ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
نیمه شب 24 مهر
برای اولین بار تو زندگیم، مامان اینا قرار بود بیان و اومدن. اما من از دلواپسیِ این آمد و رفت، نه تنها لبریز اضطراب و فاجعه سازی برای کثیفی های احتمالی نبودم، بلکه بسیار خوشحال بودم از اینکه هستن، میان و من اونقدری فرصت بهم داده شد که امروز، بتونم با روی گشاده، در نهایت آرامش، ازشون استقبال و پذیرایی کنم
ماه کنار خواهرک بیهوش شده و من اینقدر مردم برای هردوشون و لذتی که شب و صبح هنگام خواب و بیداری تجربه میکنند که چندتا عکس گرفتم ازشون
حالا دیگه واقعا اگر یک روز، ناگهان نباشم، حسرتی به دلم نمانده چون بالاخره وسواس کنترل شد، گیر دادنای من به ماه و همسر به حداقل رسیده. دیگه هر روز لباسای مدرسه اش رو نمی شورم و اینکه اون صدای تو سرم که منو مجبور به شستنهای مکرر میکرد، خفه خون گرفته. بزرگترین آرزوی 15 سال گذشته ام بسیار به واقعیت نزدیک شده.
هفته قبل که بعد از چالش های عجیب غریب شش ماه گذشته که پشت سر گذاشتیم، یک اتفاق عجیب برای همسر افتاد و دو روز بعدش با همه رعایت کردنهام، یک لحظه عجله باعث شد، ساز قشنگم از روی پایه بیفته و فالش بشه، خصوصا نت دو و ر، انگار یک آن، ظرفیتم پر شد. تا دو روز بعدش بسیار ناراحت بودم تا اینکه به خاطر آوردم ، جنگ باعث شد وقفه بیفته بین کلاسهای موسیقیم اما تهش چیزی شد که میخواستم. پس این وقفه ناخواسته احتمالا آورده ای غیر منتظره خواهد داشت
صبح 7 آبان
دقیقا 10 سال و 1 ماه و 16 روز از زمانی که زندگی مشترک را شروع کردیم گذشته و تا همین چند ماه قبل، باورم نمی شد با کنترلِ وسواسی که روز و شبم را یکی کرده بود، می توانم با خودم به صلح برسم و زندگی در درون آنقدر زیبا و آرام شود.
هنوز صدای مامان که روز اول فروردین 1403 که از صبح تا شب، پنیک بودم، در سرم می پیچد: "چطور میتونی اینقدر با خودت بد باشی!". روزی که باورم نمیشد قراره تمام بشه. پنیکی که فکر میکردم تا ابد ادامه خواهد داشت و من بدبخت ترین انسان روی زمین هستم و خواهم بود که انقدر که شیوه زیستنم بد بوده که به این نقطه رسیدم و زندگی برام هیچ زیبایی ندارد. آنقدر در این سالها روزهای وحشتناکی در درون سپری کردم که ....
از زمان تولد ماهک به هر دری زدم که خودم را خلاص کنم. روزهایی بود که 4، 5 اپیزود، پادکست در روز گوش میدادم. یا گاهی در ماه 10 کتاب می خواندم. تعداد زیادی دوره توسعه فردی و کنترل ذهن شرکت کردم اما با شروع پنیک اتک های شدید و مصرف پاروکستین چنان در باتلاق افکار فاجعه ساز فرو رفتم که هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر به خفگی نزدیک میشدم
همیشه بهترین ها را از صمیم قلب برای دکتر شهبازی آرزومندم که دکتر ح رو به من معرفی کرد. دکتری به معنای واقعی انسان، خوش برخورد، صبور و بسیار بسیار آرام که با وجود اینکه مکالمه مختصری بین ما رد و بدل می شود، فقط با حضور و لبخند مهربانش، دنیایم را پر از زیبایی می کند. حالا یک سال و شش ماه از اولین ملاقات ما گذشته و حدود بهمن و اسفندِ گذشته، غزلی را یافتم که با جان و دل خودش را دوست دارد. همان غزلی که هیچ دلیل قانع کننده ای برای ستایش وجود خودش نداشت. معتقد بود هیچ حرکت افتخارآمیزی در زندگی اش انجام نداده و خودش را با درآمد شخصی، کار و عوامل بیرونی تعریف میکرد و چون آنها را از زمان حضور ماهک از دست داده بود، دلیلی هم برای دوست داشتن خودش نداشت.
حالا اما زندگی جور دیگری پیش می رود چون غزل با خودِ واقعی اش به صلح رسیده و تلاشهایش به ثمر نشسته. با آرام شدن صدای قسمت خبیثانه ذهنش، آموخته هایی که بی فایده می نمود در هم ترکیب شدند و ...
