از شدت تب تمام تنم خواب رفته و نای تکون خوردن ندارم. سرم گیج میره با این وجود حس قشنگی در درونم وول میخوره و باور دارم همه چیز در کمال هستش برای سعادت من
بهارتون قشنگ
- جمعه ۱۱ فروردين ۰۲
این زندگی تازه و آرام
از شدت تب تمام تنم خواب رفته و نای تکون خوردن ندارم. سرم گیج میره با این وجود حس قشنگی در درونم وول میخوره و باور دارم همه چیز در کمال هستش برای سعادت من
بهارتون قشنگ
یه جور وحشتناکی نیاز به دفتر و خودکارم دارم. اما برخلاف گذشته این بار فراموش کردم همراهم بیارمشون و حالا دیگه راهی جز تایپ کردن نیست. ساعت از 3 گذشته. مامان روزه است و بابا ناخوش احوال و هر دو خوابند و بقیه به کاری مشغول. صدای چرخش لباسشویی، صحبت کردن خواهرک از دور و گوشی همسر سکوت بعد ازظهر را شکسته. دلم برای خانه و روزهای عادی تنگ شده اما دلم نمی خواهد این روزها هم تمام شوند. واقغیت این است که آنقدر دیر به دیر میایم اصفهان که 4، 5 روزی طول می کشه تا به شرایط جدید و متفاوت از قانون های خاصم توی خونه، عادت کنم و وقتی عادت می کنم تازه زمان لذت بردن است.
بعد از 9 ماه آمده ام اصفهان و بعد از یک هفته عادت کرده ام به شرایط جدید و چه خرسندم که مجبور نیستیم بدو بدو جمع کنیم و بریم که ترکستان هم سر بزنیم. راستش با اینکه پارسال تمام عید را ترکستان بودیم و به خاطر دلتنگی، و دعوای یک ماهه من و همسر، از روز 13 به در که رسیدیم خونه من ناخوش احوال شدم و تمام یک ماهِ بعدش به گند کشیده شد؛ ولی امروز خوشحالم که جای گله و شکایتی از سمت خانواده همسر نبود و من اگر بخوام می تونم با خیال راحت تمام تعطیلات رو اینجا بمونم.
نمیدونم آخرین باری که اینجا احساس امنیت داشتم کی بود. اصلا آخرین باری که بهار توی اصفهان با حس های قشنگ گذشت کی بود؟ فکر کنم سال 92. و بعد از اون دیگه بهار، صدای جیک جیک پرنده ها، صبح زود و لطافتش پر شده بود از احساس های حال بهم زن و آزاردهنده. تا شنبه هفته قبل که به خاطر استرس، سرزنش های درونی به خاطر عقب موندن از کارهای خونه تکونی و ساک بستن و سفر، بعد از بیشتر از 9 ماه دوباره دچار ... شدم؛ البته در حد یک ساعت و تو اون لحظهها پیام دادم به کوچم و ازش خواستم برام همه اینها رو به اضافه دو تا چیز دیگه رو پاکسازی کنه و اون برام مراقبه از فرش تا عرش رو فرستاد و من فرصت نکردم انجام بدم.
و امروز بهار، اصفهان، جیک جیک پرندهها و همه چیز خیلی قشنگه. اگرچه که صبحِ سومِ فروردین به خاطر از دست دادن کنترلِ افکارم با حال خیلی بدی بیدار شدم و دلم می خواست اون "اگرِ لعنتی" و "اون شکِ" موقع دستشویی بردنِ ماهک تو سرم نبود و اونقدر سلسله مراتب برام نمیبافت. اما ظهر که توی آشپرخونه خاله مهین خورده ظرفها رو می شستم تا ریخت و پاشهای قبل از ناهار کم بشه به خودم اومدم و دیدم من به اضطراب شدیدم بیتوجهی کردم و الان نه از اون "اگرِ لعنتی" خبر بود و نه از اون سلسه مراتب ساختگی. پر بودم از حال خوب و لذتِ مهمونی و دورهمی
از فکر اینکه دفعه بعد که میام چمدونم رو تو خونه خودِ مامان اینا باز می کنم اونم بعد از این همه سال احساس عدم امنیت، قلبم بوم بوم میزنه. این حس رو فقط کسی متوجه می شه که خانوادش به خاطر خیانت فامیل همه چیزشون رو از دست دادند و بعد از سالها سختی تونستن اون امنیت رو دوباره به دست بیارند. درسته که من دیگه کنار مامان اینا زندگی نمی کردم اما این خونه های اجاره ای حسِ خونه برای من نداشتند.
