به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

درهم برهم

یک

- می‌خوابی؟

+ بله خسته ام

منِ تنها

کفشهایم را که در می آورم و پا روی زمین خانه می گذارم، بعد از مدتها احساس می کنم که من چقدر چقدر و چقدر زیاد و اساسی نیاز دارم به بودن در جمعی دوستانه و صمیمی و در عین حال بگو بخند. دوباره بعد از مدتها متوجه می شوم که من چقدرررررررر تنهام. زیادی تنهام و همین است که من تلاشهای زیادی از جمله روانپزشک (که کماکان دارو میخورم)، روانشناس، و خیلی کارهای دیگری برای خلاص شدن از این حساسیتهای مزاحم کردم اما بهبودی حاصل نشد یا آنقدر دوباره تنها ماندم که به شکل دیگری برگشت.

امشب که برای تمرینِ اجرای ماهک و هم‌دوره‌ای‌هایش به آن یکی آموزشگاه رفته بودیم و مامانهای هم گروهیِ کلاسِ صبورا مثل هفته های قبل اما به دلیل چیدمان متفاوت صمیمی‌تر نشسته بودیم و من مثل خیلی وقتها به دلیل یکی از حساسیتهای مسخره، در درون مضطرب بودم، و در ذهنم به الناز و سپیده و سهیلا و سارا می گفتم: "خوش به حالشون که ریلکس اند و می تونند از زندگی لذت ببرند. راحت برن بیرون، بیان و کیف کنند"، چنان بحث گرمی افتاد که کلا دلواپسیِ مضحکم را فراموش کردم. من عاشق شخصیت پر انرژی و شلوغ الناز هستم و ستایش گر متانت و کم حرفی و صدای ظریفِ  سپیده و چنان در درون از بودن در کنارشان لذت می برم که تمام مشغله هایم را فراموش می کنم. چقدر دوستهایی اینچنین را کم دارم و چقدر حیف که این دور هم بودنها رو به پایان است.

چقدر دلم میخواهد یک گوشه دنج پیدا کنم که نه ماهک باشد و نه همسر و چشمانی داشته باشم پر از اشک تا کمی از درد تنهایی بیش از اندازه را ببارم. اما نه اشکی هست و نه جای دنجی.

 

 

غ‌زل‌واره

+ هر چقدر هم خودم را ترغیب کنم میلم به نوشتن و خواندن آنقدر کم شده که حتی همان چند کلام حرفِ دلم هم گوشه‌ای زیر آوار افکار و روزمرگی‌ها مدفون می شود و نه وبلاگ می خوانم و نه کتاب.

 

+ ماهک دو هفته هست که مدرسه نرفته (هفته اول سرماخوردگی و حالا آلودگی) و من تازه می فهمم چقدر این مدرسه رفتن  حال و هوای طفلکم را خوش می کند

 

+ چند روزی هست که متوجه شدم ماهک خیلی کم می خندد و خودم را به محاکمه می کشم که باعثش تویی 

باغ رضوان

حقیقت اینه که این روزا هرچقدرم بگیم خوبیم؛ اونقدر این حس ها گذراست که موقع خواب باورت نمیشه تو همون آدم صبحی که اون همه انرژی درونت حس میکردی. 

اینقدر چیزهای دردناکی در مورد دیروز شنیدم که قلبم مچاله ترینه. اما به خودم یادآور میشم که همیشه سپیده بعد از تاریک ترین لحظات شب طلوع میکنه.

 

+ امیدوارم حال همتون و عزیزانتون خوب باشه

تلخ و شیرین

این روزها عجیب تلخ و شیرین بهم درآمیخته است

تلخیِ ایران و شیرینیِ خانواده کوچکمان

و من اینجا و این لحظه با خودم خلوتی دارم که به جان دوست دارمش

 