غزل تغییر کرد و در کنارش خیلی چیزها تغییر کرد. غزل مستقلی که هشت سال قبل به خاطر غربت و حس بی کسی و نوزادی که جرات نداشت به تنهایی از خانه بیرون ببرد، همه هست و نیستش را وابسته به همسرش کرده بود و تقریبا همیشه به جای تصمیم گرفتن، اجازه میداد بقیه تصمیم بگیرند! دایم غم بی کسی و غربت داشت! دایم خودش را با این و آن مقایسه میکرد و با هر مقایسه، شکسته های عزتِ نفسش خوردتر می شدند، تبدیل شد به بانویی قوی، مستقل، مصمم که خودش تصمیم می گیرد و دیگر خودش را در وضعیت قربانی نمی بیند و از موضع قدرت رفتار می کند. هنوز راه زیادی در پیش است اما این تغییرات آنقدر بزرگ بوده اند که همه چیز زندگی را تحت تاثیر قرار داده اند.
رفتار همسر به طرز شگفت انگیزی با تغییرِ من و رفتارهایم، بدون هیچ تلاشی از سمتِ من برای تغییر او، زمین تا آسمان متفاوت شده. البته که همیشه هستند چیزهایی که چالش برانگیز باشند اما انگار تازه وجودم به عنوان یک زن مقتدر در حال پذیرفته شدن است، چون در درون، خودم را پذیرفته ام و این عزت نفسِ جان گرفته، تاثیر شگفت انگیزی در رفتار دیگران با من گذاشته.
دیگه غصه بی کسی و تنهایی احاطه ام نمی کند. دیگه از بیرون رفتن فرار نمیکنم و همین که فرصتی برای بیرون رفتن مهیا می شود، کارهای عقب افتاده را بهانه نمیکنم. تمام تلاشم را میکنم که کارهای خارج از منزل مثل تمام سالهای گذشته به تعویق نیفتند. خصوصا کارهای پزشکی.
آنقدر با خودم خلوتهای شیرین دارم که هفته ای یک بار دیدن شری، گاهی ثنا و در طول هفته دیدن مامانها، موقع رفت و برگشت به مدرسه نیازهای اجتماعی ام را مرتفع می کند.
ظهر ۸ آبان
همسر و همکاراش جلسه دارن. ماهک مشغول بازی با پیشیِ شرکت است و من در سایه، روی صندلی حصیریِ حیاطِ شرکت لم داده ام و از خنکای نسیم پاییز، وجودم هر لحظه تازه می شود.
با اینکه دل کندن از خواب اول صبح آسون نیست اما همین امروز که میتونستم بخوابم قبل از ۶ از تشنگی بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.
سازم ری تیون شده بود و باید برای تحویلش میرفتم و امروز بهترین زمان بود، قطعا اگر در قالب نسخه قبلی بودم، بی خیال میشدم. اما امروز شال و کلاه کردم و زدیم بیرون. همیشه رفتن تا نیاوران کار سختی به نظر میرسد، اما برای قدم گذاشتن به یکی از محبوبترین مکانهای دنیا و دیدن اساتید خفن و تصویر اون همه ساز روی دیوار، گرفتن و نواختن سازی که صدای درونت را فریاد میزند، لذتبخش ترین کار دنیاست. بعد از ۳ هفته قراره دوباره صدای دلنشینش قلبم را آرام کند
غزلواره:
1+ سه شنبه که در اثر نوشتن یک متن کوتاه و تلخ از دهه بیست زندگیم به شدت مودم پایین بود، دلم برای سازم خیلی تنگ شد و در عین ناباوری بعد از 10 روز تماس گرفتن که سازت آمادست با اینکه سبا گفته بود ری تیون سه هفته ای زمان میبرد.
2+ ماهک بعد از 3 سال از ادامه ساز تنبک انصراف داد و خواست که تا آخر سال کلاس موسیقی نداشته باشد. اما من نواختن های آوین رو میبینم و دلم میگیره چون به جاهای خفنی رسیده بود
3+ چقدر زندگی قشنگه تو این لحظه.
4+دوره 11 عهد آنوشا عالی بود و هست اگرچه نتونستم همشو آنلاین انجام بدم چون از شنبه ای که بعد از نمایشگاه رفتیم که خواهرک کارهاشو از فرهنگسرای نیاوران جمع کنه و من سازم رو بدم برای ری تیون، سردردی گرفتم که تا 4 روز با مسکن هم آروم نمیگرفت و شروع دوره تو همون روزا بود
5+ مشتاقانه منتظر 9 شبم با چیزهای جدیدی که قراره یاد بگیرم و خودم رو بهتر درک کنم و بسازم
6+عتشق اینم که وقت اضافه ندارم. ماهک رو میبرم و میارم. با هم میریم خرید. رستوران. کلاس، تفریح و کلی عشق و حال مادر دختری
7+ هیچوقت تو زندگیم احساس نکرده بودم که اینقدر دوست داشتنی هستم. البته که خیلی ها ممکنه از من خوششون نیاد ولی لاقل خودم خودمو دوست دارم :))
8+ خوشحالم که به هر ضرب و زوری بود این پست رو با همه بهم ریختگی هاش تمام کردم.
9+ می خونمتون فقط نوشتن و کامنت گذاشتن زیادی سخت شده انگار :(
- شنبه ۱۱ آبان ۰۴