کارگاه جدید خواهره خیلی دلنشینِ. یکی از درختا غرق شکوفه سفیدِ و درخت سیب در شرف باز شدن شکوفه های صورتی. خدا کنه تا باز شدن صورتی ها اینجا باشم
"آدمهای بدِ زندگی شما، دیتاهای معیوب و بدیهای درونِ شما رو حمل میکنند و این حمل بدیها اصلا کار آسونی نیست. باید ازشون ممنون باشید که دیتاهای معیوبِ درونتون رو به شما نشون میدن تا شما بتونی پاکشون کنی"
ممد مُرد و وقتی فهمیدم لبریز شدم از تناقصی از غم، نفرت، بی تفاوتی و درد. غم اینکه سنی نداشت. نفرتِ اینکه چقدر به ما بد کرد. بی تفاوتیِ مُرد که مُرد و درد همه خاطراتِ روزهای کودکی که با حماقت و قدرنشناسی به آنی همه به گند کشیده شد. اشکهایم که ریخت حامی گفت برای مرگ چنین آدمی حتی نباید ناراحت شد چه برسه گریه کنی و من نمیدونستم دقیقا برای چه کسی صورتم خیس شده
کفشهایم را که در می آورم و پا روی زمین خانه می گذارم، بعد از مدتها احساس می کنم که من چقدر چقدر و چقدر زیاد و اساسی نیاز دارم به بودن در جمعی دوستانه و صمیمی و در عین حال بگو بخند. دوباره بعد از مدتها متوجه می شوم که من چقدرررررررر تنهام. زیادی تنهام و همین است که من تلاشهای زیادی از جمله روانپزشک (که کماکان دارو میخورم)، روانشناس، و خیلی کارهای دیگری برای خلاص شدن از این حساسیتهای مزاحم کردم اما بهبودی حاصل نشد یا آنقدر دوباره تنها ماندم که به شکل دیگری برگشت.
امشب که برای تمرینِ اجرای ماهک و همدورهایهایش به آن یکی آموزشگاه رفته بودیم و مامانهای هم گروهیِ کلاسِ صبورا مثل هفته های قبل اما به دلیل چیدمان متفاوت صمیمیتر نشسته بودیم و من مثل خیلی وقتها به دلیل یکی از حساسیتهای مسخره، در درون مضطرب بودم، و در ذهنم به الناز و سپیده و سهیلا و سارا می گفتم: "خوش به حالشون که ریلکس اند و می تونند از زندگی لذت ببرند. راحت برن بیرون، بیان و کیف کنند"، چنان بحث گرمی افتاد که کلا دلواپسیِ مضحکم را فراموش کردم. من عاشق شخصیت پر انرژی و شلوغ الناز هستم و ستایش گر متانت و کم حرفی و صدای ظریفِ سپیده و چنان در درون از بودن در کنارشان لذت می برم که تمام مشغله هایم را فراموش می کنم. چقدر دوستهایی اینچنین را کم دارم و چقدر حیف که این دور هم بودنها رو به پایان است.
چقدر دلم میخواهد یک گوشه دنج پیدا کنم که نه ماهک باشد و نه همسر و چشمانی داشته باشم پر از اشک تا کمی از درد تنهایی بیش از اندازه را ببارم. اما نه اشکی هست و نه جای دنجی.