همیشه کوچکِ من

هنوز در حیرتم. کی آنقدر بزرگ شد که وقت مدرسه رفتنش رسید. مادر شدن عجیب شیرین و سخت است و این دل کندن ها از مسئولیت مادرانگی هم سخت تر است. و اولین دل کندن همان وقتی است که باید دردانه ات را از شیر بگیری. همان روزها که میدانی برای مستقل شدنش و سلامتش این مهم است اما دلت رضا نمی دهد و کمی هم شاید میترسی از اینکه دیگر آنقدر شیرین و کودکانه خودش را به تو نچسباند و دلت میخواهد کسی دل به دلت بدهد و آرامت کند برای این استقلال. بعد کم کم زمان کلاس های متفرقه این را تجربه می کنی اما مدرسه رفتن!!!! یعنی چند ساعت خارج شدن کل امورِ بندِ نفس ات از کنترل تو. یعنی ناگهان 5 ساعت در روز ندیدن عزیزترینت. نه اینکه باید کاری کرد که جانِ دلت، بی تو در مدرسه طاقت بیاورد که او خیلی زود این شرایط برایش شیرین و خواستنی می شود، بلکه باید کاری کنی که خودت بتوانی بدون او در تنهایی آسوده نفس بکشی. مادر شدن شاید بزرگترین پارادوکس دنیا باشد. همزمان خواستن و نخواستن. هم زمان بودن و نبودن. 

دیروز که رفته بودیم برای عکس 3*4 اش برای مدرسه و نیم ساعت طول کشیده بود که من ابریشم های طلایی اش را خرگوشی ببندم و صد بار باز کرده و بسته بودم و ماه کوچکم غش غش خندیده بود از اینکه من با موهایش حرف میزدم و می گفتم موهای خوبی باشید و مرتب بسته شوید؛ وقتی که روی صندلی عکاسی نشاندمش، وقتی که در معصومانه ترین حالت یک دختر 4 سال و 10 ماهه تمام تلاشش را کرده بود که صاف بنشیند و لبخند کوچکی کنج لبش جا دهد، احساس کردم با مدرسه رفتنش همه چیز دارد از دستم می رود. می دانم که عادت می کند و عادت می کنم. بالاخره مجبورم بپذیرم و ماهک کوچکم را آزاد بگذارم که آینده اش را با دستهای کوچک و فکرهای بزرگش بسازد اما هر مرحله از رشد او مرا تبدیل به غزل جدیدی می کند. غزلی که بدون اینکه بداند دل داده و دل کنده است و هزاران تغییر ریز و درشت درونش رخ می دهد که نمودش را شاید همان موقع متوجه نشود.

ماه کوچکِ مامان غزل گامهایت استوار و مسیرت روشن همیشه کوچکِ من

ماهک سوپرایز می شود :)

با وجود تمام احساسات ناخوشایندی که این روزها در درونم جولان می دهند؛ امروز خوشحال‌ترین مامان دنیا بودم. 

از اول ثبت نام گفته بود فقط صبورا معلمم باشه. اما کلاسهای صبورا جای خالی نداشتند. وقتی همان موقع برای دیدن یکی از کلاسهای ارف رفتیم، یاسمین با همه شر و شورش و گفتن کلمه پرنسس دل ماهک را برد و ماهک گفت: "فقط همین معلم رو می خوام" تا بعد از عید که دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و گفت:" تو رو خدا من رو ببر کلاس صبورا". حرفش را پشت گوش انداختم چون تازه گروهش عوض شده بود به خاطر جلو افتادن از پرستش. هفته قبل روز سه شنبه وسط شلوغی های پذیرش، بعد از کلاسم درخواست ماهک را مطرح کردم و تاکید کردم که از شیوه یاسمین راضی هستم فقط به خاطر علاقه ماهک این درخواست را مطرح می کنم وگفتند: "این کار دردسر داره و زمان بره اما چشم پیگیری می کنیم" و در ناباورانه ترین حالت امروز تماس گرفتند که ساعت 3 ماهک رو بیارید تا صبورا تعیین سطح کنه و نگم وقتی ماهک فهمید چه لبخند بی نظیری روی لبش نقش بست. آخر ماهک درونگراست و هیجاناتش را زیاد بروز نمی دهد وقت خوشحالی. ته هیجانش لبخند و فشار دادن من و محکم بوسیدنِ من است

