش هستند که خیلی باهاش بازی میکنند