غزلواره
+ هر چقدر هم خودم را ترغیب کنم میلم به نوشتن و خواندن آنقدر کم شده که حتی همان چند کلام حرفِ دلم هم گوشهای زیر آوار افکار و روزمرگیها مدفون می شود و نه وبلاگ می خوانم و نه کتاب.
+ ماهک دو هفته هست که مدرسه نرفته (هفته اول سرماخوردگی و حالا آلودگی) و من تازه می فهمم چقدر این مدرسه رفتن حال و هوای طفلکم را خوش می کند
+ چند روزی هست که متوجه شدم ماهک خیلی کم می خندد و خودم را به محاکمه می کشم که باعثش تویی
حقیقت اینه که این روزا هرچقدرم بگیم خوبیم؛ اونقدر این حس ها گذراست که موقع خواب باورت نمیشه تو همون آدم صبحی که اون همه انرژی درونت حس میکردی.
اینقدر چیزهای دردناکی در مورد دیروز شنیدم که قلبم مچاله ترینه. اما به خودم یادآور میشم که همیشه سپیده بعد از تاریک ترین لحظات شب طلوع میکنه.
+ امیدوارم حال همتون و عزیزانتون خوب باشه
این روزها عجیب تلخ و شیرین بهم درآمیخته است
تلخیِ ایران و شیرینیِ خانواده کوچکمان
و من اینجا و این لحظه با خودم خلوتی دارم که به جان دوست دارمش
هنوز در حیرتم. کی آنقدر بزرگ شد که وقت مدرسه رفتنش رسید. مادر شدن عجیب شیرین و سخت است و این دل کندن ها از مسئولیت مادرانگی هم سخت تر است. و اولین دل کندن همان وقتی است که باید دردانه ات را از شیر بگیری. همان روزها که میدانی برای مستقل شدنش و سلامتش این مهم است اما دلت رضا نمی دهد و کمی هم شاید میترسی از اینکه دیگر آنقدر شیرین و کودکانه خودش را به تو نچسباند و دلت میخواهد کسی دل به دلت بدهد و آرامت کند برای این استقلال. بعد کم کم زمان کلاس های متفرقه این را تجربه می کنی اما مدرسه رفتن!!!! یعنی چند ساعت خارج شدن کل امورِ بندِ نفس ات از کنترل تو. یعنی ناگهان 5 ساعت در روز ندیدن عزیزترینت. نه اینکه باید کاری کرد که جانِ دلت، بی تو در مدرسه طاقت بیاورد که او خیلی زود این شرایط برایش شیرین و خواستنی می شود، بلکه باید کاری کنی که خودت بتوانی بدون او در تنهایی آسوده نفس بکشی. مادر شدن شاید بزرگترین پارادوکس دنیا باشد. همزمان خواستن و نخواستن. هم زمان بودن و نبودن.
دیروز که رفته بودیم برای عکس 3*4 اش برای مدرسه و نیم ساعت طول کشیده بود که من ابریشم های طلایی اش را خرگوشی ببندم و صد بار باز کرده و بسته بودم و ماه کوچکم غش غش خندیده بود از اینکه من با موهایش حرف میزدم و می گفتم موهای خوبی باشید و مرتب بسته شوید؛ وقتی که روی صندلی عکاسی نشاندمش، وقتی که در معصومانه ترین حالت یک دختر 4 سال و 10 ماهه تمام تلاشش را کرده بود که صاف بنشیند و لبخند کوچکی کنج لبش جا دهد، احساس کردم با مدرسه رفتنش همه چیز دارد از دستم می رود. می دانم که عادت می کند و عادت می کنم. بالاخره مجبورم بپذیرم و ماهک کوچکم را آزاد بگذارم که آینده اش را با دستهای کوچک و فکرهای بزرگش بسازد اما هر مرحله از رشد او مرا تبدیل به غزل جدیدی می کند. غزلی که بدون اینکه بداند دل داده و دل کنده است و هزاران تغییر ریز و درشت درونش رخ می دهد که نمودش را شاید همان موقع متوجه نشود.
ماه کوچکِ مامان غزل گامهایت استوار و مسیرت روشن همیشه کوچکِ من