صبورا وقتی فهمید در عرض 6 ماه ماهک اینقدر پیشرفت کرده حیرت کرد و برایش جالب بود که ماهک با بچه های یک سال بزرگتر از خودش کلاس می رود. گفت "خیلی خوب پیش رفته. پیشنهاد میدم سه ماه خصوصی بیاد کلاس تا دوره ارف جمع بشه و سازش رو انتخاب کنه چون گروه های من عقب تر از ماهک هستند و طول میکشه" اما از اونجایی که ماهک عاشق بازیای صبورا با بچه ها بود قبول نکرد و خواست گروهی بیاد. صبورا گفت:"دوباره 6 بیاریدش" و آخر کلاس گفت: " بالاخره پیدا کردم گروهی که به ماهک بخوره. ماهک با گروه چهارشنبه بیاد که تا شهریور هم دوره اشون تمام میشه". گفتم : "خیلی غافلگیر شدم که اینقدر زود پیگیری کردند" گفت : "برای مدیر آموزشگاه که مطرح کردند گفته چون بچه خودش اینطوری دوست داره جابجاش کنید" و از اونجایی که خودمم عاشق کتابی شدم که صبورا تدریس می کرد بدو بدو رفتیم کتاب رو هم خریدیم و بعد از کمی پیاده روی و وقت گذراندن داخل پارک اومدیم خونه.

درسته تقریبا همه روزم تمام شد و تمرینهای موسیقی ام نیمه تمام ماند اما سوپرایز شدن دخترجه و هیجاناتش برای اتفاقات امروز به همه اینها می ارزید

بهار رفت و تابستان رسید

یک زمانی بود که اگر میگفتند یک روزی می رسد که یک ماه کلا صفحه مدیریت وبلاگت را باز نمی کنی، باورم نمی شد. آن روزها احساس می کردم اگر ننویسم میمیرم اما حالا با وجود احتیاج به نوشتن؛ بعضی چیزها رو دوست ندارم ثبت شوند مگر در مورد ماهک که آن هم تنبلی می کنم و نمی نویسم. 

غم و شادی

منتظر بودم برسم به روزایی که دوباره حالم از درون خوبه و احساس خوشبختی داره خفه ام میکنه تا بنویسم. یک کم طول کشید ولی اون روزا هم رسید اما تا من خلوت بشم و مجال نوشتن پیدا کنم آبادان عزادار شد و الان با همه خوب بودنِ حال روانم و به ثبات رسیدنش؛ درونم می سوزه از غم زیر آوار رفتن این همه آدم به خاطرِ یک عده پست فطرت. حالا هر چقدرم خوب باشم یک غمِ بزرگ درونم سنگینی می کنه. سه سالی میشه که اخبار رو دنبال نمی کنم اما نمی تونم خبرای آبادان رو نخونم و جیگرم آتیش می گیره از این غم بزرگ. کاش می تونستم کاری بکنم برای دلهای داغداری که عزیزانشون رو از دست دادن.

دوباره زندگی

 

شکر‌گزاری باید کامل باشد. کامل بودن به این معنا که باید بپذیریم همه چیز در این لحظه در کمال خودش است به عبارتی حتی صدای جیک جیک پرندگان که در این لحظه به گوشت می رسد؛ برای تکامل شما در این لحظه ضروری است. 

این بهترین جمله ای بود که توی روزای سخت دلم را آرام کرد و مرا به تفکری عمیق‌تر وا داشت.

 

یک شب عالی

در میان روزهایی که سخت میگذرند، شبهایی هم هست که عالی می شوند وقتی احساسات بد ناگهان ناپدید می شوند و احساس خوب و یک احساس ساده خوشبختی زیر پوستم وول میخورد و من در بست خودم رو در اختیار کوچکم میگذارم و او از ته دل میخندد

 

خیلی دوست داشتم پیاما رو جواب بدم اما نتونستم

 

مهمونی خوب برگزار شد اما فهمیدن حالِ من خوب نیست. شاید اصلا احساس مسئولیتش منو سرپا نگه داشته بود

 

بدو بدو اومده خوابیده روم و خودشو جمع کرده تو بغلم

من: میدونستی تو آرامش منی؟

ماهک: بله میدونستم. حامی هم آرامشتِ‌. مامان بابات هم آرامشت هستند.

من: پس من و حامی هم آرامش تو هستیم!

تو: تو خیلی آرامشی. حامی کم آرامشمِ . مامان تو هم خیلی آرامشِ و بابای حامی و رز. بقیه کم آرامشم هستند

به جز من، فقط کسایی خیلی آرامشش هستند که خیلی باهاش بازی میکنند

 